مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

Hello

یک عالم حس خوب باشنیدن این سلام(الو)

شکر شبانه

الهی...

ممنون .

عاشقیهای تنهاآنه تاریکانه

سلام

روزهای تقویم که به نیمه دوم سال میرسه حال و هوای من بهشتی میشه، بیشتر حس و حالهای خوب برای من تو این فصلها اتفاق میافته، از رنگ به رنگ شدن درختها و سرد شدن هوا و نم نم بارون گرفته تا برف اومدن و زیر پتو‌گوله شدن و یک عالمه اتفاق خوبه دیگه.یکی از بهترین اتفاقها زود تاریک شدن هوا و برگشتن به خونه توی تاریکی و فضای تاریک و لامپهای کم سوی سرویس هست، من عاااااااشق خیره شدن به بیابانهای (گفته بودم کارخانه محل کار من وسطه یک بیابانه؟) تاریک، از پشت پنجره سرویس با یک هندزفری توی گوشم و رفتن تو عالم هپروتم، اصلا این یک ساعت مینی بوس سواری همراه با عالم خلسه میشه شیرینترین لحظات روزم، به یک عالمه چیز فکر میکنم، بعضی فکرها کوتاه کوتاهن و بعضی فکرها و آدمها پای ثابت خلوت هر روزه ام هستند، خلاصه که جای شما خالی، این روزها عشقی میکنم.

*به لطف سخت گیریهای محل کار جدید و البته بیشتر به دلیل تازه وارد بودن و مظلوم بودن و مجبور بو دن و...مجبور شدم ناخنهای نازنینم را کوتاه کنم،بعد از کوتاهی هیچ غلطی هم نمیتوانم بکنم، انگار فلج شده ام، یادم رفته با ناخن کوتاه چطور زندگی میکردم، هرچقدر من از کوتاهیه ناخنمهای نازنینم غمگینم، همسفر شادمان هست و اصلا هم سعی در مخفی کردن شادیش هم ندارد، چرایش هم بماند.

*تو روح پست گذاری با تبلت، پوستم کنده شد از بس هزار بار اصلاح کردم.


روزانه نوشت

سلام

تعطیلاتی که گذشت، با کمی تاخیر گوارای وجودتان. بنده طبق معمول این تعطیلات را هم دررکاب خانواده بودم تا مبادا متهم شوم به اینکه هییییچ شبیه فرزندهای خوب نیستم (بگذریم که در روز برگشت دقیقا با این جمله بدرقه شدم که:هیچیت مثل بچه های مردم نیست).

خودم را برای یک خوابیدن حسابی توی این چند روز آاماده کرده بودم که به لطف خانواده عزیزم  میسر نشد. مادر جان از طرف خودش به یکی از دوستانش قول همکاری و کمک داده بود و قرار بود من درمقام راننده آژانس ایشان را همراهی کنم،درب منزل خانم دوست فهمیدم که مادر جان مریم را نه به عنوان راننده، بلکه با عنوان یک نیروی کمکی ماهر همراه خودش کرده و نشان به آن نشان که مریمی که در تمام یک عالمه سالهای عمر گذشته اش۲۰۰گرم هم سبزی خوردن پاک نکرده، آنشب مجبور به پاک کردن ۱۵ کیلو‌سبزیخوردن شد، آنهم چه سبزیهایی، ترخون، مرزه، نعناع، ریحان. آنقدر به جان مادر جان ودوستجانش نق زدم که انشالا سال بعد اگرآلزایمرنداشتند هیچ مدلی روی کمک منحساب نکنند.خدا وکیلی این قرطی بازیها چیه دیگه؟کی گفته کنار نذری باید سبزی خوردن آنهم از نوع درخانه پاک شده (نوع بیرون پاکشده اش را میگویند لطافت ندارد) باشد؟

خواهر جان هم به دلیل بار شیشه ایکه دارند از طرف خودشان،خودشان را ازحضور در شلوغیهای خیابان معاف کرده بودند و پیشاپیش به عنوان جایزه رنگ کردن بدون از خط بیرون زدن به بهار جان قول بیرون رفتن با خاله جانرا داده بودند، فقطخودتان تصور کنید بردن جانوری که کنترل کردنش واویلا است تو شلوغیهای آدم دیوانه کن چه به روزآدم می آورد، آنهم در حالیکه توی این شلوغیهای عجیب غریب نمیدانم ازکجا استرس و فکر انفجاربمب به جانم افتاده بود. تازه وروجک در جواب  اینکه آیا خوش گذشت میگوید:اگر روی شانه هایت سوارم کرده بودی بهتر بود.

در چند ماه آینده پدر و مادرقصد سفر به مملکت هیتلر و دیدن برادرک را دارند، برادرک خواسته چند کلامی ژرمنی آموزش ببینند و فقط تصور کنید که آموزش چند لغت واصطلاح، به کسانی که هیچ کلامی جزفارسی را نمیشناسند چه اوضاعی محشری درست میکند، مادر جان دفترچه کوچکی ساخته و قرار است روزی یک کلمه توی این چند ماه یاد بگیرد، جایتان خالی، سر و‌کله زدن باهردو‌دنفرشان حالم راجا آورد،اگر کتاب یا فیلم آموزشی که توانایی آموزش به دونفر انشان مسن، به شکلی که خستهشان نکند و کمی هم موثر باشد وبه هیچ وجه حس آموزشی نداشته باشد وخیلی هم خوب باشد ، میشناسید به من بگویید، شاید بتوانم کمی مجهزترپدر و‌مادرم را به دیار غربت راهی کنم، در حال حاضر که پر از استرسم، انگار میخواهم به فضا بفرستمشان.

*دیدید گاهی از محله ای قدیمی ، با خونه های قدیمی میگذرید و کلی خاطره برایتان زنده میشود، یک روز اکر بروید وآن خانه ها و آن محله نباشد، دلتان هری میریزد پایین، یک چیزی تو کوچه پس کوچه های وجودتان گم میشود، بعضی از وبلاگها هم همین حسرا دارند، هرروز میبینیشان‌، میخوانیشان، حتی اگر به روزنشده باشند،کلی حال خوب برایت دارند، یک روز یک دفعه نیست میشوند وتو همانطور گیج و خالی میشوی بدون هیچ رد پا و اثری از صاحبخانه، تازه مجبوری مثل آدمهای متمدن، رعایت حریم صاحبخانه را هم بکنی و‌به محو کردن خاطراتش احترام بگذاری ووارد حریم خلوتش وراههای ارتباطیش هم نشوی، گاهی سخته، گاهی خیلی سختتره، الهی هر کجا، هرجورکه هستی ،لحظه های زندگیت پر باشه ازآدمهای نازنین مثل خودت و حسهای خوب مثل همان که خودت به دیگران دادی.

بی خیال


سلام، شبتون خوش باشه

یادم نیست گفته بودم یا نه، کلاس شنا میروم، برای مبارزه با غول ترس از قسمت عمیق استخر مربیه خصوصی گرفتم تا بتوانم مثل بچه آدم شنا کنم، از ترسهای عجیب غریبم از آب برایتان نمیگویم و سانسورش میکنم، متاسفانه به دلیل زمانهای خانمانه استخر و شرایط کاریه من، فقط پنجشنبه میتونم به کلاس بروم و این خودش سرعت دوست شدن با آب را کم میکنه، امروز به دلایلی کارخانه تعطیل بود و من توانستم تن به آب بسپارم، توی جلسه چهارم بلاخره تونستم بدون مربی توی قسمت عمیق حرکت کنم(البته هنوز کمک شنا دارم، یک فومهایی که اسمشان را هم نمیدانم و به هرکه گفتم مربیم از آنها ب ای جلسات اول توصیه کرده با دهان باز نگاهم کرده وپرسیده مگه تو چند سالته کوچولو؟) خلاصه امروز با سلام و صلوات در آب حرکت کردم و هزار بار آبخوردم ومثل ...ترسیدم و بلاخره هزار جور قربان صدقه خودم رفتم و به خودم قول خریدمایوی خوشکل و گرانقیمت را دادم تا چند باری بی خیال دیواراستخر شوم و آنقدر به آن پناه نبرم. 

میدانم که بلاخره این قورباغه زشت را هم میخورم امیدوارم فقط توی گلوم گیر نکنه و خفم نکنه.

فردا بعد از کلاس به سمت خانه پدری میروم، تعطیلات خوبیه و من امیدوارم غیر از یک عالمه خوابیدن، کار دیگری هم انجام بدهم.

*خیلی کوچکتر که بودیم،  روزهای عزاداریه محرم را با باورها و اعتقادات کودکانه و قشنگمان در کنار برادرک جوردیگری میگذراندیم، یکی ازکارهای هرشبمان این بود که برادرک از مسجد برگرددو سینه سرخ شده از ضربات سینه زنی را نشان مادر بدهد که :مامان ببین خوب ومحکم سینه زدم؟ و وای که من چقدر آرزوداشتم همراه او بودم، ریتم مراسم و صدای برخورد دستهای مردانه را بسیار دوست داشتم، هنوز هم شنیدن صدای برخورد منظم و هماهنگ دستها را دوست دارم .

گذشت، خیلی روزها گذشت، خیلی چیزها عوض شد، اما هنوز هم  حال و هوای این روزها که میشود به یاد چهره کودکادنه برادرک میافتم و سینه زنیش وزنجیر کوچکش،  دلم تنگش میشود، خیلی.