سلام
جمعه شبتون بخیر باشه الهی.
تولد همسفر بود، مدتهاست برای مناسبتها میلی به خرید هدیه نداریم و ترجیح میدیم با خاص کردن اون زمان، جشن بگیریم. حماقت کردم، خریت کردم، یک هتل لوکس توی رامسر برای یک شب رزرو کردم. فکر کردم مثلا کمی جبران این چندماه را بکنم. حساب کردم پنجشنبه صیح ترافیک کمی هست و راه هم اذیت نمیکند و یک سقز کوتاه توی فضای زیبا، حالمون را جا میاره . ترافیک پنجشنبه زیاد بود، پسرک کلافه بود، کمی غر زد و همسفر، همسفر بلایی به سر روح و روانم آورد که هزاربار گفتم ... خوردم، غلط کردم که برنامه ریزی کردم برای پدر و پسر.
همسفر یک دودوتا چهارتای منطقی توی ذهنش داره که بخش حس کردن، بخش تجربه کردن، بخش بی خیال بودن توی اون هیچ جایی نداره. تصلا مهم نیست پسرک توی آب چقدر خوشحال بود، خودش کتار دریا چطور بود؟ مهم اینه که هیچ انسان منطقی برای یگ شب نمیره شمال و ...
کجای زندگی چکار کردم که اینقدر همیشه بدهکارم ؟
ادمها یگ موقعی همه آنچه بلد هستند انجام میدن، شاید بتونند شما را خوشحال کنند، اگر نمی پسندید، اگر دوست ندارید، لازم نیست با تلخی ه چه بیشتر اینرا بگید و نشان بدید، شاید اون آدم چیز دیگه ای بلد نیست، کمی، فقط کمی مهربانتر ، بلایی سر پرستیژ و اعتبار شما نمیاره.
یک موقعهایی بهخودم میگم من چقدر آویزون زندگی این مرد هست.
سلام
تو چندماه گذشته، بارها پسرکم تولد دوستانش دعوت شده بود اما به دلیل نبودن من موفق به حضور در تولد نشده بود. از اول هفته متوجه یک تولد برای امروز شدم، هماهنگ کردم، مطمئن شدم میتونم بیاییم تولد و در نهایت به جوجه قول دادم. دو ساعتی باید زودتر از شرکت می آمدم تا به بخش اول تولد که بازی توی مجتمع بازی جالب و جدید برای ما بود، میرسیدم.
با راننده سرویس هماهنگ کردم، کلی گشته بودیم هدیه بامزه ای خریدیم و دقیقا ساعت 12 اطلاع دادند به دلیل فلان مسئله کوفتی، یک جلسه کوفتی تر پیش اومده . زمان اتمام جلسه دقیقا زمان مورد نظر من برای خروج از کارخانه بود(ساعت ۱۵:۳۰)، جلسه با تاخیر شروع شد، اسید بود که توی دل من قل قل میکرد، ساعت شد 3، ساعت از۱۵:۳۰ گذشت، شد 4، شد 16:۳۰ و نفهمیدم چطور اومدم خونه. پسرک یک ساعتی بود که آماده شده بود، نگاه همسفر...
دکمه های لباسم را توی ماشین بستم، رژ لبی روی لب خشک شده ام پشت فرمان زدم و گاز دادم تا تولد. بازی تمام شده ولی به بخش خوب تولد رسیدیم.
پسرک تمام وقت بغض کرده بود، هرکاری کردم نرقصید، دوستانش سراغش اومدند، کم کم با اونها دوید، جیغ زد، خندید. عرضه دوستانش در لبخند به لبش آوردن بیشتر از مامان داغونش هست.
سراغ خانه بازی رفتم، فرصت بود، تولد که تمام شد پریدیم توی خونه بازی. کم کم خندید، تنها عرضه مادرش خرج کردن هست و تمام.
پر از حس مزخرف هستم که من جواب این جوجه را بعذترها چی بدم، بگم مامانت یک خودخواه بلندپرواز جاه طلب بود؟ بگم مامانت میخواست تمام دنیا را درست کنه اما از خونه خودش غافل بود؟
نیماجانم، نفس مامان، بخند، حتی با این مامان مزخرف، تو همیشه بخند .
