سلام
سه سال گذشته تولدهای پسرک خیلی مفصل بود، هرچند که خودش نهایت ذوقی که داشت، برای فوت کردن شمع بود. امسال از مدتها قبل تصمیم نداشتم جشن بزرگی داشته باشیم ، پیش آمدهای چندماه اخیر ، ذره تمایلم را تمام کرد. مدتی پیش یک روز گریان از همسفر تولد خواسته بود، با جزییات گفته بود (احتمالا جزییات را از فیلمهای تولدش که زیاد توی خونه دیده میشه میدونه). متوجه شدیم توی مهدکودک بچه ها خیلی ساده تولد میگیرند . قرار شد که امسال به همین شکل پیش برود که سورپرایز دوستانمون اجازه نداد و همینطوری توعالمیکه قرار بود، تولدی نداشته باشیم، چهار تولد کوچولو در کنار مهدکودک برگذار شد .
با مهد که تماس گرفتم برای اجازه وهماهنگی، تاکید به ساده بودن کردند و صرفا تهیه یک کیک. پسرک با چندتا بادکنک ساده و یککیک روی ابرها پرواز میکرد از خوشحالی. دیشب که در بغلم فشردمش پرسیدم، تولدها را دوست داشتی مامانی؟با چشمهای مشکی براقش جواب داد آره و دلم ضعف کرد برای حس خوبی.
و اما حال و احوال من در روزهای قبل از تولدش. نمیدونم اینجا گفتم یا نه که پسرکم، بنا به اعلام به.زیستی هفت ماهه به دنیا امده، روزهای قبل از تولدش دلم میلرزد از تصور آنچه بر آن زن گذشته در روزهای آخر. تمام وقت آرزو میکنم، دعا میکنم که حالش آنگونه باشد که نفهمد چه جواهری را از دست داده و کنار گذاشته(خودخواهیهای تمام نشدنی منرا بر من ببخشید). من میمیرم از تصور آنچه آن زن گذرانده، در حال تلاش بودم که بتوانم امسال به بیمارستان قید شده در پرونده بروم، از جزییات تولد، ساعت تولد وکمی بیشتر بپرسم، نتوانستم، راستش ... بگذریم.
شب تولد ، افسار اشکوغم را که کشیدم ، پسرکم را، نفسم را، همه وجودم را بغل کردم، ازش خواستم همراه من تشکر کند از زنی که روزی در بطنش بوده. با هم تشکر کردیم برای واسطه شدنش برای اینکه من مادر پسرش کرد و تمام.
سختترین و سختترین لحاظ کن از تولد های این چهار سال همین بخش مرکزی لحظه های آخر آن زن هست و ایکاش، فقط ایکاش ، دقایقی فرصتی داشتم تا این حجم تلخ را که به بی نهایت میرسد با یک همراه شریک شوم و محکوم به مادر افسرده ای که از سر بیکاری دنبال سوژه برای حال بد ساختن میگردد نبودم.
اینجا برای خودم و قول به خودم:خیلی زود به بیمارستان خواهم رفت و سوال خواهم کرد.
اینجا برای خودم و قول به خودم: خیلی زود مهار میکنم این حال نتلخ قبل از تولد را.
اینجا برای خودم و پسرک دلبندم:نمیدونم جور دیگری میشد تو را دوست داشت، تو را خواست یا نه، فقط میدونم که تو از تمام خودم به من نزدیکتری ، عزیزتری.عاشقتمنفس من.
تولد گل پسرتون مبارک
انشاله سالیان سال کنار هم شاد و سلامت لبریز از آرامش باشید
ممنون از لطف و مهربانی شما
هر بار با خوندن احساساتتون میگم نیما خان، خوش به حالت با یک مامان درجه یک با این حجم از فهم و شعور
حرفاتون میره تو قلب آدم
تولد نیما جان مبارک باشه.کی شد سه سالش؟؟؟؟ تا چشم بهم بزنیم،باید فکر کادو عروسیش باشیم
شاید بگم منم روزهای نزدیک تولد پسرم میرم تو یه افسردگی وحشتناک،یادآوری چند روز دوریش به خاطر زود دنیا اومدنش..فکر کنم عادیه
حالا تولدهای مهد قبلی پسر من،دیگه رسیده بود به چشم و هم چشمی.
از دی جی و دکور بگیر تا شخصیت کارتونی و گیفت.
آخرین تولد سال پیش نزدیک ده تومن هزینه برای مادر متولد داشت.
اما مهد جدید کیک هم نمیدن،فقط شیرینی و آبمیوه ساده.
فکر نکنم نیما خیلی با شما موافق باشه، هرچند که من تلاشم را میکنم.
نیما چهار ساله شده، گاهی فکر میکنم ممکنه چهل سالگیش را ببینم؟
تولد های خیلی لاکچری دوست ندارم، بیشتر شبیه آرزوهای مامان باباهاس تا خاطره سازی برای بچه هامون
به نظرمزودتر برو چون پرونده های بیمترستان را بیشتر از ۵ سال نگه نمی دارند. (اینجا ایرانه)
کارکنانش هم هر چند سال یکبار عوض می شن.
متاسفانه دوری فراموشی می یاره
مادرش اگه هنوز زنده باشه درگیر مشکلات بزرگی است که مطمئنن کاملا فراموشش کرده.
ممنون از کامنت شما، حتما تلاش میکنم زودتر برم
خوش به حال پسرک .....
ممنون از لطف شما