مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

آژیر قرمز

سلام

حال و هوای زیبای بهاری به خیر و خوشی باشه انشالا،البته اگر بگذارند.

نمی‌دونم چی میشه که چیدمان آدمها تو جغرافیای زمین اینطوری میشه که یک گوشه های از دنیا ، یک زندگی آرام و نرمال، بدون تنش، میشه آرزو و گوشه دیگه آدمها مشغول برنامه ریزی برای بهبود کیفیت زندگی میشن.

پشت خانه برادرکم، پارکی هست که معمولا بعد از ظهرها بچه ها از مدرسه که میان ، تنیس بازی میکردند، دختر و پسر نوجوون، شادمانه می‌خندیدند و به هر طرف می دویدند. کوشه ای دیگه زمین بسکتبال و فوتبال بود که جوان‌ترها در آفتاب و باران تمرین می‌کردند. هوا که کمی آفتابی میشد خیابان پر میشد از خانواده های بستنی به دست. غروب یکشنبه کنار راین، لیوان نوشیدنی به دست و گفتگو.

بچه های کوچولو را که میبینم، از ته دل آرزوی روزهایی زیباتر و قشنگتر از خودمون براشون میکنم ، آرزو میکنم نیمای من، پسر و دختر شما دغدغه اش دنبال توپ دویدن باشه و برنامه قشنگ سفر چیدن، دنبال کوهنوردی باشند و مدل دوچرخه مناسب، در گوشی یواشکی داشته باشند و دلشون غنج بره از خوشی، زندگی را زندگی کنند.

نمی‌دونم چند نفر از عزیزانمون که هلهله شادی برای جنگ میکشند، تجربه شنیدن  آژیر سفید و قرمز دارند؟جنگ زدگی را تجربه کردند؟دلشون لرزید از بارش بمب در خونه همسایه، ... باور نمیکنم کسی جنگ را لمس کرده باشه و از اتفاقهای این روزها خوشحال بمونه و حس قدرت داشته باشه؟

بهار اومد گلها دونه دونه باز شد

سلام

دوباره سلام صبح اول وقت، از توی سرویس، از توی راه.خدا را شکر راننده سرپیس، یک آهنگ معین  زیبا گذاشته، که الحمدالله با هوش مصنوعی ساخته نشده، ریمیکس هم نشده،جیغ و داد و فحش هم نداره، قشنگ یک آهنگ آدمیزادی هست.

چهارشنبه ب، وسط یک عالم باران عجیب و غریب به خونه رسیدیم، دلتنگ خونه بودم اما، امان از دلتنگی  برادر ، دلتنگی آغوش آرامش بخشی که دارد. برای محکوم نشدن به آدم لوس و .. تمام دلتنگی را فشرده کردم در گوشه ای از قلبم ،هرجا که فرصتی و خلوتی پیش بیاد خودم را آرام میکنم تا انشالا این چند روز بگذره و عادت کنیم به دوری و دلتنگی.

حیاط خونه پر شده از شکوفه ، درخت کوچولوی گیلاس و آلبالو پر از شکوفه شدند ، نمی‌دونم امسال میوه میدن یا نه اما دیدن همین شکوفه های کوچولو هم دلنشینه. چمنهای حیاط خیلی خیلی بلند شدند و گریه ها وقتی توی حیاط بازی میکنند،از لابلای چمن دیده نمیشن.

به رسم همیشگی، قبل از سفر یخچال و فریزر تقریبا خالی شدند ، بعد از دو روز که مهمان دستچخت مادر بودیم، تونستم کمی عدس پلو تهیه کنم و مجددا دلم ریخت از دلتنگی برای آشپزی همراه برادر.آشپزی کردن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن.

توی این یه روز تلاش کردم کنی به روتین خونه برگردیم ، پسرک آماده مهد بشه ، خودم بتونم به فضای کارخانه برگردم. امروز صبح توی فرصت کوتاه بین خونه و سرویس، به رسم همیشگی با خودم حرف زدم، خودم را بغل کردم و. آرزوی حال خوب و آرامش برای خودم کردم.میخولم سرعتم را کم کنم، برخلاف روتین پرسرعت و عجله همیشگی ، شدیدا علاقه دارم ترمز همه کارهایم را تا حدی بکشم و با آرامش پیش برم، انشالا که بشود.

روز و روزگارتون‌خوش باشه، به زیبای و خوش آب و رنگی سبزی زیبای اول بهار.

