مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

اسفند دونه دونه

سلام

با چشمهایی نیمه‌ خوابالو توی سرویس. به طرف کارخونه میرم، هوا نیمه ابری هست و علاقم به این هوا نمی‌گذاره پلکها کامل بسته بشن و آخرین چرت را بزنم. خیلی تلاش میکنم حس و حالم به اسفند برگرده، دلم میخواد پسرک تفاوت روزها را حس کنه اما اخبار ریز و درشت نمیگذاره خیلی موفق باشم، هرچند که تلاشم ادامه داره، هرروز تو گوش پسرک میخونم پاشو مامان ، اسفند را بو بکش.

تازه با تلخی نگاه پیروز کنار اومده بودم(عمق چشمهایش مثل چشمهای نیماست)که‌خواهرکم گریان تماس گرفت ، نزدیک یک ماه بود که علی رغم تهدیدهای مدرسه مبنی بر الزام حضور دانش آموزان ،اجازه نداده بود دخترها به مدرسه بروند و دقیقا بعد از کلی کلنجار رفتن و پیدا کردن راه حلهای بیخود مثل دم در نشستن خودش تا پایان ساعت مدرسه، روز دوم حضور بچه ها، مدرسه سمی شد. بچه ها آلوده نشدند اما آنقدر جیغ زده بودند و ترسیده بودند که جبران کم کاری سم بشود. راستش یک موقعهایی جدی جدی کم میارم، خیره به آینه به خودم میگم این حجم غم و ترس و استرس اسمش زندگیه؟ نکنه قراره سهم  خاطرات کودکی این فرشته ها بشه کرونا، بشه ترس، بشه فقرو ...

با دخترکهای خوا هرکم برنامه ریزی سفر میکنیم، خیال‌بافی میکنیم، نقشه راه را بارها برایشان توضیح دادم شاید کمرنگ بشه حس بد مدرسه نرفتن، حس بد تجربه بوی بد، حس بد ترسیدن.

*پسرکم را به پارک بردم، با پسرکی هم سن و سالش دوست شد و صدایش میکرد دوستم. هردو روی تاب بودند، خیلی جدی برگشت سمت دوست و پرسید:ببخشید دوستم ، شما خونتون کجاست؟ دوستش گیج نگاهش کرد و از مادرش آدرس پرسید،مادر که جواب داد، دوست تکرار کرد و پسرکم برای من دوباره تکرار کرد که مامان خونشون اونجاست، از پسرکم‌ میپرسم تو میدونی این آدرس کجاست، جواب میده نه، با هم پیداش میکنیم.

**وبلاگی پیدا کردم با یک عالم نوشته و آرشیو طولانی ، دوستش دارم، غرق شدم در ارشیوش برای فاصله گرفتن از اخبار و اینستا و‌...فعلا سال 96هستم ، زیاد نگذشته ولی انگار خیلی گذشته.

افست

سلام 

صبح زیبای اسفندماهتون بخیر باشه

بعد از یک ماه سنگین و سخت ، دارم سعی میکنم به روتین کار و زندگی برگردم. یکی از کار هم ای سخت برای من حضور در اداره مرتبط با کارم هست و این کار سخت دقیقا تو روزهایی که نیاز به ریکاوری بعد غز ممیزی دارم دوباره اتفاق افتاده اما...

مدتی هست تونستم تجربه بیخود حضور در این اداره را فوق العاده کنم. تو خیابان شلوغ و پر هیاهو و بعد از ملاقات با کارشناس بوگندوی اداره، یک کافه میرم که فوق العاده است، باورتون نمیشه پشت جهت این خیابان چنین بهشتی باشه، زیبا، زیبا و زیبا. هم خودش هم دخترکان نازنین که اینجا کار میکنند، هم میز زیبایش، هم جاسیگاری فوق العادش، هم منوی زیبایش و هرچیز زیبایی که میشود دید. به عشق این کافه حاضرم هرروز از کرج تا اینجا بیام و کارشناس بوگندوی اداره را ببینم و بعد شیرجه در بهشت.احتمالا حس و حال عجیب من به اینجا به خاطر تجربه اول حضورم هست ، اما در کنار آن واقعا جای فوق العاده ای هست، از اون مدلها که میتونم وارد بشم و از تمام دنیا ، تمام تمام دنیا فارغ بشم.الان همونجا هستم ، کنار یک عالم شمعدونی خوشگل و بقیه داستانهای اینجا به همراه یک‌گور پدر دنیای جدی به هرچه پشت در اینجا هست.

