سلام
مدل محل کار من اینجوریه که اگر تمام حاشیه های کاری را کنار بگذاری، و فقط تمرکزت روی خود کار باشه، حداقل هر هفته یک بحران خیلی جدی پیش میاد، بحران که میگم واقعا با مفهوم بحرانه و اصلا منظورم مشکلات روتین کار نیست. به خاطر جدیدترین داستان ایجاد شده که از دیروز حدود ساعت ۸:۳۰شروع شده ، امروز ساعت ۷صبخ باید بیمارستان شهدای تجریش میبودم و بعد از آن ساعت ۱۰:۳۰صبح یک بیمارستان توی دروازه غار (بین نازی آباد و آباد و خزانه)و ساعت ۱۳:۰۰یک جایی توی شهر ری و بعد از اون به شرط حیات، باید برگردم سعادت اباد، دفتر.
برای تسریع کار از تجریش تا این انتهای جنوب با مترو اومدیم و از مترو یکی از بهترین لحظه های زندگیم را تجربه های زندگیم را تا بیمارستان تجربه کردم، چکار کردم؟ به علت کمبود وقت ، سوار موتور شدم، باورتون میشه؟
تمام مدتی که درایور عزیز موتور سوار، خیابانها را خلاف میرفت و مطلقا قانونی را رعایت نمیکرد و من موهایم به خاطر سرعت موتور پریشان در هوا بود، به این فکر میکردم که من، مریم، واقعا این منم، روی موتور ؟مسیولیت من توی شرکت اطمینان از اجرای قانون و الزامات هست و امروز روی موتور گند زدم به تمام اعتبارخودم.
تا حالا پیش نیومده بود که به فاصله یک ساعت از اون بالا بالاها برسم به این پایین پایینها، خیلی چیزها سرجای خودش نیست، حتی توی بیمارستان؟
فعلا
سلام
امروز توی آینه که خودم را دیدم ، کلافه از دو سانت موی سپیدم، دست به گوشی بردم و پیش آرایشگری که به لطف اسباب کشی حسابی ازش دور شدم وقت گرفتم.رپی دور تند کارهای خونه را انجام دادم، مایع ماکارونی آماده شده، پنکیک پسرکم آماده شد، ظرفهای ظرفشویی رفتند سرجاشون و دائم هم تلاش میکردم صدای بازی پسرک که به لطف سرماخوردگی خشدارتر هم سده، پدرش را بیدار نکنه.
بعد از مدتها فرصت رانندگی تو باران و هوای محشر پاییزی پیش اومد، حال خوبم با فضای سالن آرایشگاه بهتر شد و برای تکمیل ضیافت یک نفره ام، سه شاخه گل مریم خریدم تا عطرش به عرشمببرد. نمیدونم این مشنگی از کجا اومده که هرچیز خوب را من سه تا میخرم و پسرک هم با دیدن همه سه تایی ها میگوید این نیماست، این مامانه، اینم بابا ، مثل سه تا صنوبر کاشته شده در حیاط ، یه درخت آلبالو ، سه گل مریم و هرسه تایی دیگری ، کلا عدد سه عدد حال خوب خانواده ما است روی کاغذ، اگر چه باطنش فقط فرد فرد هستیم.
حسابی باران باریده و خدا میدونه علی رغم سردرد وخستکی ناشی از نخوابیدن، چه حس خوبی دارم از این هوا ، فنجان بزرگ چای را به همراه یک دونه گز، از همانها که مادرم به هوای پسرم داده(پسرم برخلاف منزل مادر، که با گز مشابه نخودچی رفتار میکنه ، توی خونه خودمون لب نمیزنه) آوردم اینجا ، توی بالکن و تلاش میکنم تنها چیزی که گوشم میشنوه صدای پیچیدن باد توی درختها باشه، چای عشق میشه ذره ذره به وجودم.
دلم میخواهد آرامش آرزو کنم برای دونه دونه آدمهای دوروبرم، میدونم ساده لوحانه هست اما دل که میتونه کار خودش را بکنه.
* دیروز توی شرکت ، مبلغی پول به حسابم واریز شد، مبلغ قابل توجهی هست، خیلی خیلی بیشتر از سقف آرزوهای سالهای قبلم، دلم میخواست مثل خیلی سالها قبل که به خاطر پنجاه هزار تومان هدیه، نمیتونستم از خوشحالی بخوابم، خوشحال میشدم، دلم میخواست به همسفر زنگ بزنم و بگم خدا را شکر، فلان مشکل حل شد، فقط دلم میخواست ، دلم غلط کرد که میخواست.
سلام
شب پاییزیتون بخیر باشه انشالا.
