سلام
پشت صفحه مانیتور نشستم ، چشمهایم از خستگی باز نمیشه، مغزم هنگ از حجم کار و حجم حال بدم.
ماموریت که میخواست شروع بشه، لباس محدود برداشتم، از ترس برنامه نامنظم پریود، پد بهداشتی برداشتم، یادم رفت مسکن بردارم ، مطمین بودم ، دو هفته که تمام بشه برمیگردم.
به صورت ناگهانی دیروز به آلمان فرستاده شدم، بلیط برگشت ایران را برای شنبه داشتم. همین الان توی جلسه مشخص شد که باید بلیط شنبه را کنسل کنم و به جای دیگری از آلمان بروم به یک بیمارستان کوفتی.
تمام امروز به وقت ترکیه ، به وقت المان، به وقت ایران در کار بودم و روح و روانم از آدمهای آلوده کاری وحجم کار درد میکند.
همسفر در مهربانترین شکل ممکن، باچند لحظه صحبت آرامم کرد، اما پریود ناگهانی و درد زیاد و بدون مسکن، روح و روانم را به فنا داده.
ناشکری نمیکنم، زندگی الانم، آرزوهای روزهای خیلی جوانیم بود اما الان، دلم برای پسرکموفرفری عزیزم تنگ شده که این روزها حاضر به حرف زدن با من نیست ، با تمام وجود برایش خوشحالم که نازنین ترین پدر دنیا را داره.
عزیزم موفق باشی و این روزها هم میگذره امیدوارم بزودی پسرک عزیزت رو بغل کنی و دلتنگیت تموم بشه
ممنون از لطف شما ، خوبی زندگی همین هست که همه چیز میگذره.
خدا قوت....
من عاشق روزهای شلوغ زندگی ام هستم...شما هم خوش بگذرون مرمرانه
ممنون، روزهای شلوغ، گاهی خیلی غمگین میکنند آدم را، اما بازهم دوست داشتنی هستند
میونی این همه دلتنگی خداروشکر که که خیالتون از سلامت روح و جسم پسرک جمعه
میگذره این روزا
خدا را شکر ، واقعا خدا را شکر که همسفر ، تمام قد همراه پسر هست.
نمیشه از این فرصت استفاده کنید و حداقل به دیدن برادر برید؟ حتی آخر هفته کوتاه رو؟
چرا از هتل درخواست مسکن نمی کنید؟ پذیرش معمولا جعبه دارو داره یا اگر داروخانه هست می تونید مسکن رو بدون نسخه بگیرید
فاصله خیلی زیادی دارم تا برادر ، بیشتر از هفت ساعت.
تمام آخرهفته ایرانی و غیر ایرانی را در کارخانه هستم و هنوز قبل از ۱۲ شب، هتل نبودم.
الان خوبم ممنون
مادر نمونه زیاد داریم
ولی پدر نمونه کم دیدم
همسفر واقعا پدر نمونه است
خدا برای شما و پسر خوشگلتون حفظش کنه
هرچقدر از همسری و همراهی همسفر با خودم ، غمگینم، از پدری کردنش لذت میبرم ، بند دلم میلرزه وقتی رفتار و همراهیش با پسرکم را میبینم
سلام. تصویری تماس بگیرید ، یه چیزی قبلش براش بخرید بگید بیاد جلوی دوربین که ببینه چی براش خریدید ، اینطوری شاید بیاد جلو حداقل ببینیدش دلتنگی کم بشه
امروز بلاخره اومد، هدیه های کوچولو را دید، از جشن روز معلم توی مهد گفت، همسفر از توی کشوی لباسش به همراه خودم لباس سبز و سفیدش را انتخاب کرد، همراه پسرک اسباب بازی روز چهارشنبه را انتخاب کردیم و دلم رفت
سلام
منم بچه که بودم، همسن و سال نیما، پدرم برای کارش که میرفت سفر خیلی بهم سخت میگذشت. امااااا وقتی میومد و با خودش چیزهایی که دوست داشتم رو به عنوان کادو یا سوغاتی برام میآورد روزهای سخت و دلتنگی یادم میرفت. یه جور احساس اینکه بابام منو یادش بوده هر روز. خیلی میچسبید.
امیدوارم زودتر کارتون با موفقیت تکمیل بشه
ممنون عزیزم، امیدوارم نیما اونقدر بزرگوار و مهربان باشه که ، کم بودن منرا ببخشه