سلام
مدتهاست کار مصاحبه را به پرسنل سپردم. برای یک پست چالشی ، مدتی است که به مشکل خوردیم، دیروز صبح با سه نفر مصاحبه کردم. چرا اینقدر همه جوونن؟ سه تا پسر بودند یکی از یکی مودبتر. آقا، با سواد. مدتها بود توی این نسل ، آدم این مدلی ندیده بودم. انشالا که موفق باشن هرجا هستند.
تو ذهنم دلم آشپزی میخواد برای آخر هفته، آشپزی زیاد، از این بچشی، اون یکی را هم بزنی، به اون یکی ادویه بزنی و خلاصه عطر زندگی را بیاری توی خونه.
همسفر دانشجو یی از شهر تبریز دارد. چند مرتبه و از جمله امروز لطف میکند و آجیل از تبریز می آورد برای ما که من نظیرش را در هیچ جای دیگه ندیدم، امشب که جعبه آشنا را دیدم قلبم از خوشی پر شد. ایکاش که ایشان حالا حالاها فارغ التحصیل نشود.
سلام
خسته از تمام حاشیه های تمام نشدنی محل کارم به خونه رسیدم، به لطف موقعیت این درب ورودی( این خونه سه درب ورودی دارد و روزی اگر عمری باقی بود، تعریف میکنم چقدر این موضوع برای من ترسناک است ) و موقعیت تلویزیون، پسرک معمولا اولین نفری است که مرا میبیند و هربار بلند اعلام میکند که بابا مامان اومد خونه، هوراااا.
امروز به محض ورودم بسته ای کشمش آورد و گفت مامان، ما خرید کردیم، بعد بسته آلو خشک و بعد برگه زردآلو و ...
همینطور که خریدهای انجام شده از نمایشگاه مستقر در دانشگاه را نشانم میدهد، با یک تعجب زیاد میگوید، مامان امروز دانشجوها یک حرف عجیب به بابا زدند، درحالیکه تلاش میکنم در بغل بچلانمش و صورت کثیفش را ببوسم، میپرسم چه حرفی؟
با هیجان ادامه میده: مامان، به بابا گفتند استاد.آخه این چه حرفیه؟
راست میگه جوجه، آخه این چه حرفیه؟
سلام
گفته بودم کیف پولم و همه کارتهای زندگیم از جمله کارت ملی را گم کردم؟ البته گم شد یا سرقت شد یا هر اتفاق دیگه نمیدونم فقط دستم بود و لحظه ای بعد دیگر نبود.دقیقا دو هفته پیش و پوستم کنده شد برای گرفتن دانه دانه اش ، همه حل شد الا این کارت ملی عزیز و نازنین. امروز چند جا درگیر بودم برای همین موضوع و بلاخره قرار شد فعلا اعلام مفقودی کنم چون در هرصورت حداقل دو سه سالی کارت در دستم نخواهد بود.
اینها را میخواستم بگویم؟ نه، قصه از اونجا شروع شد که از پارکینگ چهارراه طالقانی که خارج شدم، از بس گیج میزنم برای راه خونه، از گوشی کمک گرفته بودم و همینطور گیج و منگ ماشین را میچرخوندم که ناگهان یک تابلو کوچولو سر یگ کوچه استپم کرد. این بیمارستان ، همون بیمارستان محل تولد نیما بود ، همان بیمارستانی که من نابلد توی کرج اسمش را هم نشنیده بودم و از روزی که شنیدم تنم میلرزید از تصور دیدنش.
یک لحظه توی ذهنم تصمیم گرفتم که بروم، تنها بودم و قطعا فرصت خوبی بود هرچند که میدونستم ذهن و روانم این مدت زیاد ساییده شده و طاقت شوک روانی جدید ندارم. ماشین را به سختی توی کوچه تنگ و شلوغ پارک کردم، آرام آرام که به درب بیمارستان شلوغ نزدیک شدم، نفس کشیدنم که سخت شد ، فهمیدم آدم تنها اومدن این راه نیستم، همسفر؟؟؟ قطعا همراهی نخواهد کرد، دوستانم؟ پدرم، مادرم، خواهرم؟ نه. ایکاش برادرکم بود، تنها کسی که میفهمه و به جای آتیش به جانم انداختن همراهی میکنه و آرامش میده، تصمیم معلوم شد، برادر که اینجا نیست، دیگران هم که نه، همسفر هم که ...ایکاش کسی بود.
قدم به قدم که جلو رفتم، حس کردم آن زن هم اینجا قدم زده، از اینجا عبور کرده، حالش چطور بوده؟ احتمالا بد، قطعا بد وگرنه پسر کوچولوی نازنین من که 7 ماهه و با اون شرایط به دنیا نمی اومد. شاید بخندید، شاید احمق خطابم کنید یا دیوانه، ولی درد داشتم، همینطور که وارد بیمارستان میشدم دردی شاید شبیه درد زایمان داشتم، به خودم گه آمدم کنار درب ورودی بخش زایمان بودم. ادمها، محیط، در و دیوار بیمارستان و همه چیز شبیه چیری بود که میتواند هزاران زن مثل آن زن را با آن شرایط فقط به اینجا بکشونه.
پرسیدم و پرسیدم ،مجبور شدم توضیح بدم، به بایگانی فرستاده شدم، دخترک کم سن و سالی بود که داشت همراهی میکرد، بانویی سالخورده کار را متوقف کرد، حکم قضایی خواست، سوالش واضح بود دنبال چی هستی؟ دنبال کی هستی؟
جواب من؟ دنبال پسرم، دنبال زن زاینده، دنبال چند جواب که وقتی توی هرجایی مجبورم جواب بدم، متوقف نشم، پسرکم طبیعی به دنیا اومده؟ چطوری به دنیا اومده، اون روز چه اتفاق افتاده.
جلوی ادمها معمولی بودم تا وقتی بانوی سالخورده اشاره کرد به عنوان مادر اصلی به زن زاینده، توهین آمیز متوقفش کردم، مادر اصلی منم،آن زن فقط زاییده، کلامش را تغییر داد به مادر واقعی، بدتر شدم که ایکاش نمیشدم، ایکاش بلد بودم ارام باشم و خواهش کنم کلامی بگویند، خواهش کنم بفهمند حال مادری که پنج سال جنگیده تا تونسته امروز پا به این بیمارستان بگذاره و ببینه جایی که روزی عزیزترین موجود زندگیش اونجا به دنیا اومده . کلامی جواب ندادند.
برگشتم، حالم خوب نبود، نیم ساعتی کنار حیاط بیمارستان مسیر رفت و آمد ادمها را دیدم و تلاش کردم به خودم قول بدم هر حال بدی بود برای این مرتبه تنهایی بود،که قول به خودم اگر روزی روزگاری به خواست نیما به این بیمارستان آمدم آنقدر آرام و آرامبخش باشم که پسرکم بتونه همه حال خوب و بدش را با من تقسیم کنه، که بدونه تنها نیست.
من نفهمیدم دنبال چی بودم توی اون بیمارستان، ایکاش نیما بفهمد.
سلام
همسفر دو شبی هست که شدیدا سرماخورده ، آنقدر بی حال و ناتوان بود که اعتماد نداشتم تنهایی رانندگی کنه تا بره ویزیت بشه. صلاح هم نبود پسرک را ببریم، مجبور شدم همراه پسرکم بمونم، سه دقیقه مسیر رانندگی همسفر سه ساعت انگار گذشت ، مشغول بازی با نیما شدم، از ذهنم گذشت خوب این بنده خدا، یک سوپ لازم نداره؟ ذهنم من چرا یادش رفته آشپزی هم بخشی از زندگی روزانه هست به ویژه در دوران بیماری؟
نیما را وارد بازی آشپزی کردم تا بدقلق نشه. کمی سوپ آماده کردم و یادم افتاد یک بسته ماهیچه جدا گذاشتم، ماهیچه و پلو که آماده شد، همسفر به خونه رسید.
خدا را شکر بر خلاف روتین، از غذای آماده شده به دلیل ضعف زیاد استقبال کرد.
دیروز صبح بارها و بارها نگرانش شدم و زنگ زدم، فکر میکنم ماهها از تماس روزانه گذشته بود، ماهها از شبیه همسر رفتار کردن گذشته بود.
دیشب پسرکم خیلی زود خوابید، خوشحال شدم، دوتا جلسه از پیش تعریف شده بود که اگر پسرک بیدار بود، مکافات میشد. جلسه اول که تمام شد یک ساعتی وقت داشتم، دیدم همسفر شیر گرم کرده، کنار چند خرما و باز جلسه...
ماشین شرکت ساعت 6:40 میاد دنبال من و من دقیقا 6:37 از خونه خارج میشم. پسرک کمی از زودتر معمول بیدار شد، توی بغلم بود، دلم لمسش را میخواست. لحظه خروج نزدیک بود و ناگهان گفت، مامان این پازل دریایی را درست کنیم؟ گوشه چشم به ساعت، با تمام سرعتم پازل ساختیم ث خدا را شکر هیچ قطعه ای کم نبود و بلاخره ماشین شرکت با دقایقی تاخیر.
چقدر خوبه امروز چهارشنبه هست، درون ذهنم جلسات ردیف شده پنجشنبه را فاکتور میگیرم، فقط عشق میکنم اگر باران هم اضافه شود به این آخر هفته.
فعلا تا بعد