مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

از همین روزها

سلام

توی سرویس از کارخانه به طرف هتل در حرکتم. مدتهاست صبح تلاش می‌کنم با تماشای منظره اتاق از طبقه بیست هتل و گوش کردن آهنگهای دوست داشتنیم، حالم را خوب کنم و یک روز خوب را شروع کنم ، اما روز به نیمه نرسیده، یک جوری حالم بد میشه، یک جوری روانم به فنا میره که خودم هم نمیدونم چی میتونه نجاتم بده.

کارم از دلتنگی گذشته، مغزم پر از اتفاقهای عجیب این مدت هست، پر از استرس روزهای اینده، مگه قرار نبود کار بخشی از زندگی آدمها باشه؟ چرا من اینجوری به زندگیم گند میزنم؟چرا یاد نمیگیرم بزگترین آسیب‌های زندگیم را از همین کارم خوردم، از همینی که اینقدر درگیرش هستم و البته از آدمهاش؟

گاهی خودم هم حجم حماقت خودم را درک نمیکنم.

پسرکم یک‌جوری داره بزرگ میشه که من حیرانم،  اگر عکسهای دوماه قبل را بگذارم کنار عکسهای این روزها، انگار دو نفر متفاوت هستند.

فعلا تا بعد 

نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده جمعه 18 خرداد 1403 ساعت 19:25

سلام مریم جان
واقعا خسته نباشید میدونم منم خودم رو وقف کار کردم.... اما شما با داشتن یک بچه و یک زندگی مشترک نمیدونم فقط امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشید و انشالله که در هر دو بعد چه خانوادگی و چه کاری موفق باشید

سلام، شما هم خسته نباشی.ممنون ازت، انشالا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.