مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

چمدانهایم را بستم، لب تاپ را هم توی کوله گذاشتم، فقط لباسهای فرودگاه را نگهداشتم، یک چیزی ته ذهنم گفت بلیط را یک چک دیگه بکنم، خیلی عادی داشتم زیر لب اونچه را میدیدم میخوندم: پنجشنبه ۱۹ اپریل، گوشهای همسفر تیز شد و گفت چی؟ امروز ۱۷ هستها، ۱۹ میشه جمعه، مشنگانه گفتم نه بابا، برگشت من پنجشنبه است نه جمعه. بله به همین زیبایی و گیجی، روز برگشت را خطا کردم، حالا از ظهر تا حالا خودم توشوکم، اهل و عیال خانواده هم سرویسم کردن، از بس این‌گیجی را کوبوندن تو سرمن و عواقب مختلفی که میتوانست این گیج بازی من در پی داشته باشد را تشریح میکنند و...

* عین همین اتفاق سر ماموریتم افتاده، فکر میکردم ماموریت دوشنبه است، سه شنبه بود.گیجی میزنمها.

**یک روز بیشتر کنار همسفر هستم

سلام به روی ماهتون

اینجانب آخرین روزهای همجواری با همسفر را میگذرانم و به حول و قوه الهی فرداشب به آغوش خانه و زندگیم برمیگردم. نه اینکه فکر کنید حال و هولی کردم با این مرخصی تپل و طولانی، مرخصی بودم و اما سرویییییبس شدم با کارهای کارخونه. یعنی از همون ۱۷ فروردین که چراغ کارخونه روشن شد، لپ تاپ من هم روشن شد و حتما قبول دارید، کار کردن از راه دور وقتی به آدمها خیلی دسترسی نداری و جماعتی آرزومند سوتی دادنت هستند و چشمهای خشمگین همسفر هم به رویت هست که میگوید، مثلا مرخصی هستی دیگه؟ چقدر سخت میشه؟ نمیخوام نق نق اول سالی داشته باشم اما خیلی با کار اذیت شدم، تازه از شنبه باید نگاههای بالا به پایین را رویت کنم با این ترجمه: چه عجببببب.

درکنار سختیهای فوق الذکر، تجربه های محشری داشتم، از زندگی چند روزه با چندتا پناهنده و بودن چند ساعته توی  چندتا کارخونه فوق العاده با همان دیسیپلینهای خاص صنعت آلمان و البته تجربه امروز تاخیر یک قطار و از دست دادن چندتا قطار و استرس داغون که چه غلطی بکنم توی این ایستگاه درندشت و جواب مدیرم را چه بدهم و افت شدید فشارم و ادامه لوس بازیهایی که این موقع بدنم نشانم میدهد.خلاصه که یک ماه گذشته با همه سختیهای خاص خودش انگار جز روزهای زندگیم نبوده و یه طورایی اشانتیون زندگیم بود.

من‌ برم فعلا به کار وبارم برسم،بای بای


*بعدا اضافه شد:

من یه نق قطاری بزنم و برم.به خاطر قرار امروزم دیشب هتل رزرو کرده بودم، ساعت قرار تغییر کرد، حوصله تنها بودن توی یک شهر فسقلی وسط جنگل نداشتم، هتل را کنسل کردم. با نام و یاد خدا و تکیه بر اعتماد آن تایم بودن قطارهای کوفتی آلمان، دوساعت هم وقت اضافه در نظر گرفتم و کله سحر راه افتادم . استری صبح و از دست دادن قطار بماند. ماه و خورشید و ابر و فلک تمام قطارهای کوفتی آلمان را امروز پوکونده و آخرین قطاری که امیدوار بودم منرا با یک ساعت تاخیر به قرار برساند خراب شده، به همین زیبایی و قشنگی.

سلام

آخرین روز تعطیلاتتون به خیر باشه، انشالا که خیای شنگول و منگول روزهای کاری را شروع کنید.

آخرین روزی هست که پیش برادرک هستم و آخرین روزی هست که کنار پنجره ایستادم و منتظرم برادرک برسه و مشنگانه از اینجا صدایش بزنم و اون جانم جوابم را بدهد و تمام.

عاشق فسنجون است و میتواند هفته ها این غذا را بخورد، به خواست خودش فسنجان پختم و به خواست همسرش که سوپ شیرهایم را دوست دارد، سوپ هم پخته ام. علاوه بر اینها، همسفر هم به خواست بچه ها آش رشته آماده کرده. به خیال خودمان داریم محبتهای خفه شده در وجودمان را بیرون میریزم. چطور خوردن همه اینها و قروقاطی شدن در معده بماند، حال و احوالمان بیشتر قروقاطی هست و آنقدر حالم بغض دار هست که   دلم میخواهد بد و بیراه بگویم به باعث و بانی مهاجرت و تکه تکه شدن دلهایمان که از هر طرف میچرخیم جای یکی را خالی میبینیم و هرجا که باشیم چیزی پیدا میشود که ته تهای وجودمان به حالمان گند بزند.

*چند روزی در کنار همسفر خواهم بود و انشالا بعد از آن پر میزنم به سوی خانه.


سلام به روی ماهتون

انشالا که روزهای تعطیلی برای شما قشنگ و پرخاطره بوده باشه. جانم برایتان بگوید که ۱۳ به دری داشتم دیدنی. از صبح اول وقت همسفر مشغول کارهای تمام نشدنیش بود. اینجانب هم در دنیای مجازی و غیر مجازی میچرخیدم . قرار بود تزدیک ظهر بریم سمت دریاچه کوچولویی که نزدیک خونه هست و مثلا دِین خود را به طبیعت اَدا کنیم. با توجه به صبحانه نسبتا سنگینی که خورده بودیم قرار  نپزیم و طرفهای عصر یه چیزی اماده کنیم. راه افتادیم، بعد از دیدن دریاچه وسط جنگل که به نظرم بیشتر از زیبایی ترس داشت، تصمیم گرفتیم چرخ بیشتری بزنیم و داستان شروع شد:

بیشتر محله هایی که من از شهرهای مختلف آلمان تاحالا دیده بودم، ظاهر بانمک و گوگولی و جیگول پیگولی داشته، یه جورایی شبیه تابلو نقاشی بودند ، آدمهای منظم و خوش تیپ و ...کلا تصویر لوکسی تو ذهنم بود.

چشمتان روز بد نبیند، دیروز پایم به جاهایی باز شد که مسلمان نشنود، کافر نبیند، اَه اَه اَه. داغونه داغون. منطقه پر از مهاجر های رنگ به رنگ با همه مدل رفتار و ظاهرعجیب غریب برای من، انگار یه نفر یک تیکه از محلات داغون بدترین جایی را که میشناسید بریده و گذاشته بود اینجا، آنقدر کثیف، آنقدر شلوغ و پرهیاهو، آنقدر به هم ریخته که در تصورم هم‌نمی اومد و البته پیاده روهای پر از پی پی سگ. تو این هیر و بیر قند خونم افتاده بود و ضعف شدیدی داشتم، اما حسم آنقدر به محله بد بود که حتی نمیتونستم قبول کنم یه نون کوچولو از اونجا بخرم و ببلعم تا غش نکنم. بلاخره بعد از عبور از کوچه پس کوچه های مذکور، به فضای متفاوتی رسیدیم و تصمیم به کمی تجدید قوا گرفتیم، در همین دقایق بود که خواهرک تماسی گرفت و برای اینکه به قول خودش ما را هم در فضای تفریحیشون داشته باشتد، آش مادرپز را نشانم داد و دخترکهایش را که شنگولانه بالا پایین میپریدند و عبور یک سگ خشن بدون قلاده  از کنارم تیر خلاصی شد بر اعصاب و روانم و با قطع تلفن های های گریستم، به قول همسفر خوبه که فقط یک کوچولو اینجا هستی و مثلا برای تعطیلات اومدی و اگر مهاجرت کرده بودی و اگر پناهنده بودی و اگر چندسال بود خانواده را ندیده بودی و هزار اگر دیگه، آن موقع چه میکردی نُنُرجان؟

بله چنین مریم لوس و بی مزه ای هستم گاهاً.

سلام

الهی که خسته نباشید از شلوغیهای تعطیلات و خوش گذشته باشه. چند ساعتی میشه که تو جاده های سبز و بهشتی در حرکت هستیم و علی رغم کمردرد و گردن درد که امانم را بریده، دوست ندارم چشم از جاده بردارم، از بس که محشر است و فوق العاده. به لطف یوتیوب بدون فیلتر و گنجینه آهنگهای نابش تمام کودکی و نوجوانی را با برادرک شخم زدیم، مرزها را صرفا با یک تابلو پشت سر گذاشتیم و بی خیال داستانهای پشت پره اسم و رسمهای بزرگی که دیدیم سفر کردیم و   انشالا هفته جدیدی را باید شروع کنیم. حدود سه هفته دیگه هنوز همراه همسفر خواهم بود و انشالا بعد از ان ادامه کار و زندگی.

سفر کوتاه و خوبی داشتیم. در تمام عمرم با این حجم آدمهای مختلف از ملیتهای مختلف روبرو نشده بودم و دیدن خوشان و رفتارهایشان تجربه ای بود برای خودش. یک چیزی را باور داشتم، ایمان آوردم، تمام دنیا آسمان یک رنگ دارد و فقط و فقط درون خودم هست که دنیایم را تغییر میدهد، دعا کنیم که هیچ وقت مجبور نشویم بر خلاف میلمان زمینمان را عوض کنیم.