مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

راه طولانی

سلام

نه اینکه راه طولانیه و من هم می‌خوام مهار زبانم برای کنجکاوی در مورد راننده کنترل بشه مجبورم اینجا پست بگذارم، تحمل بفرمایید

تازگی‌ها تلاش میکنیم تعداد نه و نکن مورد استفاده برای پسرکم در طول روز کنترل بشه و سهم من و همسفر بیشتر از ۵تا نشه، فقط در مواردی بکار بره که پای آسیب جدی در میان باشه چه برای خودش یا دیگران، خیلی سخته ولی عجیب جواب میده، البته داریم راههای هوشمندانه را جلو می‌بریم که همون نه های روتین ، به شکل دیگه بیان بشه، خلاصه که مشغولیم حسابی.

یک بازی جدید داریم که من نیما بشم و نیما مامان، منرا بیدار کنه برای مهدکودک و من ناز میکنم و اون کلمه به کلمه های صبحگاهی منرا تو گوشم میگه و بیدارم میکنه، یک چیزی تو سرم دینگ دینگ می‌کنه که وای به حالت با ضبط حرفهای تند و عصبانیت.

لیدی درایور تتلو گذاشته، چقدر ایشون بی ادب و بی تربیته، لامصب همه چی میگه ، اوف اوف ، خیلی بی ادبه.

*میگما اگر من از لیدی فولدر اهنگهاش را بخوام خیلی بده ؟از کلمات +۱۸بگذریم بقیه آهنگها خیلی جالبه. چقدر اختلاف سنی دارم با ایشون ، احتمالا نزدیک بیست سال ، بپوکی زندگی چقدر روی دور تندی، ایش.



سلام

یکی از لذتهای زندگی  من آشپزی کردن برای پسرکم هست و البته آماده کردن تغذیه روزانه اش و چیدن کوله پشتی. این دقایق یک‌ مدیتیشن خوب برام می‌سازه. بنا بر چالشهایی که با مهدکودک فعلی دارم ، می‌خوام مهدکودک را عوض کنم و مهد جدید که پسندیده شده میگه خودمون نهار میدیم، الان مجبورم به خاطر یک عالم فاکتور جورواجور ، آشپزی برای پسرک را تعطیل کنم. 

یک وقت‌هایی که زمان بیشتری داشته باشم یک نان و پنیر قلقلی درست میکنیم ، گردو و نعنا خشک و نان خشک و پنیر  میکس میشن و توی دستم قلقلی میشن و پسرک چشماش برق میزند.

به خاطر بازدید مهد جدید، دیرتر میرم کارخونه. اسنپ  گرفتم ، لیدی شوماخری راننده هست، تمام تزریقهای ممکن روی صورتش و احتمالا بقیه جاها انجام شده و موزیکهای جینگولکی هم گذاشته و من متعجب از ارتفاع ناخن‌هایش مبهوت مدل رانندگی لیدی هستم، لامصب دست فرمانی داردها ، فضولی تا پشت لبم اومده که چرا اسنپ، فعلا قدرت ادب بیشتره، تا چی پیش بیاد.

فعلا سالم به مقصد برسیم انشالا 


سلام

صبح زیبای بهاریتون خیر و خوش

نوشتنی زیاده اما یک اتفاق دیشب عامل نوشتن پست امروزه.

تلاش میکنم امسال وقت بیشتری با پسرکم داشته باشم، تو این چند روز خوب بوده و عکس العمل پسرکم عالیه، یک قدم من برداشتم، ده قدم  اون نزدیک شده. دیشب بعد از کلی بازی بازی، در حال نی نی بازی بودیم، همینطوری که توی بغلم بود و با چشمهای سیاه خوشگلش نگاهم میکرد گفت من کوچولو بودم تو دلت بودم؟

میدونید این یکی از ترسناکترین جملاتی بود که منتظرش بودم، خیلی خیلی ترسناک ، اما اتفاق افتاد ، هرچند خیلی کوتاه و گذرا و این اول داستانه ولی اتفاق افتاد. قلبم کوبید و‌کوبید، همسفر بیمار و بدحال در اتاق دیگه و دور از دسترس بود، تمام توانم را جمع کردم که لبخند از لبم نره، اشک به چشمم ندوه و جواب نه مامان جان، تو دل یک خانم دیگه بودی، اما خیلی زود بعدش اومدی تو قلب من، تو زندگی من، پرسید الان توی دلت چی هست، گفتم معده، روده، کبد، کلیه،...

اسم کلیه که اومد خندید ،بنا بر شغل من در مورد کلیه زیاد شنیده و سریع به جیش ربطش میده، موضوع عوض شد، ماشین تازه خراب شده به میدان اومد تا تعمیر بشه و قلبم چلونده شد که داستان چطور پیش میره.

برایم دعا کنید، آرزو کنید که لحظات زندگیش را تلخ نکنم


سلام

سال کاری تقریبا برای من به پایان رسیده، اینکه میگم تقریبا یک کاری مونده که به شدت توی اون اشتباه کردم و منتظرم ببینم میشه جمعش کرد یا نه و خدا کنه که بشود.

پسرک کنارم خوابیده با چشمانی که توی خواب نبض داره و دلبری می‌کنه از پشت پلک بسته، همسفر برای تمام کردن کارهایش زودتر از همیشه به محل کارش رفته و من هستم و پسرکم.

سه نفری فرصت کردیم یک دورهمی کوچولوی خانوادگی بگیریم، جشن بگیریم سالی که گذروندیم حتی اگر رنگ تلخی داشت، حتی اگر غم زیاد داشت، دلم میخواد پسرکم وقتی بعدترها به گذشته فکر کرد، ته دلش غنج بزنه از شروع بهار، از اومدن نوروز از خیلی چیزهای دیگه. 

سالی که گذشت یکی از خاصترین دوران زندگی من بود, هم از نظر اجتماعی، هم فردی، حال و هوای اجتماعی مثل خیلی های دیگه پر از خشم، غم، عصبانیت انگیزه بود و هست، هرروز از کنار آرامستان اشتهارد گذشتن، هرروز بهشت سکینه را دیدن، از نزدیکی خانه حدیث گذشتن ، بالا رفتن های دلار دیدن، له شدن نیروی کار حقوق بگیر دیدن، پیدا نشدن داروی مادر ، پیدا نشدن آنتی بیوتیک کودکان ، سال جان جهانی ندیدن و.... هست ، هرروز از ذهنم میگذره که پایان شب سیه سفید است و حتما هست و حتما هست.

امسال یکی از سختترین،پرهزینه ترین و پردردتربن سالهای کاری من بود، شده یک اتفاقی بیافتد که حس کنید تا مدتها کمرتون راست نمیشه، همین حال را گذارندم و میگذرانم. 

با همسفر در صلحیم نه اینکه همه چیز حل شده باشد، روزهای سخت که می‌گذرد یاد میگیری سخت نگیری، انتظار نداشته باشی تا راحتتر بگذرد، بزرگ شدن پسرکمان را میبینیم، موهای سفید روی سرمان را میبینیم و تلاش میکنیم سختی های زندگی را به شیرینهایش ببخشیم،‌با بالا و‌ پایین زندگی کنار بیاییم چاره ای نداریم زور زندگی بیشتر است.

بهارتون مبارک ، دلتون شاد و پر امید.

تا بعد


چای عطری

سلام

میدونید چی جلسه و آدمهای نچسب جلسه را قابل تحمل میکنه؟

یک فنجان چای خوش عطر و خوش طعم و خوش رنگ.

میشه هر مزخرفی را کنارش تحمل کرد