سلام
حال و احوال جمعه شبتون خیر باشه الهی.
نمیدونم ماه اسفند را چطور میگذرونید ولی من دلم میخواد لحظه لحظه اش را با تمام وجود حس کنم ، لمس کنم وبغل کنم ، از بس که حالم خوب هست و حسم سبک، نه اینکه همه چیز خوب باشه، نه اینکه اوضاع ناجوانمردانه کار روبراه باشه ، استرس کم باشه، همه چیز محکم برقرار هست ، فقط یک حس انتظار شیرین توی ذهنم هست که حتی از خود بهار و خود لحظه رسیدن دلچسبتر هست.
با برادرم گپ میزنم، تلاش میکنم از تمام آنچه دوست دارد، چهخودش چههمسرش، همراه داشته باشیم. نگران وزن بار هستم اما خودم را آرام میکنم ، تا ۹۰کیلو خیلی جا داری.
برادر تماس گرفت و گفت تعدادی کتاب لازم دارد، میتوانم ببرم؟ساده لوحانه فکر کردم نهایتا چهار پنج کتاب مبخواهد، لینک سفارش را که فرستاد، پرداخت که کردم ، فکر کردم اشتباه میبینم، لامصب ۵۴کتاب سفارش داده. تعدادی را همراه دوستی فرستادیم ، باقی مانده حدود سی کیلو وزن دارد و به زیبایی یک سوم بار همراه را پر میکند.گشته ام ظرف مناسب برای حمل زولبیا بامیه تهیه کنم، از آن سختتر ظرف مناسب برای بردن نان خامه ای است، نخندید به مشنگی من، برادر و همسرش هردو عاشق نان. خامه ای هستند و تصور دیدن لبخندشان از دیدن این خوشمزه، سختی هر کاری را برایم آسان میکند. پدر زنگ میزند، از حمل کتابها و خرید آنها شاکی است (هنوز هم نه فکر منرا ذره ای قبول دارد نه فکر برادرم و سیستم زندگیمان را).
مادرکم تماس میگیرد ، هربار میپرسد چقدر جا داری، میگم مامان هنوز نمیدونم ، فقط وزن کتابها را میدونم، سفارش میکنه مامان جان لباس زیاد برندار، یک ظرف سمنو که این روزها تازه پخت شده،گز پسته که همسر بردار میپسندد، سوهان گل که مورد علاقه برادر هست، پفک چبتوز موتوری و کلوچه گردویی که دوستان برادر دوست دارند و ...
اسفندماه قشنگ بود، قشنگتر میشه با فکر و خیال دیدن برادر و جوجه کوچولویش.
برای بچه های تمام دوستانم که به خیر روزگار الان همه آنطرف هستند و قرار بر دیدار داریم، کتاب فارسی تهیه کردم، مشنگانه دلم میخواد بچه هایشان که بیشتر به زبان آلمانی و انگلیسی گفتگو میکنند، کتاب فارسی هم داشته باشند ، بیشتر از دو ساعت در کتاب فروشی میچرخم، دونه دونه کتابها را نگاه میکنم، مبادا نکته بدی داشته باشه. به خانه که میریم، بیشترشان را میخوانم ، تقریبا راضی کننده هستند.
یخهمسفر کمی شکسته، در مورد سفر گفتگو میکند ، هرچند یکچیزی هنوز ته دلم آلارم هشدار میده اما سعی میکنم توجه نکنم، نقشه راه سفرهای داخلی را به نیما نشان میدهم، شهرها را که اسم میبرم ، میپرسه ، پس کی قطب جنوب میریم؟؟؟
تلاش کرده ام خواهرم حتما برنامه سفر برای بچه ها بگذارد ، به اصفهان راضیش کردم ، برای بچه هایش لیست دیدنیهای اصفهان میفرستم، رستورانهای زیبای اصفهان را معرفی میکنم، تاکید میکنم اگر خودشان با دست خط خودشان لیست سوغاتی ندهند، هیچ.چیز نمیخرم برایشان، دلم نمیخواد از نبودن ما در عید ، ناراحت باشند، دلم نمیخواد ذره ای فکر کنند چرا آنها فرصت سفر به منزل دایی را ندارند.اولویتهای زندگی خواهرکم و همسرش با من و خانواده ام خیلی متفاوت هست، اما بچهها که نمی دانند. ذوق اصفهان را در دلشان پررنگ میکنم و باز فکر میرود پیش دلتنگی خودم و حال و احوال سردرگمم.
ورژن موی کوتاهم جلوی آینه هنوز برایم غریبه هست ، اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی موی کوتاه داشته ام، به چشمهای مریم درون آینه که نگاه میکنم ، مطلقا خودم را نمیشناسم، دستهایم جای بافت خیالی که تا روی سینه ام امده لمس میکند و دلم میخواد که از زبانم بگذرد که خدا لعنت کند باعث و بانیش را اما لحظه آخر کلامم را و آرزوی دلم را قورت میدهم. توی ذهنم تکرار میکنم ، در ذهنم یاد لحظه ای می افتم که عزیزی به مویم قسم خورد، خودم را آرام میکنم که ، من که از مویم گذشتم، از هر چیز دیگری حتما مبگذرم، باز تکرار میکنم و باز تکرار، انگار که این تکرار به قلبم قدرت رها کردن میده.
نیمه شبتون خوش
چیه این عذاب وجدان این که حالا من می رم بقیه چی ؟ اگه دلشون بخواد ؟ اگه غصه بخورن؟
چقدر می فهمم این حال رو
از اون ماهی خریدن بگیر تا بقیه اش.
خوشحالم که قراره خوش بگذره مرمر جانم
میدونی سرن، دائم از خودم میپرسم نکنه من باعث حسرت بشم، نکنه حس بد بدم، اگر ممکن بود،مطلقا در مورد سفر حرف نمیزند ولی نمیشه پنهان کرد.
تلاشم را میکنم در نبودنم شاد باشن، خوش باشند.
و تلاشم را میکنم این سفر شروع قشنگترین خاطرات پسرکم باشد.
سلام
چه خوب که میشه عزیزانتون رو ببینید.
برای کتاب، میدونم که قبلا پست گزینه بهتری بود. فکر میکنم تا یه حدی رو حتی مجانی ارسال میکردند.
خوش بگذره
سلام
دیدن عزیزان خیلی خوب هست، به ویژه وقتی دور هستی.
والا با فرایند پست آشنا نیستم و البته نمیتونم رایگان ارسال شدن چیزی را تصور کنم.ممنون
داری میای نزدیک من پس
) کله پاچه، زولبیا، گوشفیل و پفک هندی و..... دادم
من نمی خندم به خریدهات چون خودم که برای عید عازم دوبی هستم تا خانواده ام بیان و همو ببینیم کلی سفارش کتاب (۳۰ جلد
درک می کنم حست رو برای دیدن نی نی جان و برادر. امیدوارم همیشه ته دلت یه خوشحالی و ذوق لطیفی برق بزنه.
این سفر خستگی جسمی و روحیتون رو می شوره و می بره، مطمئنم.
چقدر حست رو برای بچه های خواهر جان درک می کنم، آفرین که به فکرشونی
احتمالا نزدیک میشم به شما، خوش بگذره سفر دوبی ونوش جانت تمام خوراکی های خوشمزه و پرخاطره.
خواهرزاده هایم برایم کمتر از نیما نیستند،میدونم ورژن زندگی پر سفر کن برایشان جذاب است و از طرفی زورشان به پدر و مادرشان برای برخی خواسته ها نمیرسد.