مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

ماه بلند آسمان

سلام

این هتلی که توی اون هستم،  39 طبقه هست، یک چیز باریک و بلند. چهار طرفش چشم اندازهای  مختلف  داره و من عین چهار ر طرف و طبقات مختلف را در این چندماه زندکی کردم.  خیلی دوست داشتم طبقه 39 هم برم که قسمت نشد،کلا از 24 بالاتر نرفتم. بهترین حس و حال را وقتی داشتم که پسرک و همسفر م اینجا بودند، طبقه 22، اتاق 2209.  منظره روبرویش در دوردست‌ها آسمان خراشهای جالب و نزدیکتر اتوبان پرتردد. کلی با پسرکم داستان ساختیم از این آسمان خراشها و ماشینهای جذاب اتوبان.

گالری گوشیم  پر شده از عکس ماه، از هلال باریک تا قرص قمرش، آنهم با زوم 100. تنهایی و دلتنگی و ساعت‌های طولانی توی پنجره نشستن، فرصت عکاسی  فوق العاده را ایجاد کرد.

فوق العاده ترین صحنه ای که از پنجره میبینم تردد فوق العاده هواپیماهاست، بدون استثنا، حداقل سه هواپیما در نزدیکی چشمانم در تردد هستند و این برای من خرافاتی فوق العدست، گفته بودم هربار هواپیمای نزدیک ببینم در دلم آرزو مبکنم؟

دیشب یک مشاجره مزخرف کاری داشتم، مزخرف و تهوع اور. راستش نه این هیولای درون خودم  را میشناسم، نه اون بی... که مخاطبم بود. همه خسته هستیم و کلافه ، تنها جایی که پیدا می‌کنیم تکه پاره کردن خودمان هست.


آخر شهریور دوست داشتنی

سلام

توی ردیف اول سرویس نشستم ، چشم به جاده سرسبز و زیبا دوختم تا انشالا زودتر به هتل برسم. 

پیراهن آستین حلقه سبز خوشرنگی را پوشیدم که روزهای اول ورودم به اینجا از بک مغازه جینگولی خریدم، کیف خوشرنگ کالباسی که از بک بازار روز خریدم و بسیار نرم الو هست، همراه دارم)اصولا اعتقادی به ست کردن رنگ ندارم). هفته هاست بین هتل و کارخانه تردد مردم و ذره ای انرژی برای مرکز خرید رفتن های فوق العاده اینجا ندارم، اعتراف بدی بکنم ، انشالا که پسرکم هرگز اینجا را نخواند، عجیب و غریب سیگار میکشم و آنقدر عادت کرده ام به این رسم خوش آیند سیگار را با سیگار روشن کردن، که نمی‌دانم  وقتی برگردم، فشار ذهنی و حال و هوای سمی روانم را چطور آرام کنم.

انشالا، اکر خدا بخواهد، اگر روزگار اجاره دهد، اخر شهریور  به خانه برمیگردم،  برگشتن که چه عرض کنم، پرواز میکنم، یک جوری دلم برای آغوش پسرکم، کلام محدود همسفر،  رنگ و بوی خونه تنگ شده که نمی‌دانم همین مدت باقی مانده را چطور بگذرونم.

باورتان میشود برادرکم عازم ایران است و من اینجا،  ذره ذره وجودم پر می‌زند برای آغوش خودش و دیدن دخترکش.

هیچ چیز زندگی را نمیشه پیش بینی کرد، یک جوری بالا پایین داره که هیچ طوری نمیفهمی کی کجا هستی.

الهی شکر که میگذره.

با تمام وجودم تلاش کردم دهانم بسته باشد