-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آبان 1398 11:11
سلام احوالات شما؟ انشالا که روز و روزگارتون خوش باشه و دلتون خوشتر. مربی مهدکودک پسرک برایم عکسی فرستاده و دلم ضعف کرد برای دیدنش و چلاندنش. این روزها، بسیار بسیار خود درگیری دارم، برای کارم، برای پسرم، برای تصمیمهایی که باید اولویت بندی کنم. حس میکنم یک مخزن عذاب وجدان شدم.بدون اینکه کار خاصی همبکنم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آبان 1398 21:57
سلام جوجه دقایقی هست که به خواب رفته و این کمر من توانسته دقایقی به زمین برسد و صاف شود. هردو زانوی پایم، از بس که چهارزانو دنبالش کرده ام سابیده شده و نمیدانم هودش چطورب حاضر هست که با این سبک راه رفتن، به گوشه کنار خونه سربکشه و زانوهایش داغان نشود. آنقدر دوست دارم بیایم اینجا و کمی درد و دل کنم، منتها دستم که به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آبان 1398 23:35
سلام جمعه شبتون به خیر و خوشی باشه الهی یک ساعتی هست که توی خونه خاموشی زدیم و توی خونه لالایی پخش میکنیم تا شاید پسرک که امشب شیطنتش حسابی گل کرده، کمی آرامبگیرد و برود در فاز خواب، برق چشمانش میگه عمرا حالا حالاها بخوابه، اما چشمان خودم که از خواب داره سوراخ سوراخ میشه، روبه آسمان دوخته شده و ملتمسانه آرزوی خواب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آبان 1398 11:23
ساام صبج زیبای پاییزیتون به خیر باشه انشالا برای اولینبار بعد از حضور جانکم در خانه، فرصتی پیش اومده تا مادر پسری بیاییم دوتایی بیرون و توی آفتاب ملس بعد از چند روز بارون شدید، قدمی بزنیم. کالسکه پسرک در دستانم است و خودش بعد از چتد لحظه لالا کرده، همه حس و حالم از داشتنش و نگاه کردنش برایش کرده ام آواز و میخوانم. توی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آبان 1398 10:13
سلام پاییز باشد، باران باشد، هوا بهشتی باشد، عشق باشد، پسرک باشد و من باشم، چه شود. عشق میکنید با این هوای نازنین؟ اصلا مهم نیست که روز تعطیل باشد و سرکار باشید و دلتان خانه را بخواهد و خواب بخواهد و پسرک را، آنقدر هوا محشر هست که سخت نگیرید.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مهر 1398 08:18
سلام حتما همه شماها حس کردید وقتی چیزی را محدود دارید، چقدر ارزشش براتون افزایش پیدا میکنه، یکی از چیزهایی که من کم دارم وقت هست، به ویژه وقت با پسرک بودن را. فکرش را بکنید ماموریت روزانه ات زود تر تمام شود، حتی زودتر از ساعتهای روتین کارت، بروی کنار درب مهدکودک، پسرک را بخواهی، پسرک خوابالو خوابالو تو بغل مربی مهد ،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 مهر 1398 12:08
سلام سالها بود که تصور میکردم عاشقی را میشناسم، تصور میکردم قلبم بیشتر از این نمیتواند عاشق باشد، جانکم که آمد، خانواده روباتی دونفره مان که تغییر رنگ داد و خانواده شد، حجم احساسی که در قلبم تجربه کردم، تازه فهمیدم من کجا بودم و حس و حال عاشقانه کجا، میمیرم برای نگاه خیره و پر رازش . ایکاش که پر توانتر بودن، ایکاش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 مهر 1398 09:23
سلام یک تکه از مکالمه من و همکارم را ملاحظه بفرمایید: همکار: دیروز دیدمت، خواهرزادت که نبود توی بغلت، بچه خودت بود آره، چطوری آخه، مگه میشه، تو که همیشه بودی؟ من: پسر خودم هست بله، همیشه بودم، بله. همکار: وااااای، نکنه پرورشگاهیه، الهی بمیرم، بچه را آوردی آره؟ الهی الهی، طفلک معصوم من: پسرم طفلک معصوم نیست، قسمت این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مهر 1398 08:32