Lucca

سلام

نمی‌دونم کارتن Lucca را دیدید یا نه؟قرار بود نیما شاهد شهری باشه که اتفاقهای این کارتن توی اون می افته. وقتی قول میدادم خودم هم باور نمی‌کردم این اتفاق بیافتد اما وقتی تونستم پیداش کنم، وقتی پا به اون دریا گذاشت، وقتی خونه های رنگی را دید،وقتی منتظر هیولای دریایی کنار ایستاده بود، فهمیدم که بازهم اتفاق افتاد،راستش را بگم خودم هم خیلی خیلی روستای مورد نظر را دوست داشتم.

دو روز دیگه عازم خانه هیتم،حس معلق بودن دارم ، دلتنگ خانواده و خانه ام هستم در کرج اما، اما  امان از آنکه اینجا دارم، امان از حال بررسی اینجا، امان از نگاه تر برادر، امان از تکه ای که اینجا هست.امان از دلتنگی دخترک شیرین و نازنین برادر ، امان از همه حس و حال کدهای شبانه ام با او و ...

یک روزی حتما زندگی آرامتر نصیب ما خواهد شد.نمیشود که تمام عمر دلتنگی باشد و تلخی باشد و بازهم دلتنگی.

مک دونالد

سلام

امروز صبح وقتی صبحانه با سلیقه ای که آقای هتلی برامون آورد و دقیقا رو بروی بلندترین قله پوشیده از برف صرف شد، حس میکردم نمیتونم از منظره پست پنجره دل بکنم، یک‌چیزی می‌گفت همینجا بمون، از اینجا بعدتر خیلی داستان خوب نمیره جلو،دل کندم وراه افتادیم.

*من علاقه زیادی به انتخاب هتل دارم، آنقدر علاقمند بودم و تلاش کردم که تقریبا با معیارهای خوب و‌بد هتل آشنا شدم، دوستان و بستگان زیادی هم مشورت می‌گیرند و معمولا از انتخاب نهایی راضی بودند. به جرئت میتونم ، هتلی که امشب در آن اقامت دارم، برنامه سفری که چیدم و از سوییس به فلورانس امدم، مزخرفترین برنامه و هتلی بود که در تمام زندگیم اجرا کردم  و انتخاب کردم، میتونم از شدت عصبانیت سر خودم را بکنم که از آن بهشت دل کندم و به این کثافت خانه خودم را امشب انداختم، گند زدم، گند واقعی.اگر همه چیز دست خودم بود ، همین امشب پیش برادرکم برمیگشتم.

*توی سفر تلاش کردم ، تا جاییکه میتونم سفر مطابق میل همسفر و پسرک باشه، هرطور تونستم از سلیقه و علاقه خودم گذاشتم تا این دو نفر حالشون خوب باشه، احساس میکردم اینطوری حال من هم قطعا خوبه. وقتی خسته از راه طولانی سفر، برای کوتاه کردن مسیر با همسفر گپ میدیم تا بلکه کمر راه هفتصد کیلومتری بشکنه، یک جمله گفت ، تمام خستگی‌تلاش چند ماهه و فشار مالی و غیر مالی برنامه ریزی سفر را روی ذهنم هوار کرد ، دلش میخواست در هیچ سفری نباشد، در خانه باشد، لذت شروع بهار را در خانه خودمان بچشد. همسفر حرف نمی زند، خیلی خیلی کم حرف می‌زند و وقتی میگوید تا ته وجود مرا می‌سوزاند. تواناییش در شکستن من عجیب و غریب هنرمندانه است، قربانش بروم زبانش هرصدسال هم که باز شود فقط می سوزاند و مجددا خاموش می شود.فکر میکردم خوش می‌گذراند ، فکر میکردم خوشحال است، بگذریم، بکذریم، آنقدر بگذریم که انشالا همه چیز تمام شود.

*یکی از  رویاهای مسخره و کودکانه و احمقانه ام، خوراندن همبرگر کوچولوی مک دونالد به نیما بود، خودم مدل ساده و کوچکش را دوست داشتم و به خاطر ارادت پسر به همبرگر های باب اسفنجی، دوست داشتم اینرا تجربه کند و البته که تا کنون لب به همبرگر نزده بود. امروز، بعد از یک راه طولانی و خسته کننده و کلافه کننده و البته دوست نداشتنی،گرسنه و تشنه به سه دقیقه ای هتل (همان هتلی که شرح خیرش را گفتم)شعبه مک دونالد را دیدم، پسر بسیار گرسنه بود، تمام خط قرمز های غذایی را بی خیال شدم، اول یک دونات شکلاتی سفارش داد، به همسفر پیشنهاد غذا دادم، گفت میل ندارد، به جهنمی در دلم گفتم و سه همبرگر کوچولو سفارش دادم ، عیش پسر را تکمیل کردم و یک نوشابه خوشگل مک‌دونالد هم گرفتم ، با وجود خوردن دونات، پسرک با اشتها شروع به خوردن همبرگر کرد و کلام مهربانش هم تشکر از مامان برای غذای خوشمزه به راه افتاد، آنقدر گفت که همسفر هم وسوسه شد و‌ساندویج کوچولو را خورد ، پسرک یک‌لقمه حدودا یک سانتی متری را گفت دیگر میل ندارم، موهای فر و شانه نشده اش را بوسیدم و نوش جانی گفتم، دلم چنگ خورد که توانستم یک آرزوی دیگر را تیک بزنم ، (حس تلخی این مواقع از سرم میگذرد که الان زمان‌گفتنش نیست)حس تلخ را قورت دادم و به راه افتادیم. 


Lauterbrunen

سلام

کم‌کم به اخرهای سفر نزدیک میشم و الان در آخرین شب اقامت در یکی از سفر در سفرهایم هستم. صادقانه اعتراف کنم یکی از خاصترین سفرهای زندگی را تجربه کردم.

مدتی قبل فیلم کوتاهی دیده بودم از یک دهکده رویایی، آنقدر رویایی که حتی فکر کردن به اون هم برام خیلی غیر قابل دسترس بود. یک دهکده کوچولو در میان کوه‌های آلپ با آبشارهای روان از اطراف. سن نیما و شیطنتهایش هرگونه برنامه ریزی برای سفر پرهزینه را تحت تاثیر قرار میداد اما همه اینها در کنار ضرب المثل خواستن ، توانستن هست ، چیز مهمی نبودند و حذف شدند،‌گردش روزگار ما را برای مدتی هرچند کوتاه در دامنه آلپ و دهکده lauterbrunen  قرار داد. همکاری پسرک ، عالی (البته نه به اندازه ای که تمام مسیر پیاده روی را بیاید), هزینه هاهمه تحت کنترل ، هوا فوق العاده و تصویر رویایی آلپ و دیدن کوههای فوق العاده و البته شبیه سازی منطقه با دهکده  هایدی برای پسرک، همه و همه فوق العاده بود.

اینجا نزدیک ایستگاه هلی کوپتر هستیم، با پسرک برای هر برخواست و نشست هلی کوپتر داستان ساختیم.

هتل بسیار کوچکی مستقر هستیم، غیراز ما یک خانواده سوییسی، هندی، چینی و یک مجهول الهویه که نمی‌دونم مال کجاست، مستقر هستیم ، یک جهان کوچک.

پسرک  چنان ذوقی از دیدن بزها و‌گاوها میکند که من به آنها حسادت میکنم.

یکی از گرانترین و خوشمزه ترین سوپ‌های زندگیم را از ترکیب گوجه فرنگی و خامه خوردم ، خدا رحم کرد خوشمزه بود وگرنه از غم ۱۲فرانک سکته میکردم.

پسرکم نقشه ها را با من میبیند، می‌گوید و میگوید و می گوید و من پر از عشق میشم از درگیر شدنش در سفر، هرچند که پیدا کردن پارکهای بازی، هرجایی از دنیا به صورت جدی  از برنامه های مهم سفر ما هست تا اطلاع ثانوی.

*مطلقا هنوز قرار گرفتن و تجربه کردن بودن در این منطقه برایم باور پذیر نیست.


رفتار فرهنگی مردم این منطقه فوق العاده هست، در بالاترین ارتفاعات، جاییکه به راحتی جاهای دیگه توجیه برای اون هست، نظافت با شرایط سختگیرانه انجام میشه.

جرئت تعریف کردن از سفر را ندارم، میترسم در شرایط مزخرف مملکت، رنج و لعاب بی دردی و بی غمی برداشت شود اما ...تنها جاییکه به راحتی جزییات سفر را میگم و مناظر را نشان میدم پیش پدر هست، فوق العاده عاشق طبیعت. و سفر هست اما به خاطر دلایل مختلف سفر توی اولویتهای زندگیش نیست، اما چشمهایش برق میزنه با چرخیدن دوربین در دست من و عاشق پرسیدن جزییاتی هستم که می‌پرسه.