سلام
روز گذشته یک بازید بسیار مهم و مزخرف از یکی از مهمترین و داغونترین ارگانهای دولتی که ما باهاشون طرف هستیم داشتیم، تمام حرفها از واحدهای پولی یک همت، دو همت، فلان همت و ... بود، درخواست کردند دوربین خاموش باشد ، حال آدم از حجم کثافت موجود در مملکت تو نهادهای مرتبط با. سلامت مردم به هم میخوره، هنوز هم مغزم از شنیده ها داغ هست.
تکه طلای کوچولو که برای جوجه برادر سفارش دادم بلاخره رسید، ظریف و گوگولی هست.ماهیهای سفارش داده برای مادر هم رسیده است.یک چمدان کتاب با وزن بیست و پنج کیلو زیر نگاه شاکی همسفر بسته شده. ده ها وسیله کنار اتاق منتظر رفتن توی چمدان هستند. یکشنبه یک ماموریت سخت و مزخرف دارم به اطراف اصفهان، ساعت دو شب حرکت دارم، آخر شب برمیگردم، شرکت یک بازدید مهم برای دوشنبه گذاشته، الی ماشالا کار ریز ریز دارم در خود کارخانه.
موفق به تهیه ارز دولتی نشدیم و فروشنده یورو اگر پیدا شود، هرچه دلش بخواهد نرخ میدهد، عیدی های خواهرزاده ها را گذاشتم کنار تا آخر هفته تقدیم کنم، امشب به سمت خانه پدری حرکت میکنم تا آخرین خریدها و کارهایم را انجام بدهم.
برادرکم اشاره به مربای بالنگ کرده، خودم مطلقا بلد نیستم، مادرم که به خاطر شکستگی دستش نمیتواند، اصلا نمیدونم الان میشه بالنگ پیدا کرد ؟احتمالا مربای کارخانه ای بگیرم.
دیشب بعد از خوابیدن پسرک، دیدم همسفر کلافه هست، سعی کردم سر حرف زدن را باز کنم ، خانواده اش شاکی از سفر ما هستند،که چرا چنین و چنان نکردیم، سعی کردم آرامش کنم ، که هرچه میگویند از انتظارات بی نهایت و تمام نشدنی آنهاست و قرار نیست زندگی ما طبق خواسته و فکر دیگران پیش برود ، یادآوری کنم که من و تو هیچ وقت طبق نظر دیگران زندگی نکردیم ،خشمگین از خاطرات تلخ خیلی سالها قبل یادآوری کردم جواب اینکه خاله فلانی گفته چرا پسرت و عروست سر نزده اند، دایی گفته انشالا که پسر و عروست را عید میبینیم فقط یک جمله ساده هست، هردو غلط کردند.(بی ادبی است میدانم، اما وقاحت بعضی آدمها تمامی ندارد)
چند شب گذشته ، نیما وسط بازی گفت من از اون آشها میخوام که ماکارونی داره، خوشحال از اینکه چیزی خواسته برای خوردن، همسفر از بیرون آش رشته تهیه کرد.اصلا سابقه چنین علاقه ای نداشت. با اشتها خورد. شب گذشته که به خانه رسیدم دیدم همسفر، یک قابلمه بزرگ اش درست کرده، جوجه تا آخر شب سه کاسه اش نوش جان کرد، عشق کردم از اشتهایش و از محبت پدرش و البته از طعم آش رشته.
زندگیتون شلوغ پلوغی باشه الهی برای اتفاقهای خوب. به همین شلوغی و قاطی پاتی بودن نوشته های من .
چه پست خوبی بود. توش روزهای زندگی جریان دارند.
سفر خوش بگذره
آش ماکارونی
نوشته های من ، گپ و گفتگوهای درونی من هست با خودم ، قابل شما را نداره، ممنون از آرزوی خوبتون
مریم جان ورودی بازار پانزده خرداد یه مغازه خرما فروشی مه بالنگ داره
میوه فروشی های عظیمیه سمت گلستان هم دارن
برای مربا باید حتما بالنگ شیراز بگیری بالنگ شمال خیلی مزه نداره
اگر خواستی من میتونم برات بگیرم بفرستم
درست کردنش فوق العاده راحت هست
لازم بود بگو طرز درست کردنش را بهت بگم
سفرت بی خطر عزیزم
سلام عزیز دلم ، خیلی ممنون از راهنماییت. والا این دفعه که مادر دست بکار شده و زحمتش را کشیده، اما خودم خیلی دوست دارم امتحان کنم.حتما از سفر برگردم مزاحمت میشم برای طرز تهیه.
به عظیمیه نزدیکم، اگر فرصت داشتی برام لوکیشن دقیق مغازه را بگی ممنون میشم.
انشالا تو و خانواده گلت سالی پر از لحظه های خوب داشته باشید
عزیزم اش ماکارونی نوش جونش
سفر بی خطر و بسیار خوشبگذره
پسرک همه رشته های دنیا را ماکارونی میبینن.
ممنون از لطف ومهربونیتون، شما هم روزهای قشنگی پیش رو داشته باشید
حرف قشنگی زدی
زندگیامون شلوغ پلوغ باشه از اتفاق های خوب
بهتون خیلی خیلی خوش بگذره
بیخیال حرف مفت و پر توقعی های بقیه
شما قشنگ میخونی عزیزم، انشالا حال دلتون همه جوره خوب باشه.
توقع و حرف مفت آدمهای بی ربط، تمامی نداره
مریم جان میتونی از طریق سایت بام بانک ملی حساب ارزی افتتاح کنی ... بری شعبه ی ارزی و هم خودت و هم همسرت نفری 2 هزار دلار بگیرید ... یک هفته بعد میتونید 1900 تاشو برداشت کنید و صدتای باقیمانده هم فکر کنم شش ماه بعد.
اصلا نمیتونم تصور کنم 23 کیلو کتاب میخواین ببرید :)))) لباس ها و وسایل خودتون رو کجا میخوای جا بدی مادر؟:))
همیشه به شادی شلوغ پلوغ باشین ...
عزیزم درگیر همین پروره دوهزارتای دولتی هستیم، مشکل نوبت گرفتن شعبه ارزی هست که بیشتر از یک ماه هست ما تلاش کردیم و هر مرتبه در جایی به مشکل خوردیم.
والا اون کتابها در مقایسه با آنچه مادرجان داره مبفرسته، چیزی نیست. احتمالا لباسها را همه روی هم بپوشیم.
لحظه های زندگی شما هم شلوغ و پررنگ ونقش