سلام
چهارشنبه باشه، شنبه تعطیل هم تو راه باشه، لذتی از این بالاتر هست؟ حتی اگر خانه نشین باشی و نتونی سفر بری و حال و احوالی تازه کنی.
چند روزیه که جوجه صبح خیلی زود و قبل از زنگ زدن موبایل من بیدار میشه. سراغش که میرم مثل پیشی ملوس خودشو میکشه به سمتم و دستهاشو به سمتم میکشه تا بغلش کنم. له له میزدم برای تعطیلات پیش رو که فرصتی باشه برای بازیهای صبح زود، حتی اگر خوابم بیاد.
نیما ارادت عجیبی به هاپو داره. اونقدر دنبال هاپوها میدوه و میچلونشون که از دستش فرار میکنند. خیلی تلاش میکنم ترس خودم از حیوانات را بِهِش انتقال ندم امیدوارم که بشود.
**دوست جانم ممنون برای تبریک زیبایت. روزگارت خوب و خوش باشه الهی
سلام گرم تو هوای داغ
حال و احوالتون؟
امروز یک روز خاصه برام، امروز مثل مادرهایی که یاد روز زایمانشون می افتن و احساساتی میشن و تمام جزییات اون روز تو خاطرشون هست شدم و البته که باورکردنی نیست که یکسال گذشته از حضور نیما در خانه ما.
تمام جزییات اون روز تو ذهنم ثبت شده، مرخصی بودم، صبح زود بیدار شده بودم و آروم نبودم. قرار بود جوجه را ببریم دکتر و بعد دوباره تحویلش بدیم، هیچ خریدی قطعی نکرده بودیم، سن جوجم مشخص نبود و ..
توی بغلم بود، توی صندلی عقب ماشین. توی مطب تو بغل خودم معاینه شد، بعد از تمام شدن معاینه و شنیدن خبر خوش سلامتیش، احساس کردم نمیتونم تحویلش بدم، تمام وقت چشم تو چشم بودیم، وروجک گریه نمیکرد و خیلی متفکرانه نگاهش را به نگاهم دوخته بود. به همسفر گفتم برش نگردونیم.نه شیشه شیر خریده بودیم، نه شیر خشک، نه حتی یک دونه لباس یا یک دونه پوشک.
با ناشیانه ترین شکل مادرانه پدرانه وارد فردشگاه شدیم، بچه به بغل، دونه دونه نیاز ضروریش را خریدیم، جوابی برای سوالهای عحیب غریب فروشنده هم نداشتیم، تا حالا چه مدل شیشه شیر داشته، سایز لباسش چنده، مگه این وسیله را روی سیسمونیش نخریدی و ...
توی ماشین در حال حرکت مجبور شدم شیر آماده کنم. نمیدونستم قوطی شیر خشک یک ورق پِرِس شده داره، نیما تو بغلم بود، گریه اش گرفته بود، کمی پودر شیر ریخت رو صندلی، آب جوش رو دست خودم، داستانی بود تا به خانه برسیم. اولین قدمش بود به خانه، قرار بود داستان جور دیگه اتفاق بیافته ولی همه چیز عوض شد، حتی یکدونه عکس یا فیلم از روز اول نداریم، همه اش شوک بود و منگی. وارد خونه شدیم، از ته قلبمون خوش آمد گفتیم به عشق، با چشمهای محشرش اطراف را نگاه میکرد. حس کردم همانقدر که ما از بودنش خوشحالیم، او هم از با ما بودن خوشحاله و آرامش داره. انگار که او هم قبول داره اینجا خونه اش هست.
برای اولینبار پوشک عوض کردیم، در آرامش شیشه شیرش را مجددا آماده کردیم، تختش هنوزنرسیده بود، لحظه ای روی زمین قرار گرفت. چشمهام خیره بود به وجود ظریفش، شروع کرد دور خودش به آرومی چرخیدن و چند لحظه بعد خوابید. بغضم ترکید. بچم خودش خودشو خوابوند و من مردم از حس مظلومیتش، مردم برای تمام لحظه هایی که بغل خواسته و بغلی نبوده و اون خودش را بغل کرده و خوابیده. از ذهنم گذشت که آخرین باره اینطوری خوابیدی.
