سلام
هوا کاملا تاریک بود که بیدار شدم، طبق معمول با کمی ترس به طبقه پاییناومدم، چند ماهی از سکونتمون توی این خونه میگذره ، هنوز وقتی تنها میام طبقه پایین حس میکنم تمام درختهای پشت پنجره آدم هستند. آماده شدم که متوجه شدم مجددا پریود شدم ، دور از انتظار نبود، مدتهاست واکنش بدنم به استرس زیاد شده، لرزش دست چپم، بی حس شدن سمت چپ بدنم و بعد از چند ساعت تکرار پریود و البته یک سردرد پیوسته که همه مراحل را همراهی میکنه.
الان هوا نیمه تاریک هست که توی سرویس هستم، پالتوی سرمه ای پوشیدم، این پالتو را خیلی دوست دارم، موقع خرید همراه همکارانم در مأموریت بودیم، گفتند جمعه سیاه هست ،اطلاعی از سیاهی نداشتم ، رفتیم خرید، اطلاع پیدا کردم که چه جهنمی از جمعیت میشه، احتمالا به خاطر همین سیاه میشه. فکر میکنم توی فروشگاه زارا بودیم و کلی لباس عجیب و غریب، من با یک تیشرت و کت نازک بودم، همکارانم با کاپشن و پالتو ضخیم، اصرار رو اصرار که اینرا بخر، تو اینطوری کم میپوشی ما سردمون میشه. همکار دیگری کت خودش را توی لباسهای جمع شده در فروشگاه گمکرد، تمام فروشگاه دنبال کتش بودیم ، بلاخره من پالتو خریدم و کت او پیدا شد. شب خوبی بود.
.
سلام
فضای خاص جزیره و آرامشی که گرفتم ، این توهم را ایجاد کرده بود که حالم خوبه،به کار که برگشتم، بیخوابی و مشکل تنفسی و طپش قلب هم برگشت. توی یک بحث مزخرف در کارخانه ، کلافه شدم، نتونستم فضای کارخانه را تحمل کنم، زدم بیرون، حس میکردم تا سکته فاصله ندارم، حماقت کردم، خریت کردم ، از شدت مستأصل بودن، از شدت بی کسی به همسفر زنگ زدم، آرامتر شدم. تونستم فکر کنم. برگشتم کارخانه. بعد از ظهر که رسیدم خانه ، تلاش کردم با آشپزی حالم را بهتر کنم ، لوبیا پلو درست کردم، عطرش فوق العاده شده بود، دلم خواست بچشم، کار پیش اومد و بعد بحث پیش اومد و تمام تلفن ظهر، هوار شد روی سرم، کوبیده شد توی مغزم و جمله جدید همسفر، که چقدر تو بی مسئولیتی ؟که هیچ فکری جز کارت نداری و...
من روزهای خوبی نداشتم، نه فقط خوب نبودند، خیلی هم سخت بودند، اما با تمام وجود علی رغم میلم تلاش کردم میزبان خوبی باشم برای خانواده اش، تلاش کردم هیچ وقت، دغدغه مالی نداشته باشه، سالهاست که حتی متوجه نمیشه قسط و چک چطوری پاس میشه، چطوری لباسها همیشه مرتب و تمیز آماده اند ،ظرفها شسته شدند، صبحانه پسرک توی کیفش، لباس مهد آماده روی میز و من، بی مسئولیترین زن هستم.
پسرکم امروز جلسه داشت، ساعت ده از کارخانه راه افتادم، حدود یک ساعت توی جلسه بودم، پسرکم را بغل کردم ، باهم بازی کردیم توی جلسه و الان توی راه برگشت هستم. برای یک ساعت بودن با پسرم، دقیقا سه ساعت در راه رفت و برگشت بودم.
آدم از اینجا رونده از اونجا مونده دیدید تا حالا ؟در دوست نداشتی ترین شکل ممکن زندگیم هستم. تمام دیشب را به این فکر میکردم که چرا اینقدر من دوست نداشتی ونخواستنی هستم برای او، برای همه، چقدر...
*از لوبیا پلو نخوردم.
سلام
هلال ماهی که خیلی باریک هست، درست مثل همینی که الان توی آسمون هست، مورد علاقه منه و میتونم ساعتها نگاهش کنم. یک طور خاصی برای من دلبره، وقتی نگاهش میکنم یا خودم فکر میکنم ، چه خوب که برادرکم هم همین ماه را میبینه، فلانی و فلانی هم همین را میبینند، چقدر خوبه که فقط یک دونه ماه توی آسمون هست.
