مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دونفره دوست داشتنی و برفی

سلام

مادر-پسری خونده موندیم، مادر از شدت سرگیجه و فشار پایین و تهوع و گلودرد و ... و پسر به دلیل سرفه بی امان و تب و آبریزش.

دلیل خونه موندنمون خیلی قشنگ نیست ولی خال و هوای عجیبی داره این خلوت دونفره.

انشالا که به خیر بگذره و بتونیم با هم کنار بیاییم.

طره موی بافته زیبای من

سلام

نمی‌دونم بعد از چند وقت، فرصتی پیش اومده تا چند دقیقه روی تخت خوابم دراز بکشم و بدون هیچ کاری خیره به پنجره بزرگ اتاق بشم، برف نم نم می باره و تقریبا تمام درخت‌هایی که میتونم از پشت پنجره ببینم سفید پوش شدند. اگر از صدای پدر و پسر که از طبق پایین میاد فاکتور بگیریم ، تنها چیزی که می‌شنوم صدای بارش نرم برف هست، یک‌جور عجیبی  آرام بخشه و آدم را ریلکس می‌کنه.

دو سه روزی هست که گرفتار آنفولانزا شدم، البته امسال تا الان خدا را شکر درگیر بیماری نشده بودم و فکر میکنم استفاده از واکسن بی تاثیر نبوده، اما بلاخره گرفتار شدم ،هرچند که خیلی شدید نیست ولی خوب بی حالی داره.

چمدانها را کنار اتاق مهمان گذاشتم ، یواش یواش مقدمات سفر را آماده میکنم، چک لیستم تکمیل میشه، با برادر و دوستانش برنامه میریزیم، نمیدانم چطور پیش می‌ره فقط فعلا از لحظه لحظه اسفند لذت میبرم.

موهایم را خیلی دوست داشتم، به ویژه وقتی یک طرف می یافتم و از یک طرف آویزان میشد. امسال روزهای سخت زیاد گذروندم ، شخصی و کاری به یک جاهایی جدی جدی کم آوردم ، یک قراری با خودم داشتم، برای گذشتن از هرآنچه امسال آزارم داده بود، برای گذشتن از هرکسی که برایش مهم نبود چه بر سرم می اورد، از عزیزترین دلبستگی شخصی خودم گذاشتم که تا یادم بماند از دیگران و چیزهای دیگر هم میشود گذشت، لحظه ای که زیر دست آرایشگر ، خط برش را نشان دادم، وقتی پرسید مطمینی، انکار که تمام تلخی امسال برای ثانیه ای از ذهنم گذشت و مطمئن شدم. نمیدانم چند سال دیگه بافتن موهام ممکن میشه، نمی‌دونم اصلا فرصتی برام میمونه که موهای بافته ام را ببینم یا نه، اما یک چیز را می‌دونم ، فرصت آزردنم را به دیگران نمیدهم.

کمی گفتگو

سلام

بعد از یک ماه کار سنگین و فشرده که نفس خودم و خانواده ام گرفته شد، بعد از یک ماه استرس زیاد، شب خیلی دیر به خانه اومدن، پرخاشگری و دلتنگی پسرم، اذیت شدن و ... بلاخره ممیزی رسمی کارخانه تمام شد، با نتیجه نه چندان خوب. تنها بخش خوب ماجرا تمام شدنش بود. چهارشنبه عصر که به خانه اومدم، بعد از مدتها حیاط خونه را دیدم، یک حس گیج و منگ داشتم و هنوز هم دارم که ناشی از عدم تعادل بدنم هست از عبور از یک مرحله پر استرس به یک مرحله اروم. البته دلیل اینجا اومدن امروزم صحبت درباره کارخانه نبود، یک درد و دل دوستانه بود که چون جایی برای شنیدنش نبود ،مثل همیشه اینجا را محرم راز دیدم.

