مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مریم در خانه

سلام

صبحتون بخیر باشه.‌به لطف آنفولانزای مزخرف امروز را خانه نشین شدم و بعد از مدتها صبحگاه میتونم یک پست بزارم، البته اگر سرفه های بی ریخت بزارن و هی باعث نشن انگشت من اشتباه تایپ کنه.

توی خونه خوابیدن وقتی میدونی سرکار چقدر کار عقب افتاده داری، خیلی راحت نیست.برای فکر نکردن به این که الان تو این این ساعت باید مشغول چه کاری میبودم، یک کتاب تو دستم گرفتم، هی از درد به خودم میپیچم و هی سرفه های زشت میکنم و یک ورق به زور مبخونم. 

امروز صبح که همسفر نگذاشت به سرکار برم، مثل بچه های احمق نشستم هی فن فن گریه کردم، نمیدونم از زورگویبه همسفر حرصم گرفته بود یا از اینکه گفت، من فقط منتظرم تو خوب بشی، بعدا با هم کار داریم.

مثلا یک روز تعطیل

سلام به روی ماهتون

گفته بودم خواهرک گرفتار آنفولانزا شده و دخترش هم و البته مادرجان و بعد از همه پدر جان، آنقدر صدایشان از پشت تلفن داغان بود که علی رغم تمام مخالفتهای همسفر برای رفتن به خانه پدری نتوانستم مقاومت کنم و تعطیلیه هفته قبل را به آنجا رفتم، آنقدر همه شان نحیف وبی جان شده بودند که دلم ریخت پایین با دیدنشان، همه گروههای خطرناک برای ابتلا به آنفولانزا در خانواده من موجود بود و درگیر بیماری شده بودند، با اخطارهای همسفر ماسک زدم و در کنارشان بودم ، هی همسفر گفت مریم بیافتی بیچاره میشی، این روزها کارت سنگینه و فرصت مریضی نیست، هی قول دادم مراقب باشم،دوره سفر کوتاهم تمام شد و به خانه برگشتم و در دوروز گذشته کاملا هم روبراه بودم، تا آنجا که برای امروز ساعت چهار بعد از ظهر هم بلیط سینما اوکی کردم تا یکی دیگه از فیلمهای جامانده از جشنواره قبل را ببینم،جامه دران. اما وای از امروز صبح، از ساعت هفت صبح امروز با چنان بدن درد و سرفه هایی بیدار شدم که فکر نمیکردم پایان امروز را ببینم، آنقدر داغان بودم که به محض اشاره همسفر به دکتر رفتن با تمام وجودم قبول کردم و سعی کردم چشم غره هایشرا ندید بگیرم که میگفت دیدی افتادی، تا ظهر کمی بهتر شدم و مشنگانه اصرار به سینما رفتن کردم و اوضاع فیلم هم که آنها دیده اند و آنها که حال و احوال گاهی به هم ریخته منرا میدانند، کاملا حالم را جاآورد و از اواسط فیلم چنان تب و لرز به جانم نشست که تقریبا روی دستهای همسفر به خانه برگشتم، تمام تنم درد میکنه، از شدت سرفه به خفگی افتادم و توی چشمهای همسفر هم نمیتوانم نگاه کنم، اگر وابگیرد پوستم را غلفتی میکند و خودم هم عجیب عذاب وجدان دارم، از بس او کار دارد و از بس خودم این هفