مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سبز و دلبرانه بهاری

سلام

صبح زیبای آخرین روز فروردین به خیر و خوشی انشالا.

گفته بودم کوچه محل اقامت ما خیلی سرسبزه و تو خر فصلی یه جور دل میبره؟ یک جوری سبز بعاری داره تو این فصل و یک چه چهی میزنند پرنده های مدل به مدلی که توی اون میچرخند، آدم دلش میخواد همان وسط کوچه بی خیال همه چیز بشه و بشینه ، انگار که وسط بهشت نشسته. امروز خیلی بامزه عبور یک روباه کوچولو را دیدم، با اون دم فوق العادش، متاسفانه نارنجی نبود اما فوق العاده ناز و خوشگل.

*تایپ کردن تو گوشی خیلی برای سخته، اتوتایپ گوشی سالها فعال بود و خدا میدونه چندتا سوتی داغون دادم و بر ای چند نفر آدم‌مهم و غیر مهم کلمات داغون فرستادم، بلاخره در حرکتی انتحاری، اتوتایپ غیر فعال شد و زحمت سنگین تایپ را به جان خریدم.

فعلا

سلام به روی ماهتون

روز و روزگارتون خوش باشه الهی، روزهای بهاری هم مبارکتون باشه انشالا.

گرد و خاکی گرفته اینجا را، یک آب و جارو بزنیم ، یک موقع کسی نیاد فکر کنه صاحبخونه نداره.

خیلی وقته ننوشتم، هرچند همه چیز را توی ذهنم تایپ میکنم اما مشغله های زیاد باعث کمرنگی شد.

آخرای ۴۰۰ یک طوری شد که میگفتم آخدا یه زحمتی بکش ، یک جورایی این سال و تموم کن، ما که بریدیم، تو هنوز انرژی داری؟

امسال را برای خودمون سه تایی نامگذاری کردیم، نه از اون نامها که میگذارن که نشه، از اونها که بشه، با کپی از یک دوست خوب، سال ما شده سال بوس و بغل، جایتان خالی آی مبچسبه، آی میچسبه، خسته و کلافه از روز شلوغ، سه تایی بریم تو بغل و هی ماچ جاندار و بی جان کنیم، پسرک گاهی ذوق فراوان دارد و گاهی نه، اما با اجازتون مجبور میشه که باشه و بماچه.

برای اولینبار در عمر نزدیک به چهل ساله ام،بخشی از تعطیلات عید را میزبان بودم، فرصت برنامه ریزی از قبل را دا شتیم  و خوش گذشت، مهمانها هم ظاهرا مهمانی را دوست داشتند و هنوز گاهی حرفش را میزنند.

بازهم برای اولینبار در عمر پسرک تجربه سفر طولانی و زمینی با جوجه را به جان خریدیم و جایتان خالی، در کنار سختی زیادش، بسیار چسبید.پسرک یه جورایی عجیب با دریا حس خوبی دارد و من عشق میکنم از ذوق نگاهش و بدو بدوهای قشنگش در آب.

چند قدم مانده به چهل سالگی، به خودم هدیه دادم، حانم دکتر نازنینی پیدا کردم که بتوانم اعتماد کنم و راحت باشم، جلسات هفتگی روانکاوی شروع کردم، یه جورایی مثل دستگارز کردن یک زخم عمیق هست ،درد داره، اما دوستش دارم،میخوام که نتیجه بگیرم. حال و احوال کار هم مثل سابق، دنیای عجیبی داره فضای کار، میدونم نمیتونم تغیرش بدم اما تلاش میکنم نتونه سوارم بشه و جانم را به لب برسانه. فعلا

 راستی، یک عروسی در پیش رو دارم، به دلایل مختلف شدیدا نباید بروم اما یک جوری عجیب دلم میخواد که برم، خبرش را میدم که رفتم یا نرفتم