مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

انگشت کوچولوی پای من

سلام علیکم دوستان

حال و احوال شما؟خوبین؟ خوشین؟

من خوبم، یعنی بد نیستم ، کمی دردسر برای خودم درست کردم که الکی الکی گرفتار شدم.

خانه پدری بودم، پسرک روی میز صبحانه با ظرف عسل کشتی میگرفت، امدم ظرف عسل و زندکی نادر را نجات بدهم، نفهمیدم دیوار از کجا سبز شد، پایم کوبیده شده توی دیوار.

دقایقی بعد دعوای جزئی با همسفر داشتم، لج کردم، لنگ لنگان رانندگی کردم، بعد از ساعتی دیگه نتونستم کلاج را فشار بدم و با گردنی کج مجبور به تماس با همسفر شدم، هیچی دیگه الکی الکی انگشت کوچولوی پایم شکست.باورتون نمیشه یک انگشت کوچولو  چه بلایی سر آدم میاره. اگر می‌خواهید یک آدم عجول را بیچاره کنید، تحرک را از او بگیرید. داغون میشه، له میشه، می‌پوکه. الان من دقیقا همین حال را دارم. 

خلاصه که قدر انگشت کوچولوی خود را بدانید و عجله نکنید، چون یک جایی توی اوج بدو بدوهای کارتون، دنیا یادتون را میگیره، مهم‌نیست بهمن ماهه، اوج کاره، مهم نیست ممیزی دارید، خیلی کار دارید.

فعلا


شب آخر

سلام

نمیدونم برای همه اونهایی که شب آخر مسافرها را بدرقه میکنند چطوری میگذره ، شب خانه پدری مزخرف میگذره، خیلی مزخرف. همه باید به روی خودشون نیارن که چه حالی دارن، الکی میخندن، بی حوصله هستن، کلافه هستن و...

مهاجرها احتمالا حال بدی دارند، خانواده مهاجرها حال بدتری دارند خیلی بدتر، همیشه چشم به راهن، همیشه دلتنگ.

بم

سلام

۱۸ سال قبل بود، خوابگاه ۹  دانشگاه صنعتی، حدود ۶ صبح بود یا کمی دیرتر، صدای جیغ از طبقه پایین اومد، مریم سحر خیز که مثل همیشه کله سحر بیدار شده بود به سمت طبقه همکف دوید، لاله بود که جیغ میزد، دخترک زیبا روی و بلند بالا که همیشه تو مراسم‌ها مجری بود و انقدر خودش و اسمش جذاب بود که آدم بشناسش، گوشی تلفن دستش بود و همچنان جیغ میزد، چیزی نمیفهمیدم،  مسئول خوابگاه بغلش کرده بود و با کمک یکی دونفری سعی میکرد از گوشی تلفنی که کسی اونطرف جوابگویی نبوده دورش  کنه. نگاهم رفت سمت تلویزیون که توی لابی خوابگاه بود، اخبار یک ساعتی بود، بم زلزله شده بود، لاله از حال رفت، مسئول خوابگاه نمیتونست نگهش داره، صدام زد، گیج و ویچ تلاش کردم یک طرف دخترک را بگیرم، کشانده شد سمت نیمکت و صدای بلند خانم مسئول را شنیدم که از کسی پیگیر امبولانس دانشگاه بود.

لاله سه نفر از خانواده اش را تو زلزله از دست داد،یادمه یکی دو ترمی دانشگاه هم نیومد.

هرسال ۵ دی که میشه پرت میشم به اون صبح پر از ترس، وحشت و غم و نگاه دخترکی که میلرزید از پاسخگو نبودن کسی پشت خط، هرسال دلم‌میخواد بدونم آیا بهتر شد  با رفتن دوبرابر و مادرش، چطوری زندگی کرد، چطوری ادامه داد، هرسال اسمش توی ذهن‌مان و میره، تنها دخترک بّمی که میشناختم.


سلام

دیروز حدود ۷ بعد از ظهر از شرکت به خونه رسیدم. ارتفاع موهایرسفیدم‌نزدیک ۴ سانتی متر شده بود و عجیب روی اعصابم بود در کنار صورتی که ماشالا انگار کود دهی شده از بس رشدش خوبه. شکر خدا هر چی به ریزش سرم اضافه میشه، رشد صورتم بیشتر میشه. قبلش با دخترک‌هنرمندی که لطف میکنه چهره منرا به انسان شبیه میکنه قرار گذاشته بودم. حدود ساعت:۹:۰۰ به خونه رسیدم و پسرک خوابیده بود. تا صبح کنارش خوابیدم و البته که هزاربار بیدار شدم تا پتو رویش باشد و سرش زیر مبل نباشد و خودش طرف دیگر سالن نباشد. خدا را شکر بر خلاف شبهای قبل سرفه نکرد، صبح که بیدار شدم لحظاتی چشمانش را باز کرد، توی چشمهام نگاه نکرد، یه مامان گفت و دوباره خوابید و من...


Highlight

سلام، صبحتون بخیر باشه الهی

بنده خدایی از من در مورد های لایتهای زندگیم پرسید، های لایتهای روشن و منفی. از اون موقع همه جا دنبالشون میگردم، مثلا:

اگر بخوام دو تا زمان طلایی از شبانه روز را اسم ببرم، قطعا طلوع و غروب میشه. وقتی هاله نارنجی و قرمز پخش میشه تو آسمون،  چه از روشنایی به تاریکی بره و چه از تاریکی به روشنایی، در هردو حالت چنان حال و احوالم دگرگون میشه و حس و حالم خوب، که خودم هم‌متعجب میشم، این دو تا زمان  آنقدر مقدس هستند که اگر لحظاتش را با کسی هم شریک باشم، اون آدم هم‌ خاص میشه و تو ذهنم مقامی پا به پای طلوع و غروب پیدا میکنه مثل همون بنده خدا که علی رغم‌تمام خرده شیشه های رفتارش شده یک بُت ته ذهنم.خلاصه که جایتان خالی برای دیدن طلوع محشری که الان جلوی چشم من هست و توی این فصل امکان دیدنش را دارم.دلم میخواد به همینطوری هاله رنگی تا ابد ادامه پیدا کنه و من غرق باشم توی بودنش.

چند هفته اخیر به دلیل مسایل کاری، حدود ده طلوع و غروب را از توی آسمون و در حال پرواز دیدم و خدا میدونه که به چه حس و حال ملکوتی رسیدم توی هواپیماهای دائما در حال لرزش.

یک آرزو برای شما، امیدوارم توی حس و حال تجربه کردن تماشای نارنجی اسمون تنها نباشید و البته همراهتون با گفتن " اوهوم قشنگه " در حالیکه سرش توی گوشی هست، صاعقه نزنه به بادکنک زیبای حال و احوال شما.

*کنار پنجره خونه، گوشه دنج منه اگر پسرک اجازه بده، مدتها بود دنبال نشیمنگاهی بودم برای اونجا که بتونم دقایقی خیره به ویلای قدیمی روبروی خونه باشم و تلاش کنم رشته کوه البرز را از پشت اون در خیلی دوردستها ببینم، فرصت نشده بود دنبال چیزی بروم، همسفر برایم گردالی حصیری با مزه ای گرفته که احتمالا نمونه اش را خیلی جاها دیده باشید، بسیار دوستش دارم و حسم باهاش خوب است اما،  نیما، وروجک امان نمی‌دهد به محض اینکه حس می‌کند قدمی به سمت پنجره و گردالی حصیری برداشتم حتی اگر نیمه خواب هم باشد، به طرف گردالی پرواز مبکند، داستانی دارم ها.

فعلا