مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مادری_پسری

سلام

عکس زانو سالم بود، اما درد دارم به خاطر احتمالا کوفتگی. برنامه دوچرخه سواری کنسله. از همسفر خواستم کمی فضا بهم بده و امشب یکساعتی خونه نباشه، 

یک کارتن گذاشتیم و دوتایی، توی نزدیکترین فاصله که پسرکم اجازه میده، در حال تماشای کارتن هستیم. پسرک خوشحاله، مثل هرروز انگار که هیچ چیز یادش نیست من اما با تمام وجودم نگاهش میکنم شاید عذاب وجدان لعنتی کم بشه، زخم کمرنگ روی پیشانی را میبینم و در دلم هزار بار به خودم و آبا و اجدادم  ناسزا میدم. ایکاش که فراموش کنه، ایکاش یادش بره. ایکاش آدم بشم

آرزوی دوچرخه سواری

سلام

دلم پسرکم را میخواد، بغلش را میخواد ، مهربونیش را میخواد، پاک شدن نگاه مبهوتش از دیشب را میخواد، نبودن توی این زمان و این مکان را میخواد ، نبودن تمام آدمهای دوروبرم ، تمام تمام تمام ... را میخواد ، دلم پسرم را میخواد با همه گرمای وجودش.

دلم میخواد تمام دیشب را بالا بیارم.

گند مجدد زدم، نفهمیدم چطوری توی راه پله زمین خوردم، زانوم اذیتم میکنه، مجبور شدم بیام یک بیمارستانی برای عکس گرفتن، بیمارستان بیشتر شبیه قصابیه تا بیمارستان.

با تمام وجودم دلم سالم بودن زانوم را مبخواد، برای کمرنگ کردن کثافت دیشب ، دل به دوچرخه سواری امشب بستم، دلم میخواد زانوم اوکی باشه

ماشین اسباب بازی

سلام

تمام آخر هفته تلاش کردم که فول تایم برای پسرک و با پسرک باشم، دیروز صبح چندبار گفت مامان چقدر خوش گذشت، قند در دلم آب شد از گفتنش و از حس خوب مامان خوب بودن.

ساعتهای آخر روز که پرونده یک هفته را می بستیم و آماده شروع یک هفته جدید، در حال صحبت تصویری با عموی پسر بودیم، با وجود سردرد و بی حالی ناشی از درد، زمان خوبی بود، نفهمیدم چی شد که پسرکم دسته مویم را از پشت سر کشید و از شدت درد و کلافگی ، در احمقانه ترین حالت ممکن، ماشین اسباب بازی نزدیک دستم را به طرفش پرتاب کردم و ماشین در  مزخرفتربن اتفاق ممکن خورد به پیشانی پسرکم.الهی بمیرم برای صورت جریانش و دردش، الهی بمیرم که انتظار نداشت من احمق اینکار را انجام بدم. گند زدم به تمام تلاشم، با تمام حس خوبش، به تمام حس خوبم. از دیشب پسرم بغلم نبومده، تمام وقت توی بغل پدرش بوده و من مات و مبهوت از حماقت و‌ کثافت وجودم. آخه به این جوجه چه ربطی داره تمام مزخرفات و‌خستگی روحی و روانی من، آخه به این طفل معصوم چه ربطی داره سردردهای تمام نشدنی من.

چه هفته ای گذروندم

سلام

یکشنبه شب یک بحث جهنمی با همسفر داشتم، آنقدر تلخ، آنقدر مزخرف که به خداوندی خدا هنوز دور خودم میچرخم تا بتونم هضمش کنم، آنقدر روانم درد اومد که علی رغم تنگی نفس، مجبور بشم چند نخ دود بفرستم توی هوا، تا صبح راه رفتم از شدت پریشانی حالم و صبح با سری به سنگینی دماوند و خالی خرابتر از خراب روانه کارخانه شدم، یک روز چالشی را گذروندم ، نیمه های روز از شدت بیخوابی و طپش قلب دقایقی در سوییت پلک روی هم گذراندم، شب به صورت استثنایی مهمانی داشتیم، علی رغم جو پرتنش خونه، نمیشد کنسل کرد، تا نیمه شب به مهمانی زیر نقاب گذشت و باز از نیمه شب بیخوابی مهمانم شد، سه شنبه برای ماموریتی که قبل‌تر ذکر خیرش بود، از چهار صبح بیدار شدم و توی شمال و جنوب تهران به فنا رفتم، نیمه روز کار سنگینی را مدیرم‌خواست، قول خانه پدری برای آخر هفته دادن بودم، مجددا چهار صبح مجبور شدم بیدار شوم و کار را انجام بدم، به خاطر یک فایل کار تمام نشد و خدا میداند عواقبش چیست، برای کاهش اخم همسفر ، نیما را به پارک اوردم، توی استخر توپ رفته و چشمانم باز نمی مانند و التماس خواب دارند، سرم پر از جیغ بچه های پارک هست و در همین حین دوتا پرسنلم به خاطر موضوعی شدیدا عصبانی هستند و کامنتهای طولانی گذاشته آمد و خواندم و اندک رمق و‌نای باقی مانده را به فنا دادم، یک‌موقعهایی دلم میخواهد بگوین، دنیا جان مادرت کمی توقف کن، فقط چند لحظه.

پدرم نگاهم کرده و میگه، بابا تو چرا اینطوری، چرا چشمات زندگی نداره، میگم بابا فقط خستم، یک خرده بخوابم خوب میشم و در دلم میگویم بابا جانم، باباجانی چی بگم، از کجاش بگم.

آقا بالاسر نخواستم

سلام

آخه این انصافه که هربار برای تمدید گذرنامه من گردن کج کنم پیش همسفر برای صدور مجوز خروج از کشور، آخه من لعنتی خودم دنیا دنیا مجوز میدم توی شرکت،چرا هربار باید دوباره و چندباره شوهرم به عنوان آقای بالای سر، بیاد به من اجازه بده، هر دفعه این اتفاق افتاده گند خورده به روح و روان من و پر شدم از ناسزا نسبت به مملکت پی پی گرفته.