میز امروزم واو هست.





سلام

پسرکم و‌همسفر جلوی روی من ایستادند و درحال مثلاً نرمش پیش از کشتی هستند، من خسته و بی جان از روزهای پرحجم کاری روی مبل پخش شدم و نگاهشان میکنم. لحظاتی دیگه این نرمش طولانی تبدیل میشه به یک کشتی بسیار جدی و من خوشحالم که اون وسط نیستم. 

خیلی سعی میکنیم پسرکم ناسزا یاد نگیره ولی ظاهراً سعی ما کافی نیست، نمی‌دونم چی شنیده که در اوج کشتی با خشم رو به پدرش میگه مثله پدرت!!! .

نهار روز پدر و پسر آماده شده و توی ظرفها کشیده شده. پسرک لوبیا پلو خیلی دوست داره و من همچین عشق میکنم وقتی از دیدن غذا ذوق می‌کنه و با اشتها میل می‌کنه.

دقایقی با مادرم حرف زدم، یک حال خوشی داره از نوه توی راه. اینور و اونور خریدهای کوچولویی می‌کنه برای کوچولو و اصرار داره حتما پای تصویر ناواضح نشونم بده. امیدواریم بتونند برای مرداد ماه ویزا بگیرند و مدت کوتاهی در کنار برادر و خانواده اش باشند.

فرصت کوتاهی پیش اومده و با همسر برادر حال و احوال میکنم، خدا را شکر از شدت تهوع کم شده و با حالی بهتر، حرکتهای ظریف کوچولو را خس میکنه و مشغول آشنا شدن با حس و حال مادری هست و‌من  پسرکم در گوشه خانه را تماشا میکنم که از کشتی فارغ شده و ترافیک ماشینی ساخته.

فعلا


سلام

 علی رغم تلاشهای ما  پسرکم اهل میوه خوردن نیست، برای جبران این موضوع سعی کردیم حداقل میوه خشک مصرف کند ، کمی موفق شدیم در چند شب گذشته با بازی و تلاش علاقمند به آبگیری پرتقال شده و کمی مینوشه. یکی دو شب مقاومت کرد. شب گذشته نزدیک موقع خواب،یخچال را باز کرده و پدرش را صدا میزند که چرا پرتقال نداریم؟ نیما پرتقال میخواد. آه از نهاد همسفر بلند شد که فراموش کرده پرتقال بخره. میوه های دیگه را نشان دادیم قبول نکرد. مشغول بازی شد و دوباره اومد سرروی پای همسفر گذاشت و خواب‌آلود پرسید چرا برای پرتقال نخریدی؟

اینها را دیدم و با یاد خاطره چند روز قبل دلم فشرده شد، من چکار میکردم اگر بچم گرسنه بود و ناتوان برای سیر کردنش، چطور میشه درخواست‌های اولیه بچه ات را ببینی  و‌نتونی کاری کنی و زندگی شرافتمندانه داشته باشی؟ همسفر برای یک خواسته پرتقالی کلافه شد، اگر جای دیگران بود چکار میکرد؟

*همه جا یادداشت گذاشته امروز خرید پرتقال را فراموش نکنه 



آب گوشت

سلام

پسرکم همراه پدرش در منزل بودند و من کارخانه. قرار بود پدر برایش ماکارونی بپزد. همسفر با من تماس گرفت که پسرکمون درخواست غذا داده و گفته ماکارونی نه، همون غذاهه که خیلی به به هست ، با پیاز میخوریم. همسفر متوجه نشده و راهنمایی بیشتر خواسته، جواب شنیده همونکه آب داره، نون داره و بله، معما حل شد.‌جواب آبگوشت شد.

 دلم ضعف کرد برای حس و حال قشنگش، برای درخواست غذایش، برای ابراز سلیقه اش. 

باورش سخته که به زمانی این کوچولو، شش ماهه به این منزل آمد، چند گرمی بیشتر از ۵کیلو بود، آنقدر ضعیف و نحیف بود که من مدتها ...

بگذریم، اگر معجزه این نیست پس چیه؟معجزه همین برگ و بزرگتر شدنش هست و من محو تماشای وجودش.