سلام به روی ماهتون ، به حال و هوای قشنگ پاییزیتون
نگفته بودم دیگه با سرویس شرکت نمیرم؟با دو همکار دیگه یک ماشین گرفتیم، صبحها حدود چهل دقیقه دیرتر از منزل خارج میشم و وای از این چهل دقیقه.
پسرکم را با بوسه بیدار میکنم، آنقدر میبوسمش و آنقدر ناز میکند که هردو فول انرژی میشیم اول صبحی، اسپری آبی و سبز را با ادا و اصول به حلقش میفرستم، پوست خشکش را پماد میزنم و عشق میکنم و به همراه پدرش روانه میشود.هرروز صبح بلند بلند میخونیم: هورا هورا، امروز صبح مامان میره کارخونه، نیما میره مهدکودک، بابا میره دانشگاه ، آخر هفته ها بلندتر و شادتر میخونیم که هورا هورا، نیما نمیره مهدکودک و ...
آرزوی حال خوب دارم برای هممون، برای همه، آرزوی حال خوش.
*میگذره این روزگار تلختر از زهر
سلام
برادرکم برای سورپرایز خانواده ناگهانی اومد ایران، تو فرودگاه مبدا بود که شنیدم، تنم لرزید از شلوغیها، از هوای ترسناک خیابانها، از بازداشت شده دوستش، از تمام مصلحت اندیشی های چهل سالگی ، تا رسید به خانه ، هزار بار در دلم مردم و مردم. از خدا که پنهان نیست ، از شما هم پنهان هم نباشد، تمام دنیا یک طرف، برادرکم هم یک طرف، سالها قبل که ستاره نشست بر شانه هایش، بر طالعش، بر پیشانیش، من هزار بار مردم و تمام شدم و حالا باز توی روزهای خو.نین این روزها که دهها و صدها مثل برادرکم ساخته شده، تا زمانیکه در خانه پدری قدم گذاشت، هزار بار این قلب کوبید به در و دیوار.
قرار بر یک هفته توقف و ماندن بود، قرار به خوشحالی برای یک چهارشنبه تعطیل در آخر هفته بود، شوخی قشنگ ماجرا کجاست، برادرکم مبتلا به کرونا شده است، حالش بد است و مطلقا قبول نمیکند پیش او باشیم، میدانم که منطقی نیست، درست نیست اما، اما شما که نمیدانید او اینجا باشد ومن نتوانم ببینمش یعنی چه,.
فعلا
سلام
بوی پاییز پیچیده توی کرج، رنگ و لعاب زرد و نارنجی داره میشینه روی درختها، خنکی فوق العاده صبحها نمیزاره راحت از پتو دل بکنی، باید حال دل خوب باشه برای من عاشق پاییز اما
دوست صمیمی دوباره باز.دا.شت شده، به دخترهای کوچولوی دوقلویش فکر میکنم و گوشه قلبم تیر میکشه .
دخترکی با موهای طلایی ، با بستن موهایش آماده اعت.راض میشه و در چند قدمی از منزل ما به روی زمین می افته، منزل پدرش کمی از خانه قشنگ من فاصله داره و منگ میشم از شکوفه های زندگی دیگرانی که به راحتی به روی زمین میریزه.
دانشگاه شلوغ میشه و گیج ومنگم که الان سال 78هست یا 88یا 98
.
.
.
*پسرکمعلاقه زیادی به قرمه سبزی داره،در هربار پرسش برای اینکه چی دوست داری بپزم ،جواب قرمه سبزی میگیرم، هر هفته دیگ بزرگی میپزم، بسته بندی میگذارم توی فریزر، خوشحالی نگاهش وقتی قرمه سبزی را میبینه با ستاره های درخشان آسمون برابری داره.
پسرکمدلبری میکنه و من آرزو میکنم زندگی داستانهای قشنگتری برای نسل اون داشته باشه.
چند روزی هست عجیب به روغن سوزی افتادم ، از یک سردرد و سرگیجه و تهوع شروع شد، به روال فشار همیشه پایین چندبار سرم زدم، تب که اضافه شد و فشار که بالا اومد مجبور شدم نگران بشم، نه کار میتونم بکنم، نه خواب ، نه هیچی، یک دنیا تست دادم و بین دکترهای جورواجور پاسکاری میشم، منتظر یک سری تست جدید هستم تا بفهمم بلاخره چه خبر هست.
راستی، برای بار دوم توی یکسال ، جناب دزد منزل ما تشریف اورده، قرار هست پلاکارد بزنیم: آقایان دزد عزیز، از همکاران قبلی بپرسید ، اینجا چیزی پیدا نمیشه، نه خودتون را خسته کنید نه دهان ما را سرویس کنید، والا بخدا. زندگی ما را به میترکونید، دریغ از یک هل پوچ که گیر شما بیاد، ولمون کنید ترا حضرت هرکی قبول دارید.
روزگار غریبی است نازنین
خیلی غریب
خیلی آشنا
از بیست سالگی تا چهل سالگی خودم ، نمیدونم چندبار روزگار این مدلی دیدیم، چندبار ته دلمون آرزو جوونه زده و خشک شده، نمیدونم آیا روزی روزگاری، رنگ و روی متفاوت میبینیم. علی رغم همه تلخیها، سیاهیها، هنوز ته دلم آرزو ، امید وجود داره، ایکاش که ریشه اش در حماقت نباشه.