از صبح تا حالا فقط چهار مرتبه تونستم از کنار شوفاژ بلند بشم، ۲۵باید از ۵۰باید و نباید زندگی زناشویی دکتر هلاکویی، معرفی شده تو وبلاگ عمو را گوش کردم، یک جاهایی نگران زندگیم شدم، یک جاهایی هم خوشحال. یک بسته دستمال کاغذی را به دیار باقی فرستادم ، به اندازه تمام سالهای زندگی کرده و نکرده ام سرفه کردم، از بس که تلفن زنگ خورد که مثلا حال مرا بپرسند کلافه شدم و مجبور شدم از پریز بکشمش بیرون تا خفه شود، هزاربار خودم را لعنت کردم که این چه بلایی بود سر خودم آوردم، وبلاگ نگارا رفتم تا مثلا کمی چی بپوشم وچی نپوشم بخوانم،هزار بار به جان خودم نق زدم که چرا خونه موندم، به شماها نق زدم که چرا پست نمیزارین تا ساعتهای امروز من بگذره، بیمزه ترین نهار عمرم را خوردم و واقعا تعجب کردم که آخه دست پخت همسفر که اینطوری نبود،هی فکر کردم وقتی حالم خوب بود، حسم و زندگیم چطوری بود، چیزی یادم نیامد.به تمام کارهایی که میشد با یک روز مرخصی انجامش داد ومن الان نمیتونم انجامشون بدم فکر کردم. کلا از دست رفتم.