مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

گفته بودم که با خودم قرار گذاشتم هرموقع هواپیمایی در حال فرود یا صعود ببینم لحظه اعلام یک آرزو هست؟ به قول همسفر make a wish

باورتون میشه امروز صبح چهار هواپیما پشت سر هم فرود آمدند؟(خدا را شکر با خودمان قراری مبنی بر باربری بودن یا مسافربری بودن هواپیما  نداشتیم).

صبحپ دل انگیز شد از دیدنشان و تند تند آرزوهای  کوچک و بزرگ و گفتم.


سلام و صدسلام به رهگذر های عزیز این خونه

ایشالا که حال  دلتون خوب باشه. حال و احوال من هم خوب و بد با هم.یک  اعترافی بکنم اول صبحی اینجا، از همونا که جای دیگه نمیشه گفت و آدم باید دهان خودش را بدوزه.

تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم، رفتار ها و خصلتهای بد زیادی داشتم اما تجربه یک مورد خیلی بد را نداشتم تا همین اواخر. در موردش زیاد خونده بودم اما خوندن و شنیدنش هیچ شباهتی به درکش نداره. تو این ۱۱ روز گذشته به جرئت میتونم بگم یک دقیقه آرام نداشتم و چنان توی خودم شکنجه شدم که فکر میکنم سلول به سلول تنم  داره میشکنه. توی روز کجدار و مریز کنار میام اما امان از شب، مثل یک اژدهای هفت سر میشه و چنان در هم میپیچیم و گلاویز میشیم که خودم باورم نمیشه میتونم اینقدر ترسناک بشم.

حسادت، یک کلمه چند حرفی کوچک اما  چنان ویرانگر که توان لحظه ای خواب و آرومش و زندگی را در ۱۱ روز گذشته از من گرفته.در تمام سالهای گذشته یادم‌نمیاد به کسی اطراف همسفر حسادت کرده باشم ، به زندگی کسی، به داشته های دیگران و ...اما چند روز قبل تمام معادلات ذهنیم با پیشرفت و ارتقا یکی از دوستانم در محل کار به هم ریخته. یکی از بهترین همراهان و همکارها و البته گوش شنوا و سنگ صبور من که با هم پله پله جلو آمدیم به دلایل مختلف که البته یکیش هم شایستگی خودش هست  ناگهان جابجا شد و بالا بالا رفت،نمیدونم چی آتش را به ر وح و روانم انداخت و باعث شد یک دوره از تلخترین و سختترین های زندگیم را بگذرونم و نتونم کلامی هم در موردش حرف بزنم، از دست دادن همراه چند ساله ام، گوش شنوایی چند ساله ام، آرامبخش محل کارم ، هرچی که بود هنوز بعد از این مدت نتونستم حتی تبریک بگم، حتی نشون بدم که خوشحالم، هرشب بعد از چند دقیقه که کابوس میبینم از خواب میپرم و میگم خواب بوده اما بعدش یادم میاد خواب نبوده و واقعیت همینه و همین کل خواب را میپرونه و یک شکنجه شبانه شروع میشه.منی که صبح به صبح با خوشحالی به سمت محل کار میرفتم الان به جان کندن افتادم و فقط یک‌ چیز را عاجزانه از خدا میخوام، آرومم کنه ، آرومم کنه، کمکم کنه و الهی که هیچ کدومتون توی حال و احوالهای خودتون لحظه ای حس مزخرف و کشنده را تجربه نکنید،فلج میکنه روح و روان آدم را.

شبهای پر حماسه

یک چیزی ته قلبم درد میکنه،  از سال ۷۶ هر چهارسال توی خرداد ماه یک جیزی توی دلم بود ، یک‌تنیدواری، یک دلیل برای تلاش اما، حس گند امشبم را هیچ شبی نداشتم، حس ترس امشبم را هم شب دیگه ای نداشتم، فقط یک آرزو دارم، خدایا، خداوندا تو کنارمون باش، خودت این مملکت را حفظ کن.

جنس دوم

سلام

 به لطف بیماری اول سال و برای جلوگیری از سوراخ سوراخ شدن بیمه،سرگردان راهروهای بیمه شدم.بعد از چندبار رفت و آمد، بلاخره کار تمام شد و گفتند فلان مبلغ  را فلان تاریخ واریز میشه.

به همراه همکار آقایی  این پروسه را طی میکردم، شرایط مشابه بود، مبلغ واریزی آقا را که گفتند سورپرایز شدم، علت تفاوت را که پرسیدم،  فرمودند شما زن هستید، ایشون مرد.پرداختی به آقایان چون خرج خونه میدن، طبق قانون بیشتره.

سالها بود که از شنیدن مزخرفی شبیه این گذشته بود، پرتال شدم به ده دوازه سالگی، جنگی که تو خونه داشتم برای یک اردوی شبانه روزی همزمان برای من و برادرم. تنها  کلام پدر این بود: تو دختری ، اون پسر. اون اردو را نرفتم، زخمش موند،سالها جنگیدم، با پدری که عاشقش بودم، با جامعه، با هرکسی که می‌خواست به صرف زن بودم لهم کند، آنقدر جنگیدم که باور کردم کسی نمی‌تواند حقم را به دلیل جنسیتی بگیرد اما  امروز دوباره توی یک اداره داغون جای زخمم درد گرفت، باز شد. علی رغم پرداخت حق بیمه یکسان، علی رغم تلاش یکسان یا حتی بیشتر، علی رغم خیلی چیزها باز شنیدم که تو زنی و اون مرد.

یک قدم مانده به ۴۰

سلام

روز تولد هرکدوممون یه روز خاص تو زندگیمون حساب میشه، حداقل برای خودمون. روزیه که اومدیم تا پرونده زندگیمون را بسازیم

خیلی سالها انتظارم از این روز زیاد بود اما امسال به آرامترین و زیباترین و ساده ترین شکل ممکن گذشت. یک عود روشن و یک برش چیزکیک و دو فنجان چای. چند دقیقه صحبت که این روزها خیلی کم پیش میاد در کنار چند شاخه گل.

رسیدن به سن و سالهای این روزها خیلی دور از ذهنم بود، خیلی خیلی. حالا که رسیدم ، حس میکنم روزهای زندگیم مثل ماهی از توی دستم در حال سر خوردن هست. حس میکنم دقیقه های زندگیم خیلی مهم شدند. یک زمانی هدفهای زندگیم برای حال خوب داشتن و خوشحال بودن، پست خاصی توی کار، خونه تو فلان محله، فلان سفر و ... بود اما الان، فقط و فقط لحظه حال را میخوام.هیچ اعتباری به روزهای آینده نیست و البته که گذشته هم از دست رفته.

۳۹ سالگی مبارکم باشد.