خوبیه زندگی اینه که میگذره، اگر قرار بود تو لحظه های خیلی تلخ یا حتی خیلی شیرینمون بمونیم ، نمیدونم چی به سرمون می آمد. امشب میتونم با آرامش خیال بگمکه خدا را شکر این ۲۴ ساعت گذشت، ۲۴ ساعتی که شاید جزء سخترین ساعتهای زندگیم بود، هم برای خودم و هم برای همسفرم. آنقدر سخت بود که مجبور شوم مرخصی بگیرم و ...
دوست ندارم حتی جزییات امروز را به یاد بیارم، فقط میدونم الان خوبم. گاهی یکتلخیها و سیاهیها توی وجودت جمع میشه که لازمه بیرون بریزه.
دلم نمیخواد بعد از نوشتن این پستها و علی رغم اینکه میدونم بعضی دوستان را ناراحت میکنه آنها را حذف کنم. همه اینها چه بد چه خوب بخشی از خودم هستند، پس لطفا من ا همینطور درهم قبول کنید.
*تولدی که نه چندان خوب شروع بشه، میتونه با صبوریه همراهت و آرامش اون، در کنار دونه دونه عزیزانی که به یادت هستند و بهت میگن که بودنت خوبه، در کنار آهنگ تولدت مبارکی که برادرکت از اونور دنیا پشت صفحه مانیتور برات پخش میکنه، خیلی خوب تموم بشه، میشه وقتی آروم شدی و تلخیهای وجودت را گوله گوله اشک کردی و بیرون ریختی، نبودن یک نفر را و نداشتنش را و حسرت نداشتنش به داشتن تمام آنهایی که داری ببخشی.
یک سلام زود تند سریع تا دوباره به تولید احضار نشدم.
خوبین شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من هم خوبم.
*از خانه پدری برگشتم و البته طبق معمول میرویم که مثلا سبکبار برکردیم ولی خوب...بی خیال.
*در راه خانه پدری گوش همسفر را بیچاره کردم از بس که همای را با صدای بلند پخش کردم تا او باشد که وقتی میداند من برای جایی پرپر میزنم، بی خیال نباشد، به خانه پدری که رسیدیم خواست که شکایت منرا به اهل خانه کند (خوب میداند انجا نازش را میخرند و هرشکایتی از من با گوش دل شنیده میشود،خانه خودمان را میگویم، نه خانه پدری همسفر) پدر جان گفت، بابا غصه نخور کنسرت کنسل شد، آه از نهادم برآمد، کلی امیدوار بودم اینبار که نشد، دفعه بعد میروم،دوستان از خواب بیدار شدند و یادشان آمد که بله، باید لغو شود.
*همچنان مثل ... رزومه میفرستم اینور و آنور، انجاییکه من میپسندم انها نمیپسندد، انجاییکه انها میپسندند من نمیخواهم. خدا خودش یک تعادلی بین خواسته های من و ساعت کاری جاهای دیگر و شرایط ریز و درشتشان برقرار کند انشالا.
*از لطفهای خصوصی و عمومیتان به خودم وپدر ممنون، احتمالا باید الطاف شما را به گوش خانم آرایشگر برسانم.
فعلا تا بعد...
خانه پدری هستم، از گرمای کشنده بیرون به خانه که رسیدم، خزیدم به اتاقی که تمام سالهای دبیرستان وکنکور را در آن گذراندم و به محض اینکه پایم را برای رفتن به دانشگاه از آن بیرون گذاشتم، دیگر نتوانستم صاحبش شوم.
آلبومهایم از همان روزهای اول تا همین آخرها در کمدی افتاده و باز شاکی میشوم از مادر که هیچ علاقه ای به عکس ندارد. هرچه من هی عکسها را قاب میکنم و گوشه کنار خانه را پر میکنم از عزیزان زندگیم، او هی جمع کیند و همه را درون یک کمد میگذارد و...بیخیال.
عکسها را بیرون کشیدم و غرق میشوم در دانه به دانه هایشان، خوب البته از خیلیهایش هیچ در ذهنم نمانده اما بعضیها عجیب قلقلکم میدهند.همسفر طبق معمول به سر براق من در دوروزگی میخندد و من هی اصرار دارم عکسهای یکی دوسالگی را ببیند که کلی هم مو دارم و خودم فکر میکنم خیلی هم گوگولی شدم.
هی آلبوم به البوم جلو می ایم وبزرگتر میشوم، سالهای نوجوانیم را اصلا دوست ندارم،حتی توی عکسهایم هم تلخیه اون روزها هست.صدایم میزنند...فعلا تا بعد
*دوستانی که از رمز پرسیده بودید، نمیدانم چرا فکر کردم حتما واضح است که رمز سال تولدم است و شما هم میدانید.