سلام
کم کم داریم به دوسال میرسیم که تو این منطقه جدید ساکن شدیم، هرچقدر فضای منطقه قبلی آرام، سرسبز ، لوکس و البته دور از مراکز خرید بود، این طرف شلوغ شلوغ،، از نظر ظاهری زشت، بافت قدیمی شهر و البته نزدیک به هرچیزی هست، فاصله پیدا کردن یک مغازه یا مرکز مورد نیاز کمتر از پنج دقیقه هست. منطقه دلیل جابجایی نبود، اینکه نیما دوران کودکی را در خونه ای متفاوت با آپارتمانهای امروزی بگذرونه، دلیل اصلی جابجایی بود وگرنه راه طولانی من تا کارخانه که طولانی تر شد و البته من منطقه آرام و زیبای قبلی را قلبا دوست داشتم. بعد از جابجایی تا مدتها نسبت به خیابانهای اطراف گارد داشتم تا بلاخره کم کم سعی کردم با محیط جدید کنار بیام.
به دلیل ماهها دور بودن، خیلی فرصت نشد بفهمم اطرافم دقیقا چی هست تا بلاخره تنها دکتر رفتنهای این چند روز منرا بااین خیابانهای آشنا کرد و البته آشتی داد، خیلیییی جالبه، باورتون نمیشه مغازه هایی که سالها ندیده بودم اینجا هست، البته من کلا این مدلی ام که هربار میخوام روی چیزی تمرکز کنم ، انگار از خواب اصحاب کهف بیدار شدم، اینقدر همه چیز برام غریبه و نا آشنا هست. خلاصه که در حال کشف خیابانهای بسیار شلوغ اینجا هستم.
با مشورت چند دکتر مرتبط، شب گذشته مجبور به تخلیه یک کیست شدم، حدود 70 سی سی مایع تخلیه شد و طبق نظر خانم دکتر بسیار نازنین و مهربان و دقیق، این حجم خیلی زیاد بوده و عادی نیست. اصرار بر ادامه نمونه برداری و ... داره و اینها انشالا پنجشنبه صبح انجام میشه. روز چهارشنبه ممیزی هست و یادتون میاد که من از یک ماه قبل از ممیزی در کارخانه بودم و الان نه تنها حدود یکسال اصلا در جریان مستندات و جزئیات کار نبودم، این چند روز هم که در مطبها و با موضوعات هیجان انگیز جدید میگذره.از اونطرف یکشنبه بعد از ظهر برنامه برگشت دارم و جوری از دوشنبه صبح کار برایم چیده شده که انگار نه انگار هر ثانیه ممکن هست با یک جواب یک نظر مسیر زندگی عوض بشه و البته که دنیا منتظر من نمیمونه و زندگی ادامه داره.
دیشب یک ساعتی بعد از تخلیه مایع، درد غیر عادی داشتم اطراف نقاط تزریق، دستم به سختی حرکت میکرد و سختترین کار بغل کردن پسرم بود، دلش ببر بازی میخواست، بازی جدیدی است که این روزها انجام میده، فعلا روی حیوانات وحشی تمرکز داره از گرگ به ببر، از ببر به شیر و از شیر به پلنگ تغییر ماهیت میده، اصرار مامان هم برای اینکه حداقل یکبار پروانه بشیم یا مار یا ماهی بی فایده هست.
فارغ از اوضاع پیجیده زندگی، فارغ از ممیزی، کارهای به هم ریخته ترکیه، شرایط جسمم، دوساعتی ببر بودیم و در جنگل از دست شکارچی تیر میخوردیم و فرار میکردیم و میجنگیدیم و شکار میکردیم،
پسرک نازنین من، ببر کوچولوی وحشی من، لمس وجودش، صداش، گرمای بدنش و از همه مهمتر برق نگاهش، زندگی را به جریان میندازه تو وجود من، خود خود زندگیه .
میدونستید صدای مامان ببرها با پسرک ببرها فرق داره؟ من هم نمیدونستم ، دیشب فهمیدم.
خدا شمارو برای گل پسر حفظ کنه من هفته گذشته عزیز دلمو بردم باغ وحش و خودم برای اولین بار غرش ببر رو شنیدم.فوق العاده هیجان انگیز بود
ممنون از شما، چه خوب که تجربه خوبی داشتید با عزیز دلتون.غرش ببر، غرش شیر، غرش گراز، .... همه مدلی باید بلد باشیم.
سلام مریم جان امیدوارم که خیلی خوب باشی و مراحل درمان رو عالی طی کنی.
عزیزم تولد گل پسر رو مجددا تبریک میگم . معرفی دوستان قناد به کارتون اومد؟
سلام به روی ماهتون، ممنون، مسیرش میره جلو انشالا و فعلا خطری نیست.
متاسفانه سعادت نشد از هنر دوستان استفاده کنیم ولی حتما یک روزی دوباره سراغ هنرمندان شرق تهران میریم
امیدوارم سلامت باشید و همه چیز خوب پیش بره

چند سال پیش اوایل 30 سالگی تو شرایط مشابه شما قرار گرفتم. با این تفاوت که کسی نمیتونست مشکل رو پیدا کنه، مسیر درمان که بماند. یادمه اون روزا انگار تو سرعت 120 ترمزم رو کشیده باشند و حالا تمام زندگیم و چیزهایی که فکر میکردم مهمند پاشیدند تو شیشه و مشخص شد هیچ کدوم هیچ ارزش و فایده ای نداشتند برام. حس سبکیه خیلی خوبی بود ولی خیلی هم ترسناک بود، ترس از ندانستن. چند سال بعد که دکترها به تشخیص رسیدند ترسم تمام شد. حداقل فهمیدم با چی طرفم. تشخیصی که اگر همون اول بهم داده بودند یه سکته هم روش میکردم
خلاصه، زندگی عجیبه
بابا ببر هم صداش متفاوته؟
با حرفت کاملا موافقم، زندگی خیلی عجیبه و بازیهای زیادی داره. دقیقا جایی که فکر میکنی به به، چه اوضاعی، خیلی قشنگ یک کارت بازی جدیدی رو میکنه.
امیدوارم تنت سلامت باشه .
بابا ببری، تو بازی نبود، بچه ببر دلش مامان میخواست
براتون از صمیم قلب آرزوی سلامتی دارم
ممنون از آرزوی خوبتون، برای همه انشالله