مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

رویه ماست

سلام

حال و احوال شما؟ من؟ خوبم، خدا را شکر

در خاندان پدر هرچقدر به زنده ها کاری ندارند، مرده ها را دوست دارند و گرامی می‌دارند. در این سرمای وحشتناک،  اصرار عجیبی برای هرروز سرخاک رفتن دارند تا مراسم چهلم، خیرات و قرطی بازی‌های روتین این مراسم‌ها  را هم با تمام وجود اجرا میکنند، چندباری کلافه شدم که بابا جان، شما که اینقدر هزینه میکنید،  ببرید یک جای درست. دیروز تلاش کردیم تعداد پک غذایی آماده کنیم، راه افتادیم سمت دورترها. سمت کوره های آجرپزی بیرون شهر، باورتون میشه توی این سرما چه تعداد خانواده با بچه های کوچولو توی سوراخ های اون منطقه زندگی میکنند؟پسرک متعجب از دیوارهای نیمه کاره، خانه های با سقف پلاستیک و ... به اطراف نگاه میکرد، تلاش میکردم ببیند و بفهمد زندگی لایه های مخالف داره، ورژنهای مخالف هم داره. 

*یادتون هست یک زمانی ماست‌ها رویه داشت؟فکر میکنم از وقتی ماست‌ها کارخانه ای شدند، دیگه رویه نداشتند، پدر ماست غیر کارخانه ای دوست دارد، پسرکم تا حالا رویه را ندیده بود، از دیروز تجربه جالب و هیجان انگیز خوردن رویه ماست داریم.


مادربزرگانه

سلام

شبتون خوش باشه الهی.

بعد از یک هفته شلوغ و پرکار و پیچیده، امشب به لطف زود خوابیدن پسرک، فرصتی طلایی پیش اومد برای کارهای مورد علاقه خودم. گمی کتاب خوندم و کمی بازی کردم و مختصری آشپزی و حالا هم که در خدمت اینجا.

مراسم های مادربزرگ تقریبا همانطور که میل خودش و فرزندانش بود برگذار شد، می‌گویم تقریبا، چون بزرگوار عجیب و غریب به تشریفات علاقمند بود و بودجه محدود این روزها در مقایسه با هزینه های فوق العاده بالا، اجازه خیلی از مانورها را نمیده . 

پر رابطه با خرید قبر، خیلی با پدر و عموها بحث کردم، نرفت میخ آهنین در سنگ و هزینه 200 تومانی قبر، توجیح کرد که در هیچ مورد دیگری نظر ندهم، چون اونها کار خودشون را می‌کنند. 

یکی از چیزهایی که بعد از مرگ ادمها آزارم میده، به جا موندن وسایل شون، به ویژه وسایل مورد علاقه شان هست.  مامان بزرگم که همه به درخواست خودش، مامان صدایش میکردند، شدیدا روی چیدمان خونه حساس بود، یکسری دکوریهای ویژه خودش داشت، کافی بود از کنارشون رد بشی، قشقرق به پا می‌کرد. 

حتی درخت بزرگ و بلند توی باغچه سر جای خودش هست، مثل تمام ظرف های توی کابینت

پایان زندگی

سلام

شرکت چند جلسه مدیریت مالی برای مدیران غیر مالی گذاشته،همین الان توی اولین جلسه هستم، به صورت مجازی، اما واقعی کجا هستم؟  دم درب غسالخانه، منتظر تمام شدم آخرین فصل زندگی مادربزرگم.  یکی از پررنگترین آدم‌های زندکی من و به قول خیلی ها، یکی از کسانی که بیشترین شباهت رفتاری را به او دارم.کهنسال بود اما ذهنش، رفتارش ، زبانش ذره ای با سالها قبل نداشت و نبودنش آنقدر شوکه ام کرده که دو روز هست نمیتونم فکر کنم.

در زمان حضورش، احدی اجازه نداشت دکوری از خانه تغییر دهد و شب گذشته تمام چینش سالن  تغییر کرد . شدیدا روی مدل پذیرای و حفظ آبرو حساس بود، یعنی حاضر بود به قیمت حفظ ابرو هرکاری کنه) البته اگدر مورد اینجاها با هم شباهتی نداشتیم، مورد شباهتمون قدرت طلبی هردو و دیکتاتور بودن هردومون هست متاسفانه).

خیلی منگم، منگم، کلا با فلسفه مرگ کنار نمیام در هر سنی

مطب زشت

سلام

یادم نمیاد آخرین  مرتبه که وارد مطب زنان شده بودم کی بود، مطلقا یادم نمیاد، به هزاران دلیل از بودن در اینجا فراری هستم و الان هم اگر رشد این چیزی که نمی‌دانم چیست خیلی بیشتر نشده بود، قطعا پا نمی‌گذاشتم ، اما بلاخره مجبور شدم بیام و البته نیاز به توضیح نداره که تنها هستم.

