سلام
امروز کارخانه بودن، یواش یواش میخوام برگردم خونه و خدا میدونه چقدر شرمنده همسفر و پسرکم هستم. چندماه اخر سال، به طرز عجیبی حجم کار سنگینتر می شود و ایکاش فقط حجم کار بود.
در شرکتی که کار میکنم، رقابت، زیرآب زدن و سایر موارد مشابه به طرز عجیبی زیاد است، یعنی گاهی چنان مات و مبهوت انگشت به دهان میشوم که آخه چرا، به چه قیمتی، به چی میخواهید برسید که اینگونه میکنید، به خداوندی خدا هیچ جوابی پیدا نمیکنم. دقیقا چیزی شبیه به مملکت،انچنان تشنه قدرت هستند عزیزان شرکت که هیچ چیز،مطلقا هیچ چیز نمیتونه متوقف کنه.
همکار که فوت کرده بود، فرصتی پیش امد، دقایقی بالای قبر خالی بایستم. ته تهش را دیدم، ته همین زندگی را.
فعلا
سلام
پسرکم ارتباط خیلی قشنگی با پدرش گرفته، هردو خیلی خوب با هم کنار میان، آنقدر هماهنگ و عاشقانه که گاهی آژیر حسادت من به فریاد درمیاد. دقیقا زمانهایی که حس میکنم جایی تو ذهن قشنگ پسرکم ندارم واولویتش پدرش هست، چیزی میگوید که تمام دل مرا میبرد و تا حسابی نچلونمش و بوسش نکنم رهایش نکنم.
دیشب با چشمهای مشکی و براقش لحظاتی خیره شد توی صورتم و گفت مامان روزت مبارک و شروع به خواندن شعر مهدکودکی در مورد مادر کرد. الهی که فدای سلول به سلول وجودش شوم، ضعف کردم برای تبریکش ، ضعف کردم برای شنیدن جمله مامان روزت مبارک، جمله ای که سالها ...
میدونم پسرکم علی رغم ظاهر جدیش، علی رغم صمیمیت مردانه اش با پدر، از ته دل چه محبتی داره، میدونم وقتی ماموریت هستم چطوری پشت پنجره بی تاب برگشتم هست، درحالیکه روزهای معمولی هیچ مدلی طرفم نمیاد، میدونم اگر لحظاتی توی اتاق تنها بمونم، بلافاصله میاد سراغم که مامان بیا، از پشت پنجره باد را ببینیم، باران را ببینیم، اینها را میدانم و قلبم تیر میکشد از نبودن پسرکها و دخترهایی که امسال مامانشون را خوشحال نمیکنند، نیستند که کلامی مهربانانه و مادر پسندانه بگویند ، نیستند و به شکل بدی هم نیستند.
سلام
سه سال گذشته تولدهای پسرک خیلی مفصل بود، هرچند که خودش نهایت ذوقی که داشت، برای فوت کردن شمع بود. امسال از مدتها قبل تصمیم نداشتم جشن بزرگی داشته باشیم ، پیش آمدهای چندماه اخیر ، ذره تمایلم را تمام کرد. مدتی پیش یک روز گریان از همسفر تولد خواسته بود، با جزییات گفته بود (احتمالا جزییات را از فیلمهای تولدش که زیاد توی خونه دیده میشه میدونه). متوجه شدیم توی مهدکودک بچه ها خیلی ساده تولد میگیرند . قرار شد که امسال به همین شکل پیش برود که سورپرایز دوستانمون اجازه نداد و همینطوری توعالمیکه قرار بود، تولدی نداشته باشیم، چهار تولد کوچولو در کنار مهدکودک برگذار شد .
با مهد که تماس گرفتم برای اجازه وهماهنگی، تاکید به ساده بودن کردند و صرفا تهیه یک کیک. پسرک با چندتا بادکنک ساده و یککیک روی ابرها پرواز میکرد از خوشحالی. دیشب که در بغلم فشردمش پرسیدم، تولدها را دوست داشتی مامانی؟با چشمهای مشکی براقش جواب داد آره و دلم ضعف کرد برای حس خوبی.
و اما حال و احوال من در روزهای قبل از تولدش. نمیدونم اینجا گفتم یا نه که پسرکم، بنا به اعلام به.زیستی هفت ماهه به دنیا امده، روزهای قبل از تولدش دلم میلرزد از تصور آنچه بر آن زن گذشته در روزهای آخر. تمام وقت آرزو میکنم، دعا میکنم که حالش آنگونه باشد که نفهمد چه جواهری را از دست داده و کنار گذاشته(خودخواهیهای تمام نشدنی منرا بر من ببخشید). من میمیرم از تصور آنچه آن زن گذرانده، در حال تلاش بودم که بتوانم امسال به بیمارستان قید شده در پرونده بروم، از جزییات تولد، ساعت تولد وکمی بیشتر بپرسم، نتوانستم، راستش ... بگذریم.
