سلام
صبح قشنگتون بخیر
در سرویس کارخانه هستم و خدا را شکر راننده سرویس کمی مود آهنگی را تغییر داده به جای آهنگهای روی مغزمن، از همون مدلهای مدل علاقه ام را گذاشته، هرچند که من علت این تکه تکه کردن آهنگها را واقعا نمیفهمم، توی اوج حس آدم ، آهنگ عوض میشه و ... بگذریم.
بعد از برگشتنم هنوز روال کار کارخانه نظم نگرفته، هنوز تنظیمات درست نشده و حجم کارها هم که طبق معمول سربه فلکمیزنه توی شش ماه دوم، شکر که میگذره.
پسرکم پوستری از شکلهای مختلف احساسات دریافت کرده، ازش پرسیدم الان کدام احساس را داری، با چشمهای سیاه و فوق العاده اش خیره میشه توی چشمهام، میگه احساس خوشحالی ، چون مامان خونه هست.
و اما سکوتم، بک جورایی لبهام به هم دوخته شده که باورم نمیشه من چقدر حرف میزدم، خوبم؟ نمیدونم. بدنم ، جسمم، با تمام وجود داره واکنش نشان میده، توی این هفته حداقل یی حسی کامل دست چپم را داشتم و نمیدونم چقدر سیگار.جسمم درد میکنه و گرفتار شده اما انگار ذهنم خوبه، راحته و حداقل تحقیر نمیشه.
اگر یکموقع آدمی را نفهمیدید، اگر براتون عجیب بود، اگر غیر منطقی بود، اگر صد در صد غلط بود و با قضاوت شما مقصر بود، چند ثانیه از خودتون بپرسید چی شد که این شد؟ سهم من چی بود؟
سلام
من آدم حرف زدنم، حال خوبم،حال بدم با حرف زدن خودش را نشان میده، اما امروز فهمیدم میتونم برای ابد ساکت بشم، به معنی واقعی لال بشم.
یک چیزی، یک حسی هر دو لبم را به هم دوخته، یک طور لذت بخشی دوخته که دلم نمیخواد هرگز باز بشه و عجب لذت بخش هست این ساکت شدن و ساکت ماندن.
چون میگذرد، قطعا غمی نیست.
بعضی روزها فقط باید بگذرند و خوبه که این روزها میگذره.
قاصدک را دوست دارم، برام حس خوب میاره، امروز توی دستم نشست.
سلام
سالها تصورم این بود که وقتی ادمها یک سنی را رد میکنند، وقتی تجربه ای پیدا میکنند، دیگه از نظر روحی پخته میشن، دیگه با هرچیزی به هم نمیریزن، سراغ اعتیاد نمیرن، به خود..کشی فکر نمیکنند، این چیزها مال عالم نوجوونی و غلیان احساسات و ... هست.
باورم نمیشه تو این سن و سال، با این دکور بیرونی، با این حجم دغدغه و درگیری فکری، بارها و بارها به نبودن خودم فکر کنم، تو اوج استیصال تنها چیزی که آرومم گنه، دیدن اسم مریم باشه روی یک سنگ. حس کنم با نبودنم همه چیز خیلی بهتر میشه و درستتر.
حدس میزنم عمیقا دچار افسردگی شدم، یک جورایی در هر حالتی حالم بده و البته خیلی موارد این حالتها را بیشتر و بیشتر میکنه.چندبار تلاش کردم از مشاور یا روانکاو کمک بگیرم و هربار به دلایل مختلف قضیه در نیمه راه رها شده.
امشب پسرم له دنبال یگ بحث ساده برای توقف بازی با تمام وجودش به سر و صورتم چنگ زد، تمام دستهام خراشیده و خون آلود شده، نمیتونستم کنترلش کنم و نمیخواستم بهش آسیب بزنم. دردناکتر از دستهای خراشیده و خون الودم، خراشهای روی قلبم هست، خراشهای روی ذهنم هست. توی تاریکی خونه تلاش کردم قوطی کرم را پیدا کنم، توی اتاق مهمان تلاش کردم بالا و پایین دستم را کنم بزنم شاید سوزش آن کم بشه، نشد. نه سوزش دستم و نه سوزش قلبم. اتفاقا بدتر هم شد. دلم میخواست همسفر کنارم باشه، بگه دردت را میفهمم، با هم درستش میکنیم، تنها نیستی.اما نبود، تنها کلامی که از دهانش خارج شد این بود که نباید اجازه بدی یهت آسیب بزنه، نبود درست مثل سالها قبل، درست مثل گذروندن تمام دردهای جدی زندگیم توی تنهایی.
فردا سه مهمانی مهم داریم از المان، میزبان اصلیشان من هستم، توی ذهنم دنبال یک روپوش آستین بلند میگردم که تا نیمه های کف دستم را هم بپوشاند، دنبال یک نقاب میگردم که تمام غم صورتم را یپوشاند، تمام پوشالی بودن روح و روانم را و خدا میدونه که چندبار به نبودن فکر میکنم.
سلام
جمعه شبتون بخیر باشه الهی.
تولد همسفر بود، مدتهاست برای مناسبتها میلی به خرید هدیه نداریم و ترجیح میدیم با خاص کردن اون زمان، جشن بگیریم. حماقت کردم، خریت کردم، یک هتل لوکس توی رامسر برای یک شب رزرو کردم. فکر کردم مثلا کمی جبران این چندماه را بکنم. حساب کردم پنجشنبه صیح ترافیک کمی هست و راه هم اذیت نمیکند و یک سقز کوتاه توی فضای زیبا، حالمون را جا میاره . ترافیک پنجشنبه زیاد بود، پسرک کلافه بود، کمی غر زد و همسفر، همسفر بلایی به سر روح و روانم آورد که هزاربار گفتم ... خوردم، غلط کردم که برنامه ریزی کردم برای پدر و پسر.
همسفر یک دودوتا چهارتای منطقی توی ذهنش داره که بخش حس کردن، بخش تجربه کردن، بخش بی خیال بودن توی اون هیچ جایی نداره. تصلا مهم نیست پسرک توی آب چقدر خوشحال بود، خودش کتار دریا چطور بود؟ مهم اینه که هیچ انسان منطقی برای یگ شب نمیره شمال و ...
کجای زندگی چکار کردم که اینقدر همیشه بدهکارم ؟
ادمها یگ موقعی همه آنچه بلد هستند انجام میدن، شاید بتونند شما را خوشحال کنند، اگر نمی پسندید، اگر دوست ندارید، لازم نیست با تلخی ه چه بیشتر اینرا بگید و نشان بدید، شاید اون آدم چیز دیگه ای بلد نیست، کمی، فقط کمی مهربانتر ، بلایی سر پرستیژ و اعتبار شما نمیاره.
یک موقعهایی بهخودم میگم من چقدر آویزون زندگی این مرد هست.