توی اتاقی هستم که غیر از من هفت خانم دیگه هم نشستند. یک نفر سن بالایی داره و احتمالا ایشان باردار نیست و یک نفر دیگه را نمیتونم بفهمم چون خیلی لاغر هست اما، پنج نفر دیگه کاملا باردار هستند، خیلی باردار، با همون  شکمهای کاملا فرم گرفته و برجستگی مشخص بارداری، حس و حالم چیه؟ سر شده و  منگ منگم، راستش وقتی میدونم کجا قرار هست بیام، از قبل یک جوری دهن خودم را سرویس میکنم که توی مطب بتونم مثل آدم ساعتی بشینم وگرنه مثل خیلی سال قبل، حتی نمیتوانستم با دکتر زنان حرف بزنم، چرا که اولین سوالی که میپرسه، تجربه بارداری داری؟ و دومین سوالش  تا الان بدون استثنا علت و چرایی جواب نه من هست.

*از تلاش‌های سخت من توی این مطب، دور بودن از بحثهای داغ دیگران هست، ، چندمین بارداری هستین، چطوری زایمان کردین،  به چی ویار داشتین،...، لعنتی‌ها اینقدر تعریف نکنید.

*یک سوال مسخره، چطوری ادمها اینقدر راحت باردار میشن ؟ خدا وکیلی وقتی میبینم این همه آدم توی دنیا هست ، بعد فکر میکنم برای همه این ادمها بارداری اتفاق افتاده، بیشتر از خودم میپرسم ، چرا ساده ترین و عادی ترین و طبیعی ترین اتفاق دنیا، برای من غیر ممکن شد.

* دلم میخواد هی اینجا بنویسم، تا نشنوم، سعی کردم خیلی دیر بیام تا خیلی تو اتاق انتظار نشنوم، اما ظاهرا اینجا خیلی وقت شناسی اهمیتی نداره. 



انار

سلام

سالهای قبل، وقتی همه در خانه پدری بودیم و دنیامون محدود به خانه پدری بود،  از فعالیت‌های روتین فصل پاییز خریدن و خوردن انار بود. خریدن نه یک کیلو، نه دو کیلو، واحد خرید انار فقط صندوق بود و آنقدر همیشه در خانه پدری انار موجود بود که تعریف پاییز برای من با انار رنگ می‌گرفت. رسم انار خوردن هم به سبک دانه شده نبود، بله یک سینی بزرگ پر از انار وسط قرار می‌گرفت و آنقدر خورده می‌شد تا به قول پدر، نفر این طرفی ، نفر آن طرف سینی را نبیند و کوهی از پوست انار میانمان قرار بگیرد.

با همسفر که آشنا شدم شوکه شدم، البته اول اون بنده خدا از این حجم انار خوردن و سبک و سیاق منزل پدری شوکه شد، نهایت اناری می‌توانست بخورد یک نصفه بود،آنهم باید انار دانه شده در کاسه باشد، اصلا نمی‌فهمیدم چرا.

به منزلشان که رفتم، وقتی دیدم  خرید انارشان، محدود به یک پلاستیک  و آنهم چند دانه و از طرفی فقط یک بار جهت رفع هوس می باشد، شوکه شدم، مگه میشه، انار فقط به شکل دانه شده و در یک ظرف خوشگل سرو می‌شد، اصلا مصرف انار به شکل انبوه  یک گناه تعریف نشده بود، از بس ریسک کثیفی خانه را داشت.

سالها گذشت،کمی من شبیه همسفر شدم، ممکن هست هفته ها بگذرد از پاییز و انار خریده نشود، ممی همسفر شبیه من شد و انار هم که خرید صندوقی خرید و البته سراغ ظرف کریستال را نمی‌گیرد. 

همه اینها را گفتم که تعریف کنم، بلاخره در نیمه ابان، روز پنجشنبه انار خریدیم،  پدر و مادر مهمانمان بودند و پدر لذت برد از کیفیت انار. پسرم دوروبر سینی انار می‌چرخید و البته که لب نمیزد به انار(مثل همه میوه ها). دانه های سیاه و درشت انار، پرتاب کرده بود به کودکی ام، من بودم و برادرکم ،خواهرکم و پدر و مادر و دور بودن از تمام دغدغه های تمام نشدنی این روزها. چقدر زندگیم رنگ و روی دیگه ای داشت، حتی اگر انارهای پدر به خوش آب و رنگی انارهای پنجشنبه نبود.