سلام
دقیقا از ۵:۵۰دقیقه صبح که بیدار شدم، نزدیک سه دقیقه است که فرصت کردم بنشینم و مال خودم باشم. صدای پسرکم و پدرش از حمام طبقه بالا میاد که شاد و بلند داره تلاش میکنه قایقهای کاغذی را توی ظرف آب حرکت بده. همسفر هرچقدر در ارتباط با من، منطقی رفتار میکند و علاقه ای به خرج احساس ندارد، برای پسرکم خروار خروار حس و حال خرج میکند و پا به پایش کودک می شود و کودکی میکند و دل به دلش میدهد، الهی که سایه اش بالای سرش باشد، خیلی بیشتر از من.
از آخر هفته میزبان خانواده همسفر می شویم، اگر بگویم که چقدر استرس دارم اغراق نکردم اما تمام تلاشم را میکنم که حس خوب خانه را بگیرند ، شبیه دیگر مهمانها که میگویند حس و حال خانه شما خوب و است و دلچسب. راستش برایم راحت نیست از دل و جان میزبانی کنم به ویژه که هراز چندگاهی خاطراتی تلخ دلم را چنگ میزند(خاطرات قطعا از جنس عروس و مادر شوهری نیست، خیلی فیلترها شاید درباره شان نوشته باشم ) اما دلم میخواهد بتوانم از همه آن تلخیها در دلم بگذرم ، هرچند که مطلقا فراموش نمی شود.
برنامه غذا را با همسفر دیده ایم، برنامه تفریحات، یک سفر کوتاه برای آخر هفته(هنوز مرخصی نگرفتم و نگرانم). خیالش را راحت کرده ام که نگران چیزی نباشد و ...
*چهارشنبه روز سخت کاری داشتم ، از همانها که ناگهان منجر به پریود شدید و خونریزی میشود(این یکی عکس العملی مسخره جدید بدنم هست نسبت به استرس و تنش). تمام دست چپم از شدت دعوای بدی که داشتم بی حس بود،اخر هفته در خانه پدری بودم، انگار هزار سال از فضای کار فاصله گرفته بودم، ساعتها با خواهرم چرخیده بودیم و حرف زده بودیم،دیشب که یادم آمد جمعه شب است و فردا باید به کارخانه برگردم ،دوباره طپش قلب گرفتم و دگرگون شدم، از ته دل غبطه میخورم به آنها که دنیا به هیچجایشان نیست و آرامند.
دلم ضعف میرود برای صدای خنده های پسرکم .
می دونی یه دلیل این که همه ماها به نحوی خاطرات نه چندان دلچسبی از خانواده شوهر داریم اینه که ما بعضا رفتارهای خانواده خودمون رو با اغماض رد می کنیم اما رفتارهای خانواده مقابل برامون دلخوری ایجاد می کنه .... البته کلیشه های ذهنیمون هم بی تاثیر نیستن .... حالا نمی گم فراموش کنیم ، بی اهمیت باشه برامون هم کفایت می کنه .... لحظات خوبی داشته باشی
سلام
صحبت شما درسته ، قطعا به دلیل ارتباط ما با خانوادمون، خیلی چیزها را چشمپوشی میکنیم. البته من توضیح دادم حس منفی و بدم ارتباطی به داستانهای عروس و مادروهری نداره، یک روزی اگر توانش بود، مینویسم
ممنون از آرزوی خوبتون
بین من و خانواده همسرهم کدورت های زیادی بوده اما وقتی میان در رفتار و پذیرایی از خانواده خودمم بهتر رفتار میکنم فقط به خاطر محبت و احترام بیش از حدی که نسبت به خونواده من داره.اما این رفتارم اینقدر با درون و احساسم تناقض داره که منجر به دردهای جسمانی و روحی زیادی برای من میشه.گاهی ضربان قلبم اینقدر شدیده که احساس میکنم اونام میشنون.ینی فقط از خدا میخام کینه اینارو از دل من بیرون کنه
مهمونی و مسافرت کلی بهتون خوش بگذره غذاهاتونم عالی بشن
ممنون از آرزوی خوبتون، امیدوارم آرامش توی همه خانواده ها باشه.
هرچقدر رفتارمون با حال درونیمون تفاوت بیشتری داشته باشه، فشار بیشتری میبینیم. امیدوارم حالتون خوب باشه و به خودتون صدمه نزنید
امیدوارم همه چی به خوبی برگزار بشه
خونه پدری , گذروندن تایم با خواهر واقعا دلچسبه
ممنون از لطف شما، تجربه خوبی بود، امیدوارم تکرار بشه