سلام به روی ماهتون
نمیدونم از اخرین باری که لباس اتو کردم، به خصوص لباسهای پدر و مادرم را چندسال گذشته؟ به لطف دیسک گردن و کمر و وقت بسیار کم و البته قیمت مناسب خشکشویی سر کوچه،مدتهاست توی خونه لباس اتو نکردم،لباسها را یکبار درماه میبریم تحویل آقای باران میدیم و دعایی به جانش میکنیم. این پیشنهاد را به مادر دادم، غوغا به پا کرد ، انگار که بی شرمانه ترین پیشنهاد عالم را دادم، خلاصه که جسم داغان همچنان خودش اتو میکنه و اصرار داره تمام لباسها اتو بشن.
اخر هفته خانه پدری بودم و دیدم مادر میز اتو را اورده کنار اتاق و میخواهد شروع کند، اتو را تحویل گرفتم و اصرار کردم خودم انجام بدم و خیره شدم به پیراهن سرمه ای و چهار خانه پدر روی میز، بعدتر مانتو مشکی مادر و همینطوری تا اخر.
همینطور که اتو روی میز رفت و برگشت میکرد، طبق عادت قدیمی به هپروت رفتم، تمام جزییات زندگیم اومد جلوی چشمم و در انتهای کار، انگار از پیش روانکاوم اومده باشم، ذهنم داغ بود از مرور اتفاقها.
فعلا
سلام
صبح زیبای آخرین روز فروردین به خیر و خوشی انشالا.
گفته بودم کوچه محل اقامت ما خیلی سرسبزه و تو خر فصلی یه جور دل میبره؟ یک جوری سبز بعاری داره تو این فصل و یک چه چهی میزنند پرنده های مدل به مدلی که توی اون میچرخند، آدم دلش میخواد همان وسط کوچه بی خیال همه چیز بشه و بشینه ، انگار که وسط بهشت نشسته. امروز خیلی بامزه عبور یک روباه کوچولو را دیدم، با اون دم فوق العادش، متاسفانه نارنجی نبود اما فوق العاده ناز و خوشگل.
*تایپ کردن تو گوشی خیلی برای سخته، اتوتایپ گوشی سالها فعال بود و خدا میدونه چندتا سوتی داغون دادم و بر ای چند نفر آدممهم و غیر مهم کلمات داغون فرستادم، بلاخره در حرکتی انتحاری، اتوتایپ غیر فعال شد و زحمت سنگین تایپ را به جان خریدم.
فعلا
سلام به روی ماهتون
روز و روزگارتون خوش باشه الهی، روزهای بهاری هم مبارکتون باشه انشالا.
گرد و خاکی گرفته اینجا را، یک آب و جارو بزنیم ، یک موقع کسی نیاد فکر کنه صاحبخونه نداره.
خیلی وقته ننوشتم، هرچند همه چیز را توی ذهنم تایپ میکنم اما مشغله های زیاد باعث کمرنگی شد.
آخرای ۴۰۰ یک طوری شد که میگفتم آخدا یه زحمتی بکش ، یک جورایی این سال و تموم کن، ما که بریدیم، تو هنوز انرژی داری؟
امسال را برای خودمون سه تایی نامگذاری کردیم، نه از اون نامها که میگذارن که نشه، از اونها که بشه، با کپی از یک دوست خوب، سال ما شده سال بوس و بغل، جایتان خالی آی مبچسبه، آی میچسبه، خسته و کلافه از روز شلوغ، سه تایی بریم تو بغل و هی ماچ جاندار و بی جان کنیم، پسرک گاهی ذوق فراوان دارد و گاهی نه، اما با اجازتون مجبور میشه که باشه و بماچه.
برای اولینبار در عمر نزدیک به چهل ساله ام،بخشی از تعطیلات عید را میزبان بودم، فرصت برنامه ریزی از قبل را دا شتیم و خوش گذشت، مهمانها هم ظاهرا مهمانی را دوست داشتند و هنوز گاهی حرفش را میزنند.
بازهم برای اولینبار در عمر پسرک تجربه سفر طولانی و زمینی با جوجه را به جان خریدیم و جایتان خالی، در کنار سختی زیادش، بسیار چسبید.پسرک یه جورایی عجیب با دریا حس خوبی دارد و من عشق میکنم از ذوق نگاهش و بدو بدوهای قشنگش در آب.
چند قدم مانده به چهل سالگی، به خودم هدیه دادم، حانم دکتر نازنینی پیدا کردم که بتوانم اعتماد کنم و راحت باشم، جلسات هفتگی روانکاوی شروع کردم، یه جورایی مثل دستگارز کردن یک زخم عمیق هست ،درد داره، اما دوستش دارم،میخوام که نتیجه بگیرم. حال و احوال کار هم مثل سابق، دنیای عجیبی داره فضای کار، میدونم نمیتونم تغیرش بدم اما تلاش میکنم نتونه سوارم بشه و جانم را به لب برسانه. فعلا
راستی، یک عروسی در پیش رو دارم، به دلایل مختلف شدیدا نباید بروم اما یک جوری عجیب دلم میخواد که برم، خبرش را میدم که رفتم یا نرفتم
سلام به روی ماهتون
توی سرویس نشستم، از اتوبوس یک آهنگ زیبا و نوستالژیک از معین پخش میشه، نفرات محدودی توی سرویس هستند و البته اکثرشون نیروهای خودم هستند. نزدیک به یک ماه هست که شدیدا درگیر آماده سازی تیم برای ممیزی هستم، شبها تا دیروقت کارخونه بودم و شبی هم کامل موندم. دلم پر میزنه برای بودن با همسفر و پسرک، دلم پر میزنه برای پای گاز ایستادن و آشپزی کردن و سروکله زدن با پسرکم. تقریبا تمام ماه گذشته برای پسرک از پشت گوشی مادری کردم. دیشب که وارد خونه شدم از انتهای سالن دوید و توی هم پیچیده شدیم.
انشالا که به خیر بگذرد.
سلام
صبح زود زیبای شما، با یکماه باریک و بلند کنج آسمون نیمه تاریکش بخیر باشه انشالا.
روزگار با یکانگشت کوچک شکسته همچنان کند و کند میگذره، چه توی راه رفتن چه کارهایی که انجام دادنشون هیچ ربطی به انگشت کوچک پا نداره ولی انگار فرصتی پیش اومده تا اونهاهم اظهار وجود کنند و یکجورایی حالم را جا بیارند.
جالبه که الان همه جای بدنم درد مبکنه الا همون انگشت کوچولو. پاشنه هردوپا، ماهیچه هردوپا، کمرم و البته سرم طبق معمول.
دوروز اخر هفته باران زیبایی بارید، امکان پیاده روی با شرایط جدید نبود، به ناچار پشت پنجره نشینی داشتم، خوب بود، لذت دیدن بارش تند باران و اجبار من به نشستن پشت پنجره.
فعلا