سلام
پنج روز هست برگشتم به زندکی تقریبا معمولی، فیزیکی برگشتم اما روح و روان و مغزم هنگ هست، انگار یک شوک پنج ماهه تازه داره اثراتش را نشان میده، از کابینت خونم خبر ندارم، چیدمان یخچال گیجم میکنه، فضای محیط کارم عجیب و غریب هست، خلاصه یا همه چیز یک جور دیگه هست یا من جور دیگه شدم و هنوز برنگشتم به تنظیمات اولیه.
به پسرک قول دادم امروز کمی زودتر برم خونه و بریم تولد دوستش، همین امروز داره از زمین و زمان جلسه ایجاد میشه، انشالا که شرمنده جوجه نشم.
میام انشالله
سلام
این هتلی که توی اون هستم، 39 طبقه هست، یک چیز باریک و بلند. چهار طرفش چشم اندازهای مختلف داره و من عین چهار ر طرف و طبقات مختلف را در این چندماه زندکی کردم. خیلی دوست داشتم طبقه 39 هم برم که قسمت نشد،کلا از 24 بالاتر نرفتم. بهترین حس و حال را وقتی داشتم که پسرک و همسفر م اینجا بودند، طبقه 22، اتاق 2209. منظره روبرویش در دوردستها آسمان خراشهای جالب و نزدیکتر اتوبان پرتردد. کلی با پسرکم داستان ساختیم از این آسمان خراشها و ماشینهای جذاب اتوبان.
گالری گوشیم پر شده از عکس ماه، از هلال باریک تا قرص قمرش، آنهم با زوم 100. تنهایی و دلتنگی و ساعتهای طولانی توی پنجره نشستن، فرصت عکاسی فوق العاده را ایجاد کرد.
فوق العاده ترین صحنه ای که از پنجره میبینم تردد فوق العاده هواپیماهاست، بدون استثنا، حداقل سه هواپیما در نزدیکی چشمانم در تردد هستند و این برای من خرافاتی فوق العدست، گفته بودم هربار هواپیمای نزدیک ببینم در دلم آرزو مبکنم؟
دیشب یک مشاجره مزخرف کاری داشتم، مزخرف و تهوع اور. راستش نه این هیولای درون خودم را میشناسم، نه اون بی... که مخاطبم بود. همه خسته هستیم و کلافه ، تنها جایی که پیدا میکنیم تکه پاره کردن خودمان هست.
سلام
توی ردیف اول سرویس نشستم ، چشم به جاده سرسبز و زیبا دوختم تا انشالا زودتر به هتل برسم.
پیراهن آستین حلقه سبز خوشرنگی را پوشیدم که روزهای اول ورودم به اینجا از بک مغازه جینگولی خریدم، کیف خوشرنگ کالباسی که از بک بازار روز خریدم و بسیار نرم الو هست، همراه دارم)اصولا اعتقادی به ست کردن رنگ ندارم). هفته هاست بین هتل و کارخانه تردد مردم و ذره ای انرژی برای مرکز خرید رفتن های فوق العاده اینجا ندارم، اعتراف بدی بکنم ، انشالا که پسرکم هرگز اینجا را نخواند، عجیب و غریب سیگار میکشم و آنقدر عادت کرده ام به این رسم خوش آیند سیگار را با سیگار روشن کردن، که نمیدانم وقتی برگردم، فشار ذهنی و حال و هوای سمی روانم را چطور آرام کنم.
انشالا، اکر خدا بخواهد، اگر روزگار اجاره دهد، اخر شهریور به خانه برمیگردم، برگشتن که چه عرض کنم، پرواز میکنم، یک جوری دلم برای آغوش پسرکم، کلام محدود همسفر، رنگ و بوی خونه تنگ شده که نمیدانم همین مدت باقی مانده را چطور بگذرونم.
باورتان میشود برادرکم عازم ایران است و من اینجا، ذره ذره وجودم پر میزند برای آغوش خودش و دیدن دخترکش.
هیچ چیز زندگی را نمیشه پیش بینی کرد، یک جوری بالا پایین داره که هیچ طوری نمیفهمی کی کجا هستی.
الهی شکر که میگذره.
با تمام وجودم تلاش کردم دهانم بسته باشد