سلام
اگر بگم تمام پیچو مهره های بدنم درد میکنه، اغراق نکردم، یک جوری منگ و بی حالم و درد دارم که جدی جدی دارم فکر میکنم خوب چکاری بود که واکسن بزنم و خودمو داغون کنم، خوب میگذاشتم هر موقع لازم بود مریض میشدم، این چه کاریه الکی الکی سر خودم اوردم؟
همسفر هم روبراه نیست، خوشحال شدم، دروغ چرا طاقت نداشتم تنهایی عوارض واکسن را تحمل کنم.
-اون کتابه بود بعد از سالها شروع کردم به خواندن برای چندمین بار، دیروز تمام کردم و خدا میدونه چقدر لذت بردم از خواندنش مثل دفع اول و دوم و ...
آخرین برگ کتاب یک نوشته ای بود که خودم را سورپرایز کرد، اگر خط میخی منحصر به فرد خودم را نمیشناختم، باورم نمیشد نوشته ها اثر من بوده ، اولی مال تاریخ بهمن ۷۸،فکرش را بکنید ، احتمالا خیلی از شما به دنیا نیامده بودید. تازه نوشتم که چقدر پایان کتاب گریه کردم. نوشته بعدی مال ۲۷تیرماه سال ۱۳۸۰هست، نوشتم که کتاب را برای چهارمین مرتبه خواندم ، این تاریخ خیلی خیلی مهم هست، اگر اشتباه نکنم ده تیرماه اونسال کنکور دادم و شهریور همان سال زندگیم زیر و رو شد با جواب کنکور. احتمالا بعد از کنکور برای چهارمین مرتبه کتاب را خواندم، اون تاریخ هنوز جواب کنکورم نیامده بود ، هنوز ۱۱سپتامبر اتفاق نیفتاده بود، هنوز همسفری در کار نبود، من بودم و خواهرم و برادرم و دنیای کوچک توی خانه.
دیروز وقتی توی تاریخ ۲۵شهریور ۱۴۰۲ بعد از ۲۲سال برای مرتبه پنجم کتاب را تمام کردم خیلی خیلی حال عجیبی داشتم ، از گذشت این ۲۲سال، از تمام آنچه برمن و ما گذشته در این ۲۲سال، از فاصله بین چهارمین و پنجمین مرتبه خواندم کتابم.
ادامه مطلب ...
سلام
اگر ذهن من قدرت اینرا داشت که مطالب را به این وبلاگ انتقال بده، قطعا روزی چندین پست توی وبلاگ داشتیم ، حیف که نمیشه و تاریخ مطالب توی ذهنم تا بیاد روی صفحه منقضی میشه خلاصه چند تا موضوع که برام مهم بود را بگم
مدتی هست توی فاصله دوری با هم همسفر هستم، از نظر مسافت نه ها، از نظر صحبت، همراهی و ... متاسفانه چند تا اتفاق هم بدتر و بدترش کرد. چند روز پیش با دسته گل اومد خونه ، خوشحال شدم که بلاخره حی کرده مقصر هست و قدمی برداشته، اومدم تشکر کنم و بغلش کنم ، کارت روی گل را دیدم ، هدیه جلسه دفاع بود از طرف دانشجوی ایشان به ایشان و خیلی خیلی حال بدی پیدا کردم از تصور اشتباهم ، اونقدر بد که شب نتونستم بخوابم، بیدارش کردم، بهش گفتم دلم میخواست اون گل را برای من گرفته بود، دلم میخواست حرف بزنه، بلاخره حرف زد، ایکاش یاد میگرفت حرف بزنه، ایکاش یاد میگرفت بشنوه.
*تو همین اوضاع گل و بلبل رابطه همسرانه اجبارا سفری داشتیم به ولایت همسفر ، کنترل رفتار سخت بود، خیلی سخت بود، از فرصت استفاده کردم و تمام وقتم را با پسرکم گذراندم، عالی بود، فوق العاده بود.
*سه نایی واکسن آنفولانزا زدیم، پسرم دستم را گرفته بود و میگفت من کنارتم ، هردو آقای خونه حالشون خوبه، من داغونم، انگار جدی جدی آنفولانزا گرفتم.
