مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

 

 سلام

یکی از کارهای ثابت آخر هفته های من این شده که از چهارشنبه شب هی یا خودم حرف بزنم و هی قربان صدقه خودم برم، چرا؟چون میخوام صبح پنجشنبه برم توی آب، چندماهه دارم کلاس میرم اما هنوز اون ترسه هست، هنوز گاهی در حد مرگ میترسم ، هنوز سعی میکنم با مولکولهای H2O دوست باشم، ازشون میخوام با بدن من ارتباط برقرار کنند و من را نکشند پایین  و نگهدارند.‌ بارها و بارها رفتم ته استخر ، نشستم،از اون پایین بالا را نگاه کردم  تا بدنم باور کنه اون ته تها خبری نیست و چیز وحشتناکی منتظرم نیست ، خیلی وقتها جسم و روحم این حرفها را قبول میکنه اما خوب گاهی طعم آب استخر که به حلقم میرسه همه آموزشها فراموشم میشه و‌ آنچه نباید بشود میشود.هنوز البته امیدوارم، به خودم قول دادم تا عید حداقلها را یاد گرفته باشم.

بعد از مدتها توانستم تا نیمه شب بیدار باشم  و کتاب بخونم و قهوه بنوشم و داد همسفر را دربیاورم که آخه تو چقدر بیجنبه ای، حتما باید آنقدر خسته بشی که نه شب خوابت ببره؟ آخه کی تا چهار صبح بیدار میمونه و خودش را با کتاب خفه میکنه، آخرش هم یک book worm غلیظ میچسبونه به اسمم و من لذت میبرم از اینکه بعد از مدتها توانسته ام در این مورد اعتراضش را بلند کنم و بتوانم تا نزدیک صبح با دوست داشتنیهایم مشغول باشم و این یعنی خودمم، خود مریم.چقدر این خود مزخرفم را دوست دارم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.