ساعتی از حضورش نگذشته بود که مادرکم، پدرم و خواهرم رسیدند. همسفر خبرشان کرده بود و بلافاصله راهی شده بودند. نگران برخورد پدر بودم. وارد خانه که شد، نیما در بغلم سرچرخاند به سمتش. دست دراز کرد به طرفش و پدر ، بابایی شد.
عجیبترین، خاصترین ، زیباترین و البته سختترین سال زندگی را گذراندیم. رابطه ام با همسفزم در پرتنشترین حالت ممکن قرارگرفت. چالشهای کاریم فوق العاده بود، اوضاع مملکت هم که بماند، داغ روی داغ اما...حال دل من خوب بود.
باورمنمیشود این جوجه وروجک که زندگی را به هم ریخته همان جوجه ظریف و ضعیف یکسال قبل است. باورم نمیشود که هرکجا از خانه پا بگذارم اسباب بازی ریزی به پایم میرود ، باورم نمیشود این عزیزی که اینطور در خانه حکمرانی میکند و من ک همسفر را روی یک انگشت میچرخاند، همان پسرک ۸ مرداد ۹۸ است.
دقیقا یکسال است که خواب پیوسته نداشتیم، با آرامش غذایی نخورده ایم، حتی یک لیوان چای حسابی ننوشیده ایم، همسفر یکسال است که شبها در خانه نتونسته لپ تاپ باز کنه، خیلی چیزها حذف شده و تغییر کرده، اما همه اش خوب است.
*الهی که حال دل و جسم دونه دونه عزیزانتون خوب باشه.
سلام
صبح زیبای آخرین صبح خرداد شما به خیر
۳۸ بهار زندگی را در متفاوت ترین شکل ممکن گذراندم. مادرانه از این بهار گذشتم و شمع را چشم در چشم پسرکی فوت کردم که جانم به جانش بند شده. فکر که میکنمتا حالا تبلُد تبلُدُت مبارکی شیرینتر از آوای پسرک نشنیده بودم .
گاهی اوقات فکر میکنم بی منطقترین مادر دنیا شدم. با خودمفکر میکنم مادرک چطور قبول کرد من از خانه تنهایی خارج شوم، به مدرسه بروم، به خیابان بروم، به خوابگاه دانشجویی بروم، ازدواج کنم، به شهری دیگر بروم، یا خدا. فکر که میکنم چه بلاها که سر مادرک آورده ام و کنار آمده است. دلم میخواد پسرک را بردارم و فرار کنم از دست همه آنچه نمیخواهم. فقط من باشم و او. بدون واکسن ۱۸ ماهگی، بدون بزرگ شدن و دور شدن، بدون هیچ چیز دیگر.
سلام
خیلیامون از بزرگ شدن و تغییرات بچه ها شگفت زده شدیم، خیلیامون این حجم از تغییرات را باور نمیکردیم، خیلیامون حوصلمون سر میرفت وقتی مامان باباهای تازه، هی از بچه هاشون و تغییراتشون گفتند، اما درگیر که شدیم ، تازه فهمیدیم شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن.
دارم میمیرم از ذوق بزرگ شدنش، فهمیدنش، میمیرم از ذوق تقلید کردنش از تمام جزییات رفتاری خودمان.
سعی میکنیم روزانه کتاب بخونیم، کتابهایی پر از جوجه و هاپو و جانورهای رنگی دیگر داریم، سعیمان خیلی موفق نیست، جانَکَم به کتاب خوردن بیشتر از کتاب خوندن ارادت داره، تازه بعضیهاش را هم بیشتر میخوره، احتمالا خوشمزه تر هست.
میدانید دغدغه بزرگم چیست؟این حجم شاد بودنش حفظ شود، همیشگی باشد، کم نشود، علی رغم هرچه در آینده پیش آمد.
سلام
صبح زیباو خنک خردادماهتون به خیر
چشم برهم زدنی رسیدیم نیمه خرداد و گرما و البته توتهای خوشمزه رو درخت.
انفجار توت زیر زبانم را دوست دارم. چشم میبندم و توت با زبان نرم میشه و عطر خوشش میپیچه توی سرم و پر میشم از حس خوب. تلاش کردم حس خوب را برای پسرک هم بسازم، با قلدری توی چشمم نگاه کرد و توت زیبا را به محض ورود به دهانش تُف کرد بیرون.