میگم عجب حس عجیب غریبیه که آدم موقع ورود همسفرش به خونه، توخونه باشه، تازه خیلی عجیبتره که همسفرش زنگ بزنه کن دارم میام خونه، چیزی نمیخواهی؟؟؟همینجوری عجیبتر هم میشه که ایشون زنگ در را بزنه و تو در را باز کنی.
تازه بازهم عجیبترش اینه که حواست باید جمع باشه که چای هم آماده باشه.
یا خدا، میترسم این مدت آنقدر عادتهای رفتاری روزانه ام عوض بشه که دیگه نتونم برم سر کار، به مقدار قابل توجهی گیجم.
*یک مورد عجیبتر، امروز فهمیدم وقتی تو خونه باشم و همسفر خونه نباشه، میترسم درب خانه را باز کنم، آخه تا حالا هروقت من خونه بودم تقریبا ایشون هم بوده و هرکسی زنگ میزده، به علتهای پختلف ایشون باید در را باز مبکرده، امروز این زنگ بیچاره سوخت از بس به صدا درآمد و من در را بازنکردم، خوب چه معنی میده وقتی همه کبدونن همیفر این ساعت خونه نیست و من هم نیستم در بزنند؟
سلام، ظهر زیبای پاییزیتون بخیر.
بنده دومین روز از هفته را به صورت unemployed میگذارنم، راستش را بگم آب وهوای وجودم بهاریه، لحظه ای ذهنم بیکار میشه فکر و خیال بد سراغم میاد، برای جلوگیری از هرگونه دیوانه شدن، امروز صبح زود رفتم به نزدیکتریبن استخر، همینطور که خانمه کرکره را بالا میداد و هاج و واج مبهوت بنده بود که این موقع صبح چی میگم، ثبت نام کردم و قرار شد از فردا صبح همراه با محصلین عزیز کله سحر تشریف ببرم استخر و انشالا که اینبار ترسمان فرو بریزد و مثل بچه اردک با شنا کنار بیایم و خودم را به آب بسپارم.
جایتان خالی ، بعد از ثبت نام دوساعتی را پیاده روی کردم و هوا محششششششر بود، آنقدر حالم خوب بود که جو گرفتم و تصمیم به کیک پزی هم گرفتم، از آنجاییکه همسفر بنده علاقه ای به کیکهای پرخامه قنادی ها ندارد و از آنجاتر که فردا تولد ایشان هست (سنش را نپرسید که خداوکیلی نمیگم،باور کنید هیچ کسی نمیتواند سن ایشان را حدس بزند از بس که همسر گلی چون من داشته و آب در دلش تکان نخورده و جوان مانده)، بنده با رسیدن به منزل مشغول پخت و پز کیک شدم و عطر خوش کیک هویج را در خانه به راه انداختم، از آنجاییکه از این قرطی بازیهای عکس گرفتن و ....هم ندارم، خودتان سرچ کنید ببینید چه پختم. میترسم با این دو هفته در خانه ماندن همسفر را بدجور بدعادت کنم و بعدا نتوانم به عرصه تاخت و تاز در صنعت بازگردم.
با ورود به هتل و یک ساعتی استراحت کردن و آماده شدن، همه با تیپهای متفاوت از زمانیکه در اتوبوس پرس شده بودند به لابی آمدند و البته بماند که دوستانی وجود دارند که قسم خوردند در هیچ قراری به موقع حاضر نشوند، این دوستان تا آخرین روز و آخرین قرار به همین شکل حاضر میشدند.
ادامه مطلب ...۳۱شهریور را همیشه خیلی خاص دوست داشتم و دارم.
اینکه چرا با نزدیک شدن نیمه دوم سال و حال و هوای پاییزی و هوای سرد، حال و احوال من هی خوبتر وخوبتر میشه، نمیدونم چه حکمتی داره، اما به هرحال این اتفاق می افته، شهریور که به روزهای آخر میرسه، همزمان یک عالم حس خوب توی من بیدار میشه، خیالم راحت میشه که گرما رفته و دیگه قدرتی نداره، خیابانها و مغازه ها رنگ و بوی مهر و لوازم تحریر رنگ به رنگ و های و هوی مدرسه میگیره، دلم تاپ تاپ میکنه برای راه رفتن روی برگهای رنگ به رنگ و خشک شده، برای شبهایی که طولانی میشن، برای قرار گرفتن زیر باران و نوشیدن چای داغ(البته اگر بارانی ببارد)، برای انتظار برای باریدن برف، برای پوشیدن لباسهای رنگ به رنگ ، برای پوشیدن بافتنی.