اوضاع خونه عادی شده، چمدانها و لباسها و وسایل جای خودشون نشستند، راستش تنها چیزی که سرحاش نیست، حال و هوای خودم هست. این روزها خشم درونم آنقدر زیاده که با هرکسی حرف میزنم ناخودآگاه صدای مکالمه میره بالا. آنقدر کلماتی که از دهانم خارج میشن تند و تلخ شده که برخلاف رویه همیشگی که توی محل کار تقریبا به هیچی اعتراضی نداشتم ، الان فقط دارم گیر میدم ، خیلی خوب حس میکنم که اصلا حرف نمیزنم فقط نیش میزنم و با توجه به مقصر بودن مخاطبانم در حال بدم، هرچی نیش کلام بیشتر میشه، یکچیزی درونم آرام میگیره هرچند از طرف دیگه حالم را بدتر میکنه جون کاملا دارم بر خلاف مدل شخصیتم رفتار میکنم. امروز با همین ماه فوق العاده قرار گذاشتم به خودم کمک کنم آرام بشم، نه اینکه آرام ارام، فقط ساکت بشم. برخلاف دیروز که تقریبا تمام روز بد حرف زدم و فریاد زدم و اجازه دادم هیولای درونم بتازونه، امروز دلم یک روزه سکوت کامل میخواد.
چقدر امروز آسمون قشنگه.
سلام
احتمالا همگی لحظه آرامش بعد از برگشت به خونه را تجربه کردید. استفاده از دوش خونه،در دسترس بودن همه وسایلهایت، نوشیدن چای توی ماگ آشنا و عطر خوب رختخواب خودت .حتی پسرکم هم دلش برای خرسی و درختهای خونه تنگ شده بود.
اگر کسی از مسئولین جزیره می اومد سراغ من و میگفت ما چکار کنیم برای جذب مسافر، من حتما چندتا مورد را بهشون میگفتم:
جان عزیزانتون این بساط عکاسی به زور در تمام نقاط حضور آدم را حذف کنید. اینکار برای یک دوجا قشنگه ولی وقتی میشه همه جا،تمام حریم مسافر را به هم میریزد.
لطفا اینقدر به زور کلمات بی ادبانه و آهنگهای گوش کرکن، آرامش زیبای دریا را به هم نزنید. شما هرمدل قایق و کشتی بخواهی سوار بشی ، چنان آهنگهای با ریتم تند را به خوردت میدهند که هی از خودت میپرسی پس دریا چی شد؟اعتراض هم کنی مجددا میشی سوژه مجری بی ادب، بخدا هرچیزی جایی داره و حدی داره.
اون مزخرفات گشت_ازشاد که جای هیچ بحثی ندارد.
*گلهای میخک صورتی همه خشک شدند غیر از سه تا غنچه تازه شکفته که قبلتر اصلا ندیده بودم. تلاش میکنم این سه غنچه را به فال نیک بگیرم.تمامگلهای خشک شده تا عمر باقی مانده از این غنچه ها، همراهشان میمونه و به زندگی ادامه میدن.
سلام
همراه پسرکم لب آب هستم، تلاش میکنم آخرین ساعتهای حضورم در جزیره ، برای پسرک خاطره دریا ذخیره کنم. تلاش میکنم خودم هم از دریا آرامش بگیرم برای ذخیره روزهای پیش رو. همسفر هم در حال رسیدگی به امورات خانواده اش در نقش یک پسر خوب هست، یک خاطراتی توی سرم یادآوری شد که جدی جدی جای من توی زندگی این مرد کجاست ، وقتی اینقدر حالش با خانواده اش خوب هست، وقتی تمام وقت لبخند از لبش کنار نمیره ، لبخندی که در شرایط عادی سالهاست ندیدم، خوب چرا باید من توی زندگیش بمونم ؟ حالش را بد کنم؟فقط چون درآمدم بالاست ؟ تنها فایده بودن من ، برآورده شدن آرزوهای مالی اوست، نه هیچچیز دیگری.
یک جورایی تو مینیمم منحی زندگیم هستم، شرایط کاری خیلی خیلی حالم را بد کرده ، شرایط زندگی شخصی که الحمدلله روی هر زندگی زناشویی را سفید کرده ، تنها مانده زندگیم، خنده های از ته دل پسرکم هست، جدی جدی در دلم به زندگی التماس میکنم میشه چند لحظه نگهداری من پیاده بشم؟