روی صفحه اول پورتال سازمانیم یک شمارشگر وجود داره، سال و ماه و روز و ...تا ثانیه. وقتی نگاهش میکنی ثانیه به ثانیه از حضورت توی شرکت را میبینی، چیز عجیبیه، باورمنمیشه که این همه وقت گذشته از حضورم توی شرکت، توی ذهنم انگار هنین چند روز قبل دفاع کردم و دنبال کار گشتم، چطوری این همه سال گذشته و نفهمیدم؟
سالهاست که در کنار یک ساندویج پنیر و هرچیزی، دو جفت بیسکوییت ساقه طلایی دارم که بینشون عسل و دارچین میزارم. اولین گاز را که میزنم و چای را که مینوشم طعم بهشتی میپیچه توی دهانم و عشق میکنم از خوردنش. چطوری اون بیسکوییت خشک اینجوری میشه؟
*البته که صبحانه روز تعطیل جور دیگریست و رنگ دیگری دارد و البته حجم بسیار بیشتری.
**با پاییزتون عشق کنید.
سلام
خسته نباشید.
عشق میکنید با روزهای آخر شهریوری، از اومدن بوی خوش پاییز؟ سفر واجبه این روزها، حیف، حیف.
خیلی اهل خرید اسباب بازی و خرده ریز برای پسرک نیستم. کلا دوست ندارم اشباع بشه از هرچیزی. با توجه به پاییز پیش رو و کرونا و علاقه پسرک به پارک و پارک نرفتنش تصمیم گرفتم سرسره خوشگلی برایش بخرم. یک چیز بامزه ای هم که اسمش را نمیدانم و یک جورایی شبیه الاکلنگ هست در کنارش میخواستم. به خیال خودم کلی خوش به حالش خواهد شد و کیف خواهد کرد. با خودش به فروشگاه رفتیم. خودم را کشتم ، به فانتزیهای من علاقه نشان نداد که نداد. چسبیده به موتوری زشت، روی پرهیاهاویش را نشانم میداد و جیغ کشان با تمام وجود به موتور چسبیده بود. هرچه در فروشگاه چرخاندمش، زرق و برقهای آنجا را نشانش دادم ، فایده نداشت. مثل آهنربا سمت موتور می آمد. خیر سرم تلاش کردم وسایلش فرا جنسیتی باشد و به صرف پسر بودن تمام دنیایش دیوار کشی مردانه نشود.باورم نمیشود موتور را خواست، باورم نشد که سرسره را نخواست. دنیایی دارد این زندگی جدید من.
سلام
صبحها که بیدار میشم ،وسایل روز پسرک را توی کیفش میزارم،پوشکش را توی خواب با سختی عوض میکنم،لباس میپوشم،مو شانه میکنم،سعی میکنم اسباب بازیهای پخش شده را کمی جمع کنم،به لطف ماسک زمانی برای آرایش هم نمیزارم .
همه کارها که تمام میشود من میمانم ده دقیقه ای که هر روز میماند تا زمان خروجم از منزل و خودش میشه کلی حس خوب که میتوانم لم بدهم توی صندلی رو به کوچه و به درگاه آسمان التماس کنم کمی خورشیدش زودتر بیاید بیرون و از حجم تاریکی کم کند. آخرین دقیقه از همون ده دقیقه که میگذرد،کفش که میپوشم خورشید هم با قر و ناز بالا میاد.
حالا من هستم و چالش دوم. سه عدد سگ مشنگی که نمیدانم چرا خواب ندارند، هر ساعتی از شبانه روز بیدارند و در حال سروصدای ترسناک. هرچقدر پسرک با آنها دوست شده و از دیدنشان ذوق میکند،مادرک که من باشم میلرزد و رعشه میگیرد.
روزتون خوش باشه الهی