سلام
حال و احوال شما؟
حتما خیلی از شما با سیستم طوطی وار بچه ها برای تقلید از حرفها و رفتارهامون آشنا هستید. تا کوچولو هستند ، تقلیدهاشون خیلی بامزه هست و حال و احوال آدم را عوض میکنند البته امان از اون موقع که چرت و پرتهای داغون رفتاری ما را تقلید کنند، اون رفتارهامون که خودمون هم چشم دیدنش را نداریم و طاقت نداریم یکی هم به رومون بیاره و نشونمون بده.
خلاصه پسرک دیروز تو چشم من و همسفر نگاه کرد و گفت تو روحت، خیلی جدی گفت تو روحت.برای جلوگیری از تشویق شدندش، خودم را توی بالکن پرت کردم و پوکیدم از خنده(در گوشتون بگم که عاشق فحش دادن بچه ها با زبان بچگونه هستم، دوستی داشتم که پدرش بسیار بدزبان بود و مدل به مدل فحشهای مربوط به آناتومی بدن آقایان و خانمها را یاد بچه داده بود، وقتی بچه میگفت... یا ...من میمردم از حس خوب کلام کودکانه اش و البته به جان خودم جلوی بچه نمی خندیدم).
تو روحت اصطلاح رایج منه، از دیروز تا حالا فکر میکنم دیگه چه غلطی میکنم که این جوجه داره توی ذهنش ثبت میکنه؟؟؟
سلام
یکی بیشترین موضوعاتی که من دلم میخواد در موردش با همسفر صحبت کنم و او حاضر نیست لحظه ای مکالمه را ادامه بده، نگرانیهای تمام نشدنی من در مورد شرایط پسرک در آینده و بیان حقیقت فرزندخواندگی و غمهای احتمالی اوست، موضوعی که صرفا از دید همسفر چیزی مربوط به آینده هست و الان در موردش صحبت کردن فقط به دلیل شخصیت دائما مضطرب و بدبین من است.
خواسته رویاییم اینه که هرپست مرتبطی که در اینستاگرام ببینم، هرموضوعی در اینترنت بخوانم، هرفیلمی با این موضوع ببینم ، بتونم درموردش با او حرف بزنم، مثل همه موضوعات دیگه اما امکانش نیست.
یادمه سالها قبل که فیلم من ترانه ۱۵ سالم هست اومده بود، توی سالن چیلیک چیلیک اشک ریختم، کلی توبیخ شدم که چرا نمیتونم فیلم را فقط ببینم و همزمان پنداری نکنم، بعدها تجربه بدتری با فیلم لانتوری اتفاق افتاد، یا فیلمهای دیگه. اونها همه یک طور بودند اما موضوع پسرم واقعا برام چالش شده، من دارم خفه میشم از حرف نزدن به خاطر ترسها و دلواپسی هام برای نیما.
*صحبت کردن در مورد آرزوی برآورده نشده ام، تجربه اتفاق نیفتاده ام با همسفر، از تلخترین گفتگوهای انجامنگرفته ما است، شما تلاش کنید اینطور نباشید.
*یک موقعهایی فقط چند کلمه در مورد موضوعات دوست نداشتنی، میتونه جلوی خیلی اتفاق های دوست نداشتنی تر را بگیره.
فعلا
سلام
خسته نباشید، انشالا که حال و احوال دلتون، جسمتون و روحتون خوب باشه و دووم آورده باشید تو این روزگار نه چندان زیبا.
ما خوبیم، البته تعریفهای جورواجور داریم از خوبی. مثلا اگر حال الان را چند سال قبل داشتم، قطعا نمیگفتم خوبم ولی تعداد موهای سپید که زیاد میشه، آدم یاد میگیره خیلی سخت نگیره، چون معلوم نیست روزهای بعدی چی تو مشت زندگی باشه.
خیلی وقت بود نوشتنم کمرنگ شده بود، تلاش میکردم به جای اینجا نوشتن، بیرون با آدمها حرف بزنم، تلاش اشتباهی بود، نزدیک به چهل سال زندگی کردم و بارها و بارها از حرف زدن با آدمها پشیمون شدم اما باز یاد نگرفتم. خیلی خوب گفته اونی که گفته قیل از حرف زدن پیش دیگران یک مشت فلفل قرمز بریز توی دهنت، خلاصه که دوباره همینجا هستم، چهاردیواری خودم، اینجا کسی نمیتونه گفته های خودمو بکوبه توی صورتم و بگه انرژی منفی داری و دلم میخواد ازت دور باشم، تازه کسی این حرف را بزنه که اصلا اهل حرف زدن نیست و مثلا بعد از دوسال که در مورد موضوعی غیر از ضروریات حرف زده این را گفته. اون گفته و تو یخ زدن تمام آنچه به نام خون توی رگ داری حس میکنی.
اینجا بمونه برای نق نقهام، منفی بافیهام، بدبین بودنهام، ترسها و اضطرابهایی که دارم، بگذریم، بی خیال.
گرفتاری جدیدی به نام شب نخوابیدن پیدا کردم، بیش از بک ماهه کمی بعد از خوابیدن بیدار میشم و شکنجه شروع میشه، دلم پر میزنه برای یک خواب عمیق و طولانی، پزشکم اینرا هم به عوارض کرونای کوفتی ربط داده، اما از شما چه پنهان که خودم دردم را میدانم و کرونای بیچاره مقصر نیست.
امروز دوستی که در آستانه پدر شدن قرار داره، برایم از لذت لمس کردن دست کوچولوی تازه متولد گفت، دلم ضعف کرد، یک حس تلخ و تیز از ته دلم گذشت، یک عذاب وجدان بدتر هم از مغزم به خاطر نیما. چرا کمرنگ نمیشه این حس و حسرت مزخرف ، چه غلطی کنم اگر روزی روزگاری نیما بفهمه این خس تلخ و مزخرف را و وجود خودش را کافی ندونه برای پر کردن آرزوهای مادرانه ام.
مغزم کلید کرده روی اهنگ کفر معین، پوکیدم از بس گوش دادمش.
میدونم قاطی نوشتم، مغزم به همین به هم ریختگی هست، اینجا مینویسم که آنجا آرام باشم. تازه خیلیهایشان را سانسور کردم، خیلی سانسور کردم.
فعلا
تا بعد
سلام
یکشب سخت داشتیم، همسفر واکسن زده و تب داره، دو نفر از دوستان نزدیکشون سه روز هست با داشتن نامه الزام به بستری موفق به پیدا کردن تخت خالی در کرج و تهران نشدند و متاسفانه حال یکیشون خیلی بد هست.
برای کم کردن رنگ استرس این روزهاپسرک را شدیدا بدخلقی هم میکنه ، در هر حالی آهنگهای جفنگمیزارم و مثلا قِر میدهیم و غذا میپزیم و کار های خونه را هم سروسامان میدهیم اما راستش حتی موقع گوشدادن جینگولگهای شاد، اشکم آروم آروم میاد پایین.
شرایط کارم تو کارخونه یه طوری شده انگار به تلنگری بندم برای از همپاچیدن. یک دفتر نقاشی همراه یک پروانه بزرگ وسطش(دوست جانی گفت پروانه نیست و سنجاقکه)روی میز کاریست. غم کارم که زیاد میشه چند لحظه ای رنگ میکنم،تصویر بزرگه و من به خودم قول دادم ، رنگ که کامل شد، من هم به روح و روان و جسمم اجازه زندگی بدهم.
فعلا