سلام
علی رغم تلاشهای ما پسرکم اهل میوه خوردن نیست، برای جبران این موضوع سعی کردیم حداقل میوه خشک مصرف کند ، کمی موفق شدیم در چند شب گذشته با بازی و تلاش علاقمند به آبگیری پرتقال شده و کمی مینوشه. یکی دو شب مقاومت کرد. شب گذشته نزدیک موقع خواب،یخچال را باز کرده و پدرش را صدا میزند که چرا پرتقال نداریم؟ نیما پرتقال میخواد. آه از نهاد همسفر بلند شد که فراموش کرده پرتقال بخره. میوه های دیگه را نشان دادیم قبول نکرد. مشغول بازی شد و دوباره اومد سرروی پای همسفر گذاشت و خوابآلود پرسید چرا برای پرتقال نخریدی؟
اینها را دیدم و با یاد خاطره چند روز قبل دلم فشرده شد، من چکار میکردم اگر بچم گرسنه بود و ناتوان برای سیر کردنش، چطور میشه درخواستهای اولیه بچه ات را ببینی ونتونی کاری کنی و زندگی شرافتمندانه داشته باشی؟ همسفر برای یک خواسته پرتقالی کلافه شد، اگر جای دیگران بود چکار میکرد؟
*همه جا یادداشت گذاشته امروز خرید پرتقال را فراموش نکنه
سلام
پسرکم همراه پدرش در منزل بودند و من کارخانه. قرار بود پدر برایش ماکارونی بپزد. همسفر با من تماس گرفت که پسرکمون درخواست غذا داده و گفته ماکارونی نه، همون غذاهه که خیلی به به هست ، با پیاز میخوریم. همسفر متوجه نشده و راهنمایی بیشتر خواسته، جواب شنیده همونکه آب داره، نون داره و بله، معما حل شد.جواب آبگوشت شد.
دلم ضعف کرد برای حس و حال قشنگش، برای درخواست غذایش، برای ابراز سلیقه اش.
باورش سخته که به زمانی این کوچولو، شش ماهه به این منزل آمد، چند گرمی بیشتر از ۵کیلو بود، آنقدر ضعیف و نحیف بود که من مدتها ...
بگذریم، اگر معجزه این نیست پس چیه؟معجزه همین برگ و بزرگتر شدنش هست و من محو تماشای وجودش.
سلام
امروز کارخانه بودن، یواش یواش میخوام برگردم خونه و خدا میدونه چقدر شرمنده همسفر و پسرکم هستم. چندماه اخر سال، به طرز عجیبی حجم کار سنگینتر می شود و ایکاش فقط حجم کار بود.
در شرکتی که کار میکنم، رقابت، زیرآب زدن و سایر موارد مشابه به طرز عجیبی زیاد است، یعنی گاهی چنان مات و مبهوت انگشت به دهان میشوم که آخه چرا، به چه قیمتی، به چی میخواهید برسید که اینگونه میکنید، به خداوندی خدا هیچ جوابی پیدا نمیکنم. دقیقا چیزی شبیه به مملکت،انچنان تشنه قدرت هستند عزیزان شرکت که هیچ چیز،مطلقا هیچ چیز نمیتونه متوقف کنه.
همکار که فوت کرده بود، فرصتی پیش امد، دقایقی بالای قبر خالی بایستم. ته تهش را دیدم، ته همین زندگی را.
فعلا
سلام
پسرکم ارتباط خیلی قشنگی با پدرش گرفته، هردو خیلی خوب با هم کنار میان، آنقدر هماهنگ و عاشقانه که گاهی آژیر حسادت من به فریاد درمیاد. دقیقا زمانهایی که حس میکنم جایی تو ذهن قشنگ پسرکم ندارم واولویتش پدرش هست، چیزی میگوید که تمام دل مرا میبرد و تا حسابی نچلونمش و بوسش نکنم رهایش نکنم.
دیشب با چشمهای مشکی و براقش لحظاتی خیره شد توی صورتم و گفت مامان روزت مبارک و شروع به خواندن شعر مهدکودکی در مورد مادر کرد. الهی که فدای سلول به سلول وجودش شوم، ضعف کردم برای تبریکش ، ضعف کردم برای شنیدن جمله مامان روزت مبارک، جمله ای که سالها ...