روز گذشته مهمان خانه عزیزی بودیم، به همان دلایل کاری و ... مدتها بود خبری از مهمانی و تفریح در منزل ما نبود، پسرکم با ذوق لباس انتخاب کرد،طبق معمول با دیدن مامان آرایش کرده و خوش تیپ شده، به کشداری گفت و خلاصه با کلی حال و هوای خوب سراغ مهمانی رفتیم. این خانواده از عزیزانی هستند که به ما و پسرک کلی مهربانی دارند اما متاسفانه زبان قشنگی برای ابراز مهربانی ندارند. اتفاقا از جاهایی هم هست که پسرک شدیدا علاقه دارد برویم.

کمی از حضورمان گذشت، حرف تعطیلات عید و سفر احتمالی ما پیش برادرم و ... شد. ترجیح میدادم این صحبت انجام نشود اما مسیر گفتگو طبق میل ما پیش نرفت، نمیدانم در جواب چه حرفی بود که آقای خانواده گفت، نیما که باید کلاهش را بندازه بالا، با سر رفته تو ظرف عسل، با این پدر مادری که داره، لحظه ای خون در رگم یخ زد، همسفر سعی کرد چیزی بگه ، میدونست احتمالا بد جواب میدم ، بی توجه به حرمت میزبانی و مهمانی و ... با لبخند گفت چرا؟ ما رفتیم تو عسل که نیما افتخار داده پسر ما باشه، مثل همه بچه های دیگه و پدر و مادرهای دیگه. بچه ها لطف میکنند که ما را انتخاب میکنند، حالا یا تولد بیولوژیکیشون یا یک راه دیگه. مردک تکرار کرد (مطمینم اصلا معنی بیولوژیکی را هم نمیدونستم)نه بابا ، بلاخره فرق می‌کنه ، بچه های من مثل گل، نمیتونم ببرمشون فلان جا ، اما نیما از وقتی اومده راحت تو پاسپورتش داره مهر میخوره ، خدا شانس بده.

لبخند زدم، نیما را بغل کردم که ظاهراً فارغ از گفتگوی تهوع آور مشغول بازی با ماشینها بود، موهای فر و مشکی رنگش را بوسیدم، عمیق نفس کشیدم که عطرش وارد ذهنم بشه و به خودم قول دادم، این آخرین حضور ما در خانه این مردک خواهد بود، سرم را بالا بردم و تنها کوتاه تونستم بگم، هرچه هست از برکت وجود پسرک هست ، من تا ابد مدیون پسرکم هستم برای هر چه کم گذاشتم و میگذارم. نیما در هر خانه ای بود، حضورش افتخار بود و هست و من موطمینم از خواص درگاه الهی هستم به خاطر وجود پسرکم.

حال گند روزهای ممیزی

سلام

موبایلم زنگ‌خورد، شماره ناشناس، الو که گفتم ، صدای بغض آلود پسرکم جواب داد که مامان دلم برای بابا تنگ شده،کی دنبالم میاد؟

یک چیزی ، یک جایی از قلبم کنده شد، از کار گند و مزخرفم که برای خانواده ام فقط پول داشته به جای تمام چیزهایی که گرفته، به جای مادری که دائم توی کارخانه هست، درگیره. قلبم درد گرفت از صدای بغض دار پسرم و از دلتنگی برای بابایی که بیشتر زمان روزش را با اون میگذرونه، برای اینکه دلتنگ من نمیشه، چون اصلا منرا نمی‌بینه.

قروقاطی

سلام

امروز توان بیشتر موندن توی کارخانه را نداشتم، مغزم خسته بود، احتیاج به خانه داشتم. وارد خونه که شدم ، دهانم تلخ بود، سرگیجه و تهوع داشتم، دلم یک چیزی میخواست که شبیه طعمهای موجود نباشه، یک‌چیزی که مغزم را آروم کنه.خوراکی های پسرک دم دستم بود، پف فیل پنیری به همراه دنت شکلاتی .

الان حال مغزم خوبه، حالت تهوع داره بیچارم کرده.