سلام
خدا وکیلی فکرش را هم نمیکردم، روزی،روزگاری این موقع شب، توی کافه، مشغول دیدن فوتبال ترکیه-اطریش باشم، تازه برای ترکیه هم بالا پایین بپرم، اونم با کی؟؟؟آخه یعنی چی؟
فعلا 2-1ترکیه جلو هست، این ده دقیقه هم طاقت بیاره، هورا داره.
هورااااا، بردند، انشالا شنبه شب، بازی با هلند.
سلام
توی ماشین شرکت به طرف کارخانه هستم، روی صندلی جلو نشستم و مات و مبهوت مسیر فوق العاده که راننده جدید داره ما را از اون عبور میده، باغهای اطراف، منظره دریاچه فوق العاده، میوه های سبز رنگ روی درخت، آدمهای محلی در حال عبور، مردهای نشسته کنار دریاچه با قلاب ماهیگیری، این حس را بهت میده که انتهای این راه هرجا باشه، اون کارخانه زشت نیست. یک چیزی از ته قلبم بگم، انگار دارم از وسط خود بهشت عبور میکنم(مسیر کارخانه اشتهارد یادتون هست؟)
ماشین کارخانه یک بنز لوکس هست، با آب و رنگ فراوان، اونقدر لوکس که من حتی کارایی نصف جنگولکهای اونجا نمیدونم، سرامیک کف ماشین برق میزنه، ظرف پذیرایی گیجم میکنه.
هتل رزرو شده، گرانتر از تمام هتلهای زندگیم بوده، قیمت هرشب اتاق هتل با بخش زیادی از بودجه سفرهای من برابری میکنه.
با آدمهایی کار میکنم که در شرایط عادی اصلا ممکن نبود بل اونها سر یک میز غذا حضور پیدا کنم،
همه چیز خیلی خیلی فراتر از رویاهای نوجوانیم هست اما..
ایکاش به آرزوهامون تو موقع خودش برسیم و حواسمون باشه چی آرزو میکنیم.
*پسرکم برام وویس گذاشته، مردم برای کلمه اش، برای محبت فوق العادش.
**فرصت حضور در برنامه الیاس را داشتم، فوق العاده بود، فوق العاده.
سلام
به همراه دوستانم، شاهد بازی ترکیه چک در یک کافه هستم. هیجان تماشاچی ها و گارسونهای اونجا بسیار بالاست، یادم نمیاد آخرین بازی که شاهد چنین استقبالی از فوتبال بودم کی بوده و کجا بوده. تجمع ادمها،شادی و غمشان و برد دقیقه 93، فوق العاده بود، کافه رفت روی هوا.
سلام
23 فروردین امسال از سفر برگشتم، ذهنم پیش هزاران کاری بود که داشتم، دو هفته تعطیلات طولانیتر شده بود و میدونستم خیلی خیلی شلوغم، یک دفعه همه چیز یک طوری به هم پیچید که نفهمیدم چی شد، از دوم اردیبهشت در استامبول به قصد یک هفته مستقر شدم و این استقرار تا الان طول کشیده و احتمالا تا آخر مرداد و شاید بیشتر.
چند روز کوتاهی به دلیل بایرام ترکیه، فرصت خونه بودن داشتم، حرف تکراری نمیزنم از دلخوری و دلتنگی همسفر و پسرم و ...تلاش میکنم همسفر را راضی کنم تا چند روز آینده بیاد اینجا و مدتی پیش هم باشیم.
از حرف تکراری تو چه مادری هستی، چطوری بچه را تنها گذاشتی، چقدر شوهرت خوبه که با تو کنار میاد و ... بگذریم. این مدت در کنار تمام سختیها و تجربه های تلخش پر بود از یاد گرفتن و تجربه های خوب. دیدن و بودن کنار کلی آدم متفاوت، زندگی نه چندان راحت برای مدت طولانی در هتل، حس عجیب تعلق نداشتن به گوشه کنار خیابان و... تلاش برای ادامه دادن زندگی در تنهایی، حتی وقتی حالت بد هست، همه و همه تجربههای خوب سفرم بوده.
یک روزی روزگاری اگر عمری بود، میام مینویسم از آنچه گذشت.
سلام
شبی گذراندم، شبی که فقط باید میگذشت، الهی که تکرار نشود، بند بند روحم درد میکنه.
درون وجودم، دختربچه کوچولوی زخم خورده ای هست که نیاز داشت بغل بشه، نوازش بشه و یککلمه بهش گفته بشه، نگران نباش کوچولو، همه چیز درست میشه اما گذاشتنش توی اتاق تاریک با ترسهاش بمونه .
خوب هست که همه چیز میگذره، خوب هست که چیزی نمیگذره.