سلام
از معدود دقایقی که میتونم من باشم و من، همان است که همسفر پسرکم را به خاک میبرد و فقط چند دقیقه میتونم چشم روی هم بگذارم و تلاش کنم ذهنم آرامش بگیره.
در میان هیاهوی زندگی و مشکلات تمام نشدنی کار و حاشیه هایش ، چشمم به تقویم افتاد ، یک تاریخ آشنا چشمک زد، ذهنم آلارم داد. پرتاب شدم به یازده سال پیش، اون شب جهنمی، دو شب قبل از خروج برادرکم و ...
دوشب جهنمی که در ب.ا.ز.د.ا.ش.ت.گ.ا.ه گذشت، دوشب که ته دنیا بود، دوشب که عادی روزهای زندکی،کسل کننده ترین شبهای زندکی، تمام حاشیه های تلخ کاری ، فقط ارزو و حسرت بود و تنها واقعیت موجود یک شوک ۲۲۰وولتی بود به پیکره خانواده ام و خودم.
یکی از آرزوهایم پاک شدن اون شبها و روزهای بعدترش از ذهن پدر هست و متاسفانه همیشه در ذهنش هست.
یکی از آرزوهای خودم ندیدن این تاریخ وگذشتنش بدون تکرار خاطرات تلخ آن دوشب از ذهن خودم هست ولی هرسال مثل ناقوس توی سرم زنگ میزنم.
یکی از آرزوهایم ریشه کن شدن عامل و بانی آن دوشب هست.
از اون دوشب سیاه دقیقا یازده سال میگذره و از مهاجرت برادرم دو شب کمتر از یازده سال.
*از برادرم خواستم یکی از لباسهای کوچک شده دخترش را برایم بفرستد، تلاش میکنم تمام عطر تنش را از بافت لباس تنفس کنم ، تلاش میکنم تصور کنم کنارش هستم، خیلی تصورها میکنم.
سلام
توی سرویس هستم ومست از عطر خوش پاییزی طبق روال معمول به طرف کارخانه میرم. بعد از آماده شدن ،چند دقیقه ای فرصت داشتم بالای سر پسرکم بایستم و نگاهش کنم. به دلیل خواب سبکش جرئت نداشتم ببوسمش و دلم داره ضعف میره برای بوسیدن گونه خوشرنگش. عصر که برمیگردم ، اونقدر پر انرژی و وروجک شده که هیچمدله راه نمیده برای بوسیدن شدن.
تلاش میکنم روزانه نیم ساعتی با هم بریم دوچرخه سواری، بیست مرتبه ای باید در مسابقات جورواجور از او ببازم، چند باری بند دلم پاره شود از تند حرکت کردنش و برخوردش با شمشاد ها و جدول و ...در نهایت با قلبی که گوگوممیزنه برگردم خونه.
و اما کارخانه، ...از کارخانه بگذریم، تکرار مکررات هست، تنها نتیجه اش اضافه شدن پریدن پلک چشمم هست. راستش برای مشکلاتم با محل کارم و فشار روانی اون یک راه پیدا کردم، تلفن بهزیستی دردی تو قلبم گذاشت که نمره اش را دادم ده، اتفاقهای کارخانه با اون مقایسه میشه و در بدترین حالتها بیشتر از سه نمیگیره.خلاصه این از مسکن فعلی تا انشالا پرش پلکم خوب بشه.
*فرصتی پیش اومد یکی از دوستان قدیمی را دیدم، عمر دوستی مون به کلاس اول راهنمایی برمیگرده، از اون دوستیهای دو آتیشه که مثلاً برای سر یککلاس بودن، یک هفته توی دفتر اشک میریختیم، تمام روزمون توی مدرسه با هم بود و بعدش هم به بهانه ضعف درسی اون، من خونشون بودم برای آموزش البته زمان طور دیگری میگذشت، معمولا برای جبران ضعف درسی بهش تقلب میرسوندم و یک مرتبه این تقلب لو رفت و من نمره صفر توی جغرافی گرفتم. کلی با هم عاشق پسرهای مختلف میشدیم و عالمی بود. خیلی زود ازدواج کرد، در حال حاضر پسرش آماده سربازی میشه. باور نکردنی بود این ملاقات بعد از سالها ، میشد ساعتها حرف زد و حرف زد و 11-12ساله شد.
توی این مکالمه بعد از سالها، میگه برادرش به من علاقه داشته و دوست داشته با من ازدواج کنه، تازه رقیب هم داشته، دایی ایشون هم جزو علاقمندان من بوده، بهش میگم خوب شد اون موقع ها نگفتی، وگرنه برای اینکه حتما با تو بمونم و باشم ، حتما قبول میکردم و الان یا زن داداش تو بودم یا زن دایی .
با همسفر صحبتها را مرور میکردیم، تصویر سازی و پیش بینی میکردیم اگر هرکدام از اون اگرها اتفاق افتاده بود ، من الان چی بودم و کجا بودم، نتیجه گرفتم قطعا عمر ازدواجم به سال هم نرسیده بود، تنها کسی که تونست با من راه بیاد، خود همسفره، این هم از این.
سلام
توی مهدکودک جدید پسرم ، والدین خیلی درگیر مهد هستند ، جلسات زیادی برگذار میشه و حدس میزنید حضور در این جلسات برای من با شرایط و مسافت کارم چقدر سخت هست ، اما به دلایلی تمام تلاشم برای حضور را انجام میدم.