پسرکم کمی بیمار ، جلوی تلویزیون و روی تشک مورد علاقه ، کارتن تماشالا میکنه. با توصیه دکتر واکسن آنفولانزا زدیم، به توصیه پزشک دیگری، اسپری کلداماریس قرمز را با کلی جستجو پیدا کردیم و هرروز اسپری میکنیم تا مقاومتش بره بالا، ویتامین سی و مولتی ویتامین هم روزانه میدم و البته بازهم ویروس یک راهی برای نفوذ پیدا میکنه و بدن کوچولوشو درگیر میکنه.
*این روزها در تلاشم برای یادگرفتن نه گفتن در محل کار، چیزی که در تمام عمرم برای من اتفاق نیفتاده، گفتنش سخته ، برای من ترسناکه، گاهی حس شرمندگی بهم میده اما واقعا بهش احتیاج دارم. سالهای زیادی با عشق و میل زیاد سرکارم اومدم، مطلقا موضوع حقوق و درآمد اولویتم نبوده، اما به دنبال کم لطفی مدیرانم، مدل دیکتاتور مآبانه آنها در عین ژست مدرن بودن و بروز بودن ، همه ذوق و علاقه ام را از فضای کار، به سمت انگیزه پولی تغییر داده، اینی که شدم و این تغییر را دوست ندارم، اما در حال حاضر انتخاب دیگرم میشه جابجایی از کار، که اون هم چالش خودش را داره، همه لحظه ها با خودم میگم، این هم میگذره، حتما میگذره.
*توی روتینهای گاها خسته کننده زندکی، توی نق نق های تمام نشدنی از حاشیه های زندگی ، یک آرزو از گوشه کنارههای وجودم سر میکشه ، آرزوی رویای دنیای بدون جنگ، خیلی بزرگه؟خیای غیر ممکن. دلم آغوشی میخواد به وسعت دنیا برای پناه شدن تمام فرشته کوچولوهای ترسیده ، تمام نگاههای غمگین شده. خداوندا این حق ماست، حق دونه دونه مت
سلام
بعد از مدتها فرصتی شد برای دورو آخر هفته، سفر کوتاهی داشته باشیم به یکی از ارتفاعات البرز و بعد از مدتها فرصتی شد تمام آنچه دوست دارم یک جا جمع شوند، رنگارنگی پاییز فوق العاده، بارش زیاد باران فوق العاده و یک مه گسترده.
اینجایی که الان نشستم توی بالکن خونه هست و باران بعد از ۲۴ساعت متوقف شده. یک سکوت مطلق هست و منظره بیکران روبرو. یک آرامشی توی ذهنم به جریان افتاده که نمیدونم از کجاست، عاشق سکوت فوق العاده اینجا شدم و حس کردم که چقدر خوب بعد مدتها تنش کاری و غیر کاری، برای این سفر اصرار کردم.
به دلیل سلیقه متفاوت من و همسفر، برای هرسفر آنقدر باید دلیل بیارم و اصرار کنم که معمولا در زمان سفر دیگه انرژی و ذوقی نمونده اما این یکی می ارزید.دلم میخواد میشد این سکوت و منظره را همراه خودم به زندگی روتین ببرم.
فرصتی داشتم برای دویدن با پسرکم زیر باران ، با وقت العاده محشر بود.
سلام
من سرویس شرکت را با دو نفر از همکاران شریک زندگی هستم، تقریبا هم سن خودم هستند .از نظر من آقایان در محدوده سنی ۴۰دیکه باید دغدغه های متفاوتی داشته باشند با جوونهای بیست ساله ولی اینها ، ایییییش. هردو متاهل هستند، بچه هم دارند، هردو همسر خانه دار دارند که تمام وقت درگیر بچه داری و کارهای خونه هستند. این عزیزان چطور وقت میگذرونند؟ تمام دغدغه همشون پیدا کردن سیگارهای جدید (قیمتش هم اصلا مهم نیست), با شگاه رفتن و مزخرفات بدنسازی خوردن برای بدنسازی و بدتر از اون سولاریوم رفتن و تیره کردن پوست هست ، خیلی چندشن، اییییش. امروز دیگه صدام دراومد که چقدر شماها گند میزنید توی پول و حقوقتون اخه، یک سفر بخواهید خانواده را ببرید سخنرانی ندارم ندارم راه می افته، وقت یک شام ساده با خانواده ندارید ،اونوقت آمار تمام رستورانهای منطقه را دارند.
اصلا نمیتونم تصور کنم یک نفر وقت باشگاه ، رستوران کاری، سولاریوم و ... داشته باشه اما از آخرین شام با بچه اش هفته ها بگذره با یادش نیاد کی سفر رفتند.اه اه اه.