*توی محوطه خونمون صدای دارکوب میاد، میکوبه روی درخت، به سختی از لای درختها دیده میشه.
سلام
فرشته کوچولوی برادر دوماه شده، با سبک و سیاق و مد این روزها ، دو های مختلفی اطرافش میسازند و عکس میگیرند و می شود همه سهم ما از دیدن بزرگ شدن عزیزدردانه ای که بیش از نود و نه درصد چهره اش،چهره برادر هست.تقریبا تمام گروه خانواده عکسهای دخترک هست و قربان صدقه های مادرم، خواهرم و من. مسابقه داریم که کی زودتر عکس را دید ، مادرکم گاهی نگران است که نکنه دخترک فارسی حرف نزنه و من پر میشم از لعن و نفرین بر بانیان دلتنگیهای ما.
قرار نبود سهم ما از دنیا محدود بشه به صفحه گوشی ، اگر بگذارند تازه ، قرار نبود خیلی اتفاقها بی افتاد.
سلام
یکی از خریدهای مورد علاقه من جوراب هست، برای خودم یا همسفر یا پسرکم. به صورت کلی توی ارزیابی لباس پوشیدن آدمها خیلی زیاد توجهم میره به سمت جورابشون، به ویژه در مورد آقایان ، تناسب جوراب و شلوارشون خیلی رو ی ذهنم اسکی میره(یکی از کرشهای مورد علاقم به دلیل کنار رفتن پاچه شلوار و نمایان شدن جوراب رنگین کمانیش شدیداً از چشمم افتاد).
به دلایل نامعلومی مصرف جوراب نیما بالاست، هرروز جوراب مهدکودکش باید شسته بشه وعمر جورابهاش کوتاه هست. در منطقه منزل قدیمی ، خانم نازنینی یک جایی مغازه داشت و من عاشق جورابهای پسرانه اش بودم، خدا میدونه چندبار با نیت خرید دو جفت جوراب برای نیما وارد مغازه شدم و حداقل شش ، هفت جوراب خریدم و بیرون اومدم، خیلی خیلی خانمه و مغازه اش و جورابهایش را دوست داشتم.چند روزی هست به دلیل پایان عمر چند جوراب پسر، نیاز به شارژ مجدد داشتم. فرصت رفتن به مهرشهر هم نداشتم،مجبور شدم در منطقه جدید دنبال جوراب بگردم، ده تا مغازه رفتم، به اجبار دو جفت خریدم، دوستشون ندارم، دلم خانم مهربان مهرشهر را میخواد، دلم خونه قبلی را میخواد، دلم خیلی چیزهای دیگه میخواد.
سلام
پنجشنبه تا دیروقت کارخانه بودیم به دلیل یک بازدید دولتی مزخرف و خودخواهانه.تعطیلات آخر هفته که خیلی هم نیازش داشتم در واقع از نه شب شروع شد.روز جمعه خیلی خوب شروع شد ، خیلی خوب ادامه پیدا کرد، میتونست خیلی خوب تمام بشه اگر یک اتفاقهایی نمی افتاد، اگر من صبورتر بودم، اگر همسفر کمی همراه بود.
صبح بعد از بیدار شدن سعی کردم زیر دوش کمی آرام بشم، روز سخت کاری که جلوی رویم بود نیاز به انرژی خوب از خونه را بیشتر میکرد، همسفر را ندیدم ، طبقه اول که رسیدم ، دیدم مشغول آبیاری حیاط هست، جلوی اینه که ایستادم ، به خودم که نگاه کردم، خودم را که دیدم، بیشتر از هر زمانی دلم برای خودم تنگ شد.
از زمان ورودمون به این خونه، بحثهای تندمون بیشتر و بیشتر شده و تمام آنچه بلد بودم برای کمک به خودم استفاده کردم و جواب نداده.خیلی از آخرین مرتبه ها را یادم نمیاد،دلم یک بلیط میخواد به سمت دورترین نقطه، جایی که کسی ندونه ، دلم ندیدن آدمهای زندگیم را میخواد ، شاید نبودنم خیلی ارزشمندتر از بودنم باشه،
روز شنبه نباید اینجوری شروع بشه.