سلام
این روزها ، سمجترین همراه من، سردردهای تمام نشدنی هست، یک درد زشت از وسط مغزم شروع میشه تا چشمهایم پیدا میکنه، زیاد توی گوشی بودن و نخوابیدن و ... تشدیدش کرده.
نمیدونم اینکار مزخرف گند زدن به تمام آهنگهای زشت و زیبا را کی ابداع کرده ، یک ریتم رو مخی روش میگذارند و یک چرتی به نام ریمیکس به گوش ملت میدن و متاسفانه این راننده ما علاقه زیادی به شنیدن این مزخرفات با صدای بلند داره. اگر با یک واحد سردرد سوار ماشین میشم، با صد واحد سردرد خارج میشم.
احساس میکنم میتونم راننده را خفه کنم با این مزخرفاتی که پخش میکنه.
چرا اینقدر گومب گومب دارن این آهنگهای لعنتی
سلام
یک زمانی، توی یک جریانی ، دلخوری پیش اومد. اصولا دلخوریهای من از عزیزترینها و نزدیکترینهام هست، چون من از آنها که دورن، انتظاری ندارم اما هرچی نزدیکتر، اوضاع پیچیده تر و خاصتر میشه.
خلاصه دلخوری پیش اومد، خواست ببخشمش، تونستم از ته دلم، اما فقط بخشیدم، نتونستم فراموش کنم، به خودش که گفتم:میبخشم اما فراموش نمیکنم، معترض شد و...
این روزها خیلی فکر کردم ، دلم میخواست بتونم هم ببخشم وهم فراموش کنم، صرفا برای آرامتر شدن ذهن خودم اما نمیتونم. نه میتونم ببخشم و نه از یادم میره.
سالهاست دلم یک تاتو زدن میخواد، یک طرح مینیمال و ظریف. انجام ندادم چون از هرچیز دائمی گریزانم. این روزها تصمیم گرفتم که تاتو را انجام بدم، احتمالا روی قسمت بیرونی انگشت دست چپم. دلم میخواد تا ابد یادم بمونه با خودم چکار کردم و اجازه دادم با مریم حساس درونم چکار کنند.
شنیدی بدون من
تصمیم گرفتی بدون من
انتخاب کردی بدون من
پرواز کردی بدون من
انجام دادی بدون من
زندگی کردی بدون من
سلام
پشت میزم توی اتاقم نشستم(چقدر میممالکیت برای جایی که نه تو به اون تعلقی حس میکنی نه اون تو را چیز ویژه ای میبینه). طبق روال این چند روز ، توی گوشم آهنگی که روی اون قفل شدم با صدای بلند پخش میشه، صدای آهنگ روی بالاترین میزان هست، اما هنوز نمیتونه پچ پچهای مغزم را بپوشونه و منرا از دستشون نجات بده.
از خیابان روبروی پنجره اتاق یککامیون خیلی بزرگ داره خیلی کند و پر سروصدا عبور میکنه، از همینها که محموله ترافیکی حساب میشن و پرچمهای قرمز کوچکی در اطراف دارند. دیدن این محموله ها را خیلی دوست دارم، یک جور عجیبی خاصن، بزرگ، پر ابهت و خاص.
شب گذشته وقتی به خانه رسیدم، خانمهای مهمان خونه نبودند و استخر تشریف برده بودند، پسرک به طرز عجیبی خسته و خواب بود، همه اینها کنار هم یک دفعه حس خوبی بهم داد، فندک زدم و فندک زدم و فندک. فکر میکنم تعداد فیلترهای توی جاسیگاری بیشتر از پنج ،شش تا شد تا بلاخره احساس کردم مغزم آرام شده. مغز من آرام شد اما همسفر کلافه شد.
از ساعت ۱:۳۰شب زنده داری شروع شد. هرجایی میشد با گوشی سفر کرد ، رفتم. زبان خوندم، جواب پرسنل کارخانه را میدادم و احتمالا طبق روال چند شب گذشته،سورپرایز شدند از حضور نصف شب من. دلم یکوخواب عمیق و بیدار نشدن طولانی میخواد ، کمی هم فراموشی ، کمی هم جرئت و شجاعت.
زبانم این روزها عجیب و غریب تلخ شده، خودم میفهمم حرف که میزنم چقدر گزنده و آسیب زننده حرف میزنم ، تلاش میکنم بار خشم و عصبانیتم را از روی زبانم بردارم اما نمیشود.این همه تلخی فقط باید سهم یک نفر میشد اما انگار کافی نیست که ترکش به همه میخورد.
همسفر در حضور خانواده اش ، برایم کمرنگتر شده ، با تمام وجود دلم همراهی همسفری میخواست که تنها زن ظریف و شکننده زندگیش که نیاز به توجه و لطافت دارد، مادرش نباشد. این روزها دلم خیلی چیزها میخواد که نمیتونم داشته باشم، از جمله آرامش.
کم اوردم، تو جنگیدن با خودم، ذهنم، عامل حال بدم ، اطرافیانم، همه جا کم آوردم و راستش تسلیمم، مثل آدمی که آخرین بازمانده از یک لشکر هست و جلوی چندین لشکر قرار گرفته، دستها را بردم بالا و به تنها نقطه امن انتهای ذهنم گفتم، همه اش را به خودت سپردم، از من کاری برنمباد اما میدونم تو یک روزی، یک جایی نشان میدی که این رسمش نبود.