امروز از اون روزهای جلسه دار بود، ساعتی مرخصی ثبت کردم، توی جلسه بودیم به همراه مربی پر انرژی پسرکم، نیمه دوم جلسه که بچه ها به ما ملحق شدند، پسرک را دیدم که مضطرب دنبالم هست، چشممیچرخاند و وقتی منرا دید پرواز کرد، او جسمش پرواز کرد به طرفم و من جان و دلم به پیشوازش رفت ، ضعف کردم برای عطر تنش، برای گرمای آغوشش.برای مامان جونم گفتنش.
تو راه برگشت، حس کردم هزینه سنگین ماشین، وقت زیادی که توی راه میگذارم(مهدکودک در عظیمیه و کارخانه در اشتهارد ،، دقیقا دو سر قطر بزرگ کرج هستند)، گرمای مزخرف و همه می ارزند به اینکه حس کند من هستم، همیشه هستم.
سلام
خیلی روزها معمولی شروع میشه، بدون دغدغه عجیب و غریب هم به پایان میرسه.
بعضی روزها معمولی شروع میشه ، یک اتفاقهایی برات می افته دلت میخواد دکمه استپ را بزنی تا بفهمی کجای روزگاری.
توی جلسه بودم، گوشی زنگ خورد با تلفن ثابت کرج، فکر کردم مهدکودک پسرم هست جواب دادم،مهدکودک نبود، خودش را که معرفی کرد، تحمل وزنم برای زانوهام سخت شد، حس کردم تمام بدنم داره می لرزه، از اتاق جلسه فاصله گرفتم تا بتونم اول نفس بکشم و بعد حرف بزنم، یک جمله خیلی ساده، خیلی ساده، فلانی هستم ، کارشناس پرونده بهزیستی پسر شما.قطعا نباید همیشه بدبین بود، نباید بدترین احتمالات را در نظر گرفت، اما گاهی آنقدر دلتون میترسه ، آنقدر ضعیف شده اید که نمیتونید خوشبین باشید. من مردم و زنده شدم برای تلفنی که خیلی هم کوتاه بود، تا کارشناس بگه علت تماسش فقط یک ارزیابی اعلام شده از اداره کل هست و موضوع مهمی نیست، تا ثابت کنه نگران نباش درسته ما گفته بودیم هیچ وقت تماس نمیگیریم دیگه و کاری با شما نداریم ، اینبار استثنا پیش اومده، تا تاکید کنه باز نگران نباش ، کسی دنبال جگرکوشه ات نیامده، توی همین ثانیه های کوتاه که اون حرف زده و من نشنیدم ، فقط یک سناریوی احمقانه چیدم، میدونم همسفر همکاری نمیکنه، خودم و نیما پاسپورتمون اعتبار داره، سه ماه ترکیه میرم تا ویزای جای دیگه درست بشه، میخواستم فرار کنم از دست هر کسی که میتونه به اسمهمخونی پسرم را از من بگیره.
همهچیز چند ثانیه بود، تلفن که قطع شد ، آنقدر میلرزیدم که نتونم بایستم، به همسفر زنگ زدم، مشغول بود، هزار زنگ زدم تا جواب داد، خواهش کردم تماس بگیره با بهزیستی ومطمئن بشه علت تماس فقط یک ارزیابی ساده بوده، که کسی دنبال پسرکم نیست.
همه چیز به همان سادگی بود، الان انگار اصلا تماسی گرفته نشده، فقط یک چیز را میدانم که من غلط کردم سالها قبل گفتم آماده همه چیز هستم ، غلط کردم ادعای قوی بودن داشتم، من نرسیده ترین مادر دنیام اگر پسرکم را بخواهند، من داغون ترین مادر دنیام که زمان تزریق سرم به پسرکم از گریه او بیهوش میشوم، مگر میتوانم چنین فاجعه را تاب بیارم. این پسر تمام بند بند وجود من هست، فقط خونش از من نیست، فقط در شکم من شکل نگرفته و رشد نکرده، جای پایش در بند بند وجودم هست.
سلام
یک صبح خوب شروع شده با عطر خوش پاییز
خدا میدونه که از شروع شهریور ، چه حسی از اومدن پاییز تو قلب من وارد میشه. این روزها فنجان چای را میبرم بیرون توی حیاط ، بیسکوییتهایی که تلاش کردیم با پسرکم درست کنیم، میاریم توی حیاط، تلاش میکنیم از انرژی خوب پاییز استفاده کنیم و راه گفتگو را باز کنیم، باور میکنید این روزها چقدر احتیاج داریم بتونیم با هم حرف بزنیم و فاصله ایجاد شده را بشکنیم.
چند روزی هست محل خواب خانواده را توی اتاق پسرکم گذاشتیم ، انشالا که بتونیم توی اتاقش مستقرش کنیم، سه نایی توی تخت کوچکش مینشینیم و کتاب میخوانیم ، یک کتاب چهار جلدی کوچک داره، هرکدام با عنوان یک فصل هست، از برف و زمستان شروع میکنیم به درخواست نیما تا اخر، وقتی آخرین جلد هم تمام میشه، خودش میگه دیگه برید پایین تخت ، نیما خوابش میاد، جا ندارد. ما می اییم روی زمین، حتما باید از روی تخت ما را ببینه، بعد درخواست لالایی میکنه ، بابا هم باید بخونه، بعد درخواست میکنه دوتایی بخونید، توی خواب و بیدار همراهی میکنم و معمولا از ادامه ماجرا دیگه بی خبرم ، چون اولین نفر بیهوش میشم.