سلام دقیقا دوماه از ورود جانکم به خانه میگذرد. تعریفها و گفتنیهای مادرانه که رنگ و بوی نَدید بَدیدی هم داره زیاد گفتم و احتمالا شنیدید، زیر و شدن بنیان خانواده مان هم به کنار.اصلا همه چیزش به کنار، امروز صبحش هم به کنار. دوماه گذشته هرروز صبح در خواب عمیق بوده که من از خانه خارج شدم. امروز کمی قبل از ۶، که ساعت زنگ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 شهریور 1398 08:29
سلام خدا میداند که تو هوای اخر شهریور چه حس و حالی وجود داره که با تنفسش کلی حس خوب میاد زیر پوست آدم. اصلا شهریور که شروع میشه، نوید اومدن روزهای محشر پاییزی را میده . پاییز قشنگم امسال با حضور یک وروجک ، رنگ و لعابش طور دیگه ای شده برام. تمام حس و حالهای بدم با تنفس این هوا پر میزنه و پر میشم از حس خوب. پاییز مبارک.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 شهریور 1398 08:44
سلام صبح تو تاریکی اتاق نفهمیدم کدوم مانتو را از کند خارج کردم. تو گیجی خواب پوشیدم. هوای خنک و وفوق العاده صبح زود را که تنفس کردم، دلم یک روز خوب خواست، دور از همه حسهای بد . دلم خواست امروز توی ذهنم خودم را هی محاکمه نکنم و خودم اینقدر خودم را متهم نکنم. دستم که رفت توی جیبم، چندتا عکس کوچولو پیدا کردم، از همانها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 شهریور 1398 00:20
یگ چیزی ته وجودم داد میزنه، صبح که شد ،به جای کارخونه برم ترمینال، راه بیافتم سمت دورترین جای ممکن، هرجا که میشه با اتوبوس رفت و روی صندلی یک نفرش نشست و خیره شد به جاده تمام نشدنی و فکر کرد که ما دوتا دقیقا چه مرگمان شده که اینطوری شدیم؟ امشب سعی کردیم حرف بزنیم، اگر کسی میدید فکر میکرد به جای زوجی با ۱۵ سال قدمت و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 شهریور 1398 23:28
سلام فکر نمیکنم سابقه سکوتم توی خونه بیشتر از یکی دو ساعت شده باشه، از یک ساعت که عبور میکرد، تمامقلبم بالا پایین میشد، انگار که دنیا داشت به آخر میرسید. الان سه روزه دهنم قفل شده، یک دنیا حرف پشت لبام گیر کرده، اما یک چیزی محکم دهنم را گرفته .یک دوری از همه میخوام تا بتونم فکر کنم و از شوک دربیام اما امکانش نیست....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 شهریور 1398 12:19
سلام نمیدونم تا حالا تو زندگیتون پیش اومده که حس کنید، حس و حالتون توسالهای گذشته، یک دفعه مثل یک آوار روی سرتون خراب بشه؟ اینکه هرچه گذروندید خیال بوده؟ توی روزهایی که تصور میکردم قشنگترین روزهای زندگیم باشه، روزهایی که سالها منتظرش بودم، ۱۵ سال زندگیم هوار شده روی سرم. انگار که دو نفری تصمیم گرفتیم با تیشه هرچه که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 شهریور 1398 20:48
سلام جمعه شبتون به خیر باشه الهی روی تخت پسرک نشستم و دارم سعی میکنم بخوابونمش. پدیده ترسناک واکسن را پشت سر گذاشتیم و پسرک بی قراری میکنه و هربار دل من میلرزه از تصور واکسنهای قبلی و تنهایی عزیزکم. آرزو میکنم که ایکاش بغلم آنقدر جا داشت که میتونست دونه دونه فرشته های مثل پسرک را تو خودش جا بده و نزاره لحظهاشونو با...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 شهریور 1398 11:42
سلام پنجشنبه زیبای شهر یوریتون به خیر کارخونه هستم، طبق معمول شنبه و ممیزی یک ممیزی سنگین داریم و کار روی کار انباشته شده، به قول نزدیکانم، من همیشه در حال ممیزی شدنم، گاهی کار میکنم. در ممیزیهای قبلی از چند روز قبل تا دیروقت شرکت بودمو و کار بلاخره جلو میرفت اما اینبار نه میتونستم نه میخواستم، همین باعث شده که حجم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 شهریور 1398 12:05
سلام ظهر زیبای شهریوریتون به خیر احتمالا جمله تکراریه، ولی متفاوتترین روزهای زندگی را میگذرونم. پر از بی خوبی، پر از حس خوب، ترس، تلخی، همه حالی دارم این روزها. به شدت هم دلم اینجا نوشتن میخواد اما دریغ از کمی وقت که اگر پیدا بشه، قطعا خواب پرش میکنه. پسرک هردوی ما را درگیر کرده، اساسی هم درگیر کرده. تا ۱۲ شب خوب و...
