مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

شبی که بلاخره تمام شد

سلام

شبی گذراندم، شبی که فقط باید میگذشت، الهی که تکرار نشود، بند بند روحم درد میکنه.

درون وجودم، دختربچه کوچولوی زخم خورده ای هست که نیاز داشت بغل بشه، نوازش بشه و یک‌کلمه بهش گفته بشه، نگران نباش کوچولو، همه چیز درست میشه اما گذاشتنش توی اتاق تاریک با ترسهاش بمونه .

خوب هست که همه چیز میگذره، خوب هست که چیزی نمیگذره.

روزهای این مدلی

سلام

گیج و ویج شروع هفته جدید فرنگی و میان هفته وطنی هستم. تمام روز گذشته ، به عنوان  روز تعطیل، در خدمت جلسات تمام نشدنی مدیریت ارشد بودیم و انگار نه انگار که تنها روز تنفس در میان هفته بود.  خدا را شکر صبح زود ،  فرصتی برای تن زدن به آب و آرام کردن ذهنم پیدا شد(صبح زود برای عدم روبرویی با پرسنل ایرانی خودم  که  حاضر در تیم هستند). 

چند روزی به خونه برمیگردم ولی داستان ادامه دارد. در تلاشم همسفر و‌پسرکم همراهم برگردند،  انشالا که بشود و همسفر قبول همراهی کند. 

روزگاری شده امسال برایم، دلم روتین زندگی ام را در خانه میخواد. سبزی چیدن از باغچه، فلفل‌های قشنگم، گیلاسهایی که همسفر از پشت دوربین نشانم میدهد، عطر خوش پیازداغ، خرد کردن سبزیجات روی تخته. 

بدی حالم همبن هست که همبن دل، غرق شدن و پیش رفتن در پروژه های مزخرف و جذاب کارخانه را می‌خواهد و جلو رفتم و جلو رفتن. 

حال و‌هوایی دارم ، مزخرف. 

از همین روزها

سلام

توی سرویس از کارخانه به طرف هتل در حرکتم. مدتهاست صبح تلاش می‌کنم با تماشای منظره اتاق از طبقه بیست هتل و گوش کردن آهنگهای دوست داشتنیم، حالم را خوب کنم و یک روز خوب را شروع کنم ، اما روز به نیمه نرسیده، یک جوری حالم بد میشه، یک جوری روانم به فنا میره که خودم هم نمیدونم چی میتونه نجاتم بده.

کارم از دلتنگی گذشته، مغزم پر از اتفاقهای عجیب این مدت هست، پر از استرس روزهای اینده، مگه قرار نبود کار بخشی از زندگی آدمها باشه؟ چرا من اینجوری به زندگیم گند میزنم؟چرا یاد نمیگیرم بزگترین آسیب‌های زندگیم را از همین کارم خوردم، از همینی که اینقدر درگیرش هستم و البته از آدمهاش؟

گاهی خودم هم حجم حماقت خودم را درک نمیکنم.

پسرکم یک‌جوری داره بزرگ میشه که من حیرانم،  اگر عکسهای دوماه قبل را بگذارم کنار عکسهای این روزها، انگار دو نفر متفاوت هستند.

فعلا تا بعد 

دور از خونه

سلام

توی ماشین و در راه کارخانه هستم. دلم پر میزنه برای نوشتن اینجا، توشتن از خستگیهام، درد و دل کردن و‌اما یک‌جوری خسته و کم خواب و‌خسته هستم که روزها از آخرین گوشی دست گرفتنم میگذره.

دل درد عجیبی پیچیده توی وجودم، برای مرتبه سوم در دوماه گذشته پریود شدم و همین موضوع در کنار خستگی شدید جسمی  و روانی،لهم‌ کرده. حضورم در اینجا داره به دوماه میرسه و امان از این دوماه.  تمان از آنچه بعدتر منتظرم هست ، امان از حس و‌حال مادری لز پشت گوشی، از نگاه خاموش همسفر و‌کلافگی و از بیچارگی خودم. یک روزی یک‌جایی  حرف میزنم از آنچه این روزها گذشت و‌می‌گذرد ولی  تا اون روز...