شب تولد ، افسار اشکوغم را که کشیدم ، پسرکم را، نفسم را، همه وجودم را بغل کردم، ازش خواستم همراه من تشکر کند از زنی که روزی در بطنش بوده. با هم تشکر کردیم برای واسطه شدنش برای اینکه من مادر پسرش کرد و تمام.
سختترین و سختترین لحاظ کن از تولد های این چهار سال همین بخش مرکزی لحظه های آخر آن زن هست و ایکاش، فقط ایکاش ، دقایقی فرصتی داشتم تا این حجم تلخ را که به بی نهایت میرسد با یک همراه شریک شوم و محکوم به مادر افسرده ای که از سر بیکاری دنبال سوژه برای حال بد ساختن میگردد نبودم.
اینجا برای خودم و قول به خودم:خیلی زود به بیمارستان خواهم رفت و سوال خواهم کرد.
اینجا برای خودم و قول به خودم: خیلی زود مهار میکنم این حال نتلخ قبل از تولد را.
اینجا برای خودم و پسرک دلبندم:نمیدونم جور دیگری میشد تو را دوست داشت، تو را خواست یا نه، فقط میدونم که تو از تمام خودم به من نزدیکتری ، عزیزتری.عاشقتمنفس من.
سلام
در جریان اوضاع پیچیده کاری من که هستید، در جریان حاشیه های تمام نشدنی اش هم. هرروز به خودم قول میدم مواظب حال خودم باشم و اجازه ندم تومحیط پر دسیسه و آلوده کار، آسیب ببینه و هرروز قول خودم را میشکنم و البته که حتما یک روزی درستش میکنم.
این چند روز در گیرودار تولد پسرک بودم، قرار بود این نوشته ها دیروز نوشته بشه و حال و هوای خودم را بگم اما پیش آمد تلخی اجازه نداد و هنوز منگم، انشالا جداگانه برایش خواهم نوشت.
وسط جلسه بیخودی بودم و اخبار چککردم، خبر اعد.دام را خواندم. بند دلم پاره شد، همان لحظه صدایم زدند، نتوانستم تمرکز کنم، گیج بودم، تذکر شنیدم. به سرویس بهداشتی شرکت پناه بردم، شاید که افسار ذهنم به دستم بیاد. مشغول کار شدم، در مسیر برگشت، توی جاده ، شاهد احتمالا خانواده عزادار شدم در عبور از آرامستان نمیدونم چی چی و خیلی بیشتر از خانواده شاهد حضور عاملان امن.یت، حضور قوی ، حضور شجاعانه برای چند پراید که کنار جاده بودند و ...
به خانه که رسیدم مشغول پسرک شدم، توی شلوغی بازی دستش زیر بدنش ماند و درد گرفت، اشک که از چشمانش چکید ، من هم تمام شدم، مردم برای درد کشیدنش، مردم برای مادرانی که دیدند و شنیدند از درد کشیدن بچه هاشون، هزار بار بوسیدمش به جای تمام آنها که فرصت بوسیدن پسر و دخترشان را نداشتند.
فعلا
سلام
یکی از چالشهای کار من بحث وجدل و درگیری زیاد با واحدهای مختلف به ویژه واحد تولید هست. هر موقع بحث میکنم تمام روز حالم بد است، نمیدونم دیگران چطور میتونم توهین کنند و توهین بشوند و بعد مثلاً خیلی راحت غذا بخورند، به خانواده شأن رسیدگی کنند و کلا زندگی روتین را از سر بگیرند.
وبلاگی هست که خیلیها احتمالا او را می شناسید، وبلاگ خانم گیس گلابتون. این وبلاگ برای من مثل یک مسکن فوق العاده قوی عمل میکنه.چیزی شبیه کشیدن یک باکس سیگار.
زمانی که ذهنم استپ میشه، تمام وجودم منقبض شده از استرس، روز بدی را در کار گذرانده باشم، سری به این وبلاگ میزنم و چند خاطره انتخاب میکنم و میخوانم و تمام. عضله های منقبض بدنم شل می شوند، ترس از ذهنم دور می شود، آرام می شوم و دوباره به روتین برمیگردم.البته یک شرط وجود داره، فرصت و خلوتی حتی برای پنج دقیقه پیدا بشه تا به ایشان پناه ببرم.