*امسال، این تاریخ جور دیگری برایم رنگ گرفت و ویژه شد، قدرت فکر خودم را دیدم،معجزه خواستن و خوب خواستن را دیدمو خدا میداند که چقدر لازم داشتم این به خودم و انرژیهای خودم ایمان داشتن را.
*۳۱ شهریور های قبلی، به خودیه خود برای من خاص بود، هرسال توی این روز مادرکم، غمگین میشه، میره تو حس سالهای خیلی قبل، میره به اون سال که جنگ شروع شد و خوش خیالانه دوسه روزی بعد از شروع آن فقط برای چند روز خانه و شهر را ترک کردند و این چند روز به سی و چند سال رسید.فکر میکنم به تعداد سالهای عمرم، داستان خروجشان از آبادان و جنگ زده شدنشان را شنیدم و هنوز هم وقتی میشنوم صدایش غمگین میشود.
*۳۱ شهریور را جور دیگری هم دوست دارم، کلنجار میروم که بنویسم یا نه، دلم طاقت نمی آورد که حداقل اینجا ننویسم که: شاپرکم، تولدت ، بودنت مبارک، الهی که...
اوایل تابستان بود که تصمیم جدی گرفتم این قرارداد را امضاء نکنم، همان موقعها به همسفر گفتم بزار اول کار پیدا کنم بعد بیام بیرون، من طاقت تو خونه موند ن ندارم، اصلا اگر دیگه کار پیدا نکردم چکااااااااار کنم؟ ایشان هشدار جدی دادند در مورد تمدید قرارداد که اصلا حرف نزن، این بار حق منفی بافی نداری، بک خرده مثبت فکر کن، بیکار هم نمیمونی، مطمئن باش من اگر فکر میکردم تو بیکار میمونی حداقل برای نجات خودم از دست بی اعصابیهای تو این پیشنهاد را به تونمیدادم. برای اولینبارتصمیم گرفتم هیچ فکر بدی نکنم، امیدوار باشم، روی یک تکه کاغذ، باهمان خط خرچنگ قورباغه خودم، به مریم قول دادم تا آخر شهریور یک کار خوب پیدا میکنم، این تکه کاغذ که اطرافش هم همان موقع با لاکی که توی دستم بود، گل و بوته کشیده شد، روی آینه میز آرایش قرار گرفت و من منتظر برای پیدا شدن یک کار محشر.
امروزآخرینروز کاری من با شرکت فعلی بود، دیروز با پوزخند به برگه نگاه کردم و در دلم فحشی به همسفر همیشه خوشبین دادم،از مدتها قبل که برای شرکتهای مختلف رزومه میفرستادم، با شرکتی آشنا شده بودم که آنقدر شرایط ایده آالی داشت و آنقدر دور از دسترس بود که اصلا به کار کردن در آنجا فکر نمیکردم، صرفا رزومه را فرستادم بی آنکه پیگیرش باشد وبلاخره.....
امروز، ۳۱ شهریور،دقیقا در آخرین روز از ماه شهریور من در این شرکت پذیرفته شدم،
باور کنید که باورم نمیشود، از دوروز قبل که تماس گرفتند و قرار مصاحبه گذاشتند و امروز که مصاحبه دوم و سوم انجام شد و من با خبر قطعی پذیرفته شدن در آن شرکت، از آنجا بیرون آمدم انگار توی خلسه هستم، همه چیزفیلمه، همه چیز شوخیه، بیرون آمدنم از شرکت قبلی و تصورم برای چند ماهی بیکاربودن و پذیرفته شدنم در این شرکت، همه چیز برایم شوخی است.روی ابرها هستم، باور کنید یک چیزی میگم، یک چیزی میشنوید، مست مستم.
*دکتر از دوروز قبل یکسره به کارخانه زنگ میزند و صحبت میکند، منرا دختر عزیز خودش خطاب میکند و میگوید تو که اینقدر حساس نبودی، چی شدی یک دفعه؟ دلم نمیخواهد رویم به رویش باز شود و بگویم واقعا یک دفعه؟ یک دفعه همه چیز خراب شده؟چهار سال هر کاری خواستی کردی و هر سازی زدی و چیزی نگفتم، واقعا همه چیز یک دفعه بوده؟
*همسفر شرط بسته بود که نوشته کاغذ به حقیقت میرسد، با این حال و احوال مانده ام باختنم را به او چه کنم وچطور طبق خواسته و میل او امیدواااااارانه و با دید روشن تن به کاری بدهمکه اومیخواهد و من هی از آن فرار میکنم.
*یکی دو هفته تا شروع کار جدید فرصت دارم، یکی دوهفته طلایی.
ممنون از تمام انرژیهای مثبتی که به من دادید.