میدونم پسرکم علی رغم ظاهر جدیش، علی رغم صمیمیت مردانه اش با پدر، از ته دل چه محبتی داره، میدونم وقتی ماموریت هستم چطوری پشت پنجره بی تاب برگشتم هست، درحالیکه روزهای معمولی هیچ مدلی طرفم نمیاد، میدونم اگر لحظاتی توی اتاق تنها بمونم، بلافاصله میاد سراغم که مامان بیا، از پشت پنجره باد را ببینیم، باران را ببینیم، اینها را میدانم و قلبم تیر میکشد از نبودن پسرکها و دخترهایی که امسال مامانشون را خوشحال نمیکنند، نیستند که کلامی مهربانانه و مادر پسندانه بگویند ، نیستند و به شکل بدی هم نیستند.
سلام
سه سال گذشته تولدهای پسرک خیلی مفصل بود، هرچند که خودش نهایت ذوقی که داشت، برای فوت کردن شمع بود. امسال از مدتها قبل تصمیم نداشتم جشن بزرگی داشته باشیم ، پیش آمدهای چندماه اخیر ، ذره تمایلم را تمام کرد. مدتی پیش یک روز گریان از همسفر تولد خواسته بود، با جزییات گفته بود (احتمالا جزییات را از فیلمهای تولدش که زیاد توی خونه دیده میشه میدونه). متوجه شدیم توی مهدکودک بچه ها خیلی ساده تولد میگیرند . قرار شد که امسال به همین شکل پیش برود که سورپرایز دوستانمون اجازه نداد و همینطوری توعالمیکه قرار بود، تولدی نداشته باشیم، چهار تولد کوچولو در کنار مهدکودک برگذار شد .
با مهد که تماس گرفتم برای اجازه وهماهنگی، تاکید به ساده بودن کردند و صرفا تهیه یک کیک. پسرک با چندتا بادکنک ساده و یککیک روی ابرها پرواز میکرد از خوشحالی. دیشب که در بغلم فشردمش پرسیدم، تولدها را دوست داشتی مامانی؟با چشمهای مشکی براقش جواب داد آره و دلم ضعف کرد برای حس خوبی.
و اما حال و احوال من در روزهای قبل از تولدش. نمیدونم اینجا گفتم یا نه که پسرکم، بنا به اعلام به.زیستی هفت ماهه به دنیا امده، روزهای قبل از تولدش دلم میلرزد از تصور آنچه بر آن زن گذشته در روزهای آخر. تمام وقت آرزو میکنم، دعا میکنم که حالش آنگونه باشد که نفهمد چه جواهری را از دست داده و کنار گذاشته(خودخواهیهای تمام نشدنی منرا بر من ببخشید). من میمیرم از تصور آنچه آن زن گذرانده، در حال تلاش بودم که بتوانم امسال به بیمارستان قید شده در پرونده بروم، از جزییات تولد، ساعت تولد وکمی بیشتر بپرسم، نتوانستم، راستش ... بگذریم.
شب تولد ، افسار اشکوغم را که کشیدم ، پسرکم را، نفسم را، همه وجودم را بغل کردم، ازش خواستم همراه من تشکر کند از زنی که روزی در بطنش بوده. با هم تشکر کردیم برای واسطه شدنش برای اینکه من مادر پسرش کرد و تمام.
سختترین و سختترین لحاظ کن از تولد های این چهار سال همین بخش مرکزی لحظه های آخر آن زن هست و ایکاش، فقط ایکاش ، دقایقی فرصتی داشتم تا این حجم تلخ را که به بی نهایت میرسد با یک همراه شریک شوم و محکوم به مادر افسرده ای که از سر بیکاری دنبال سوژه برای حال بد ساختن میگردد نبودم.
اینجا برای خودم و قول به خودم:خیلی زود به بیمارستان خواهم رفت و سوال خواهم کرد.
اینجا برای خودم و قول به خودم: خیلی زود مهار میکنم این حال نتلخ قبل از تولد را.
اینجا برای خودم و پسرک دلبندم:نمیدونم جور دیگری میشد تو را دوست داشت، تو را خواست یا نه، فقط میدونم که تو از تمام خودم به من نزدیکتری ، عزیزتری.عاشقتمنفس من.