-
نیما
چهارشنبه 16 مرداد 1398 10:19
سلام ۸ روز است که در خانه ما و خودش قرار گرفته است، به همین اندازه ۸ شب است که حتی یک ساعت خواب پیوسته نداشته ایم و ساعت ساعت شیشه شیر به دست ، پسرک دائما گرسنه را سیر میکنیم و پوشک دائما خیس عوض میکنیم و تمام سریال دیدنها و دونفره زبان خواندنها و فیلم و همه فانتزیهای دونفره پریده. همه اینها در اوج کار من هست و هلاک...
-
نیما
شنبه 12 مرداد 1398 17:56
سلام حدودا ۱۵ سال پیش بود که عاشق شدم، از آن مدلهای کاملا بی منطقش، هرچقدر طرف مقابل منطقی بود، اینجانب مست و ملنگ و بی عقل و هوش. بالا و پایین زباد داشتیم تو زندگی، چندین بار به دلایل جورواجور تا پای طلاق هم جلو رفتیم، به جرئت میتونم بگم که بیشتر وقتها خودم بودم که عامل درصد زیادی از مشکلات بودم و به دفعات کودکانه و...
-
نیما
پنجشنبه 3 مرداد 1398 12:48
سلام توی سیاهترین چشمهای دنیا غرق شدم، تو بغلم ظریفترین موجودی که میشناختم قرار گرفت، یکی گیجترین و سختترین و خاصترین لحظات زندگیم شکل گرفت. نیمای من، تو بغلم قرار گرفت. *فکر میکردم روزی که قراره برای اولینبار ببینمش، کلی از قبل خودمو آماده میکنم، ذهنم را، روحم را، نگاهم را و البته سرو وضع و لباسم را. در ناگهانی ترین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مرداد 1398 10:10
سلام به دلیل حجاب نامناسبم، پشت درب ورودی دادگاه خانواده نشسته ام، همسفر دیر کرده و من زیر سایه نه چندان خنک یک درخت در میون یک عالمه آدم با مشکل طلاق و دعواهای خانوادگی دارم وقت میگذرونم. اکثرا عصبی و به هم ریخته هستند. پیش خودم حدس میزنم احتمالا هیچکدوم تصور نمیکند که بین این همه هیاهو، کسی هم اینجا منتظر حکم پسرش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 تیر 1398 09:01
صبح زیبای جمعتون به خیر باشه جای دوستانخالی، دیروز به جای یک خستگی یک ماهه خوابیدم، انقدر زیاد و عمیق و سنگین که چشمهام باز نمیشه. یکی از دوستانپستی داشت در مورد نژاد پرستی و سوال از خودمون که چقدر این ویژگی برامون قویه و میشناسیمش. یاد خاطراتی از خودم افتادم که باعث شد دوباره حس کنم، چقدر کم خودم را میشناسم و چقدر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 تیر 1398 12:29
سلام ظهرتون به خیر باشه الهی نزدیک به یک ماهه که مجبور بودم به دلیل یککلاس کوفتی، هروز تا ۸ شب کارخونه باشم و همچون یک مرحوم بعد از ۹ شب برسم خونه و خستگی و گرما و به هم ریختگی کار و فکر و خیالهای خونه باعث بشه که رفتاری به شدت عصبی و احمقانه داشته باشم. خدا میدونه که چند بار از شدت خستگی و عصبانیت پاچه همسفر بیچاره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 تیر 1398 07:52
سلام صبح قشنگ پنجشنبتون به خیر دلم لک زده بود برای خوابیدن تو خونه پدری، زیر کولر، اومدن پدرک صبح زود بالا سرم و آروم کوبیدنش روی کمرم و باباجان باباجان گفتنش و سروکله زدناینجا. چند هفته ای است که توی کارخونه یکسر وقت کم میارم، تمام اخر هفته هام هم یک جورایی درگیر کار شده، یک کار سنگین را باید برای شنبه تحویل بدهم و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 تیر 1398 18:45
سلام به رویماهتون پنجشنبه قشنگتون به خیر باشه الهی جایتان خالی، دقایقی است که از یک خواب طولانی بیدار شده ام، مشابههمهپنجشنبه های گذشته اونقدر بدو بدو داشتم که به محض رسیدن به یک سرپناه خنک بیهوش شدم. فکر میکنم شلوغترین روزهای زندگی کاری و غیر کاریم را دارم میگذرونم. روزهای زندگیم خیلی با مزه شده، دیدید هر موقع...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 تیر 1398 11:30
سلام به روی ماهتون میدانید که اینجا را چقدر دوست دارم و میدانید که وقتی نتونستم هفته ها به اینجا بیایم، بعنی خیلی روزگارم شلوغ و قروقاطی بوده است. خیلی خیلی لازم بوده بیایم اینجا و از شلوغیهایم بگویم اما نشده که نشده. یکی دوباری هم در اوج نوسانات روخی روانی چند خطی نوشتم، انقدر تلخ و زهرآلود بود، خودسانسوری کردم ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 خرداد 1398 14:50
بعد از مدتها سلام بعضی موقعها، یکخر احمق ، احمقانه مغزت را گاز میگیرد. خدا میدونه که چقدر از خودم عصبانیم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 خرداد 1398 13:04
سلام با پدیده ای به نام اَزگیل آشنا شدم. مدتها در خیابان و اینور و آنور دیده بودمش، اما قیافه اش جذبم نمیکرد. همکاری با یک سبد از همینا وارد اتاقم شد. گرسنگی سر کار به ناخنک زدن وادارم کرد و عجب طعمی بود. فوق العاده تر از طعمش، شکل هسته های محشرش هست، چقدرررررر خوشگلن اینا. تمام هسته ها را جمع آوری کردم، دلم نمیاد دور...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 15:17
سلام حال و احوال شما من هستما فقط همچین غرق شده در اموز ریز و درشت کار و زندگی. قبلترها شبهایی آزاد داشتم، اما حالا، اوفففففف، نه اینکه فکر کنید همسرداری و خانه داری و این کارهای نازنین ، نخیر، مثل مشنگها کار در منزل میبرم، تازه اولین اخطال ۹۸ را هم از همسفر گرفتم که قرار بود حجم کار کم شود و ال شود و بل شود، پس چی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 10:10
سلام احتمالا خیلیهاتون بدونید امروز روز کارگر هست، شرکت کاملا تعطیل کرده امروز را، حتی نیروهای خدماتی هم نیامدند تا قطره ای چای تو حلقت بریزند، اما از آنجا که ناف اینجانب را با کارخانه بریدند، اومدم، چراغها را روشن کردم، جای دم کردم، خلاصه هستم، اما جور دیگری هستم. مدتی قبل مانتویی خریدم در نهایت قرمزی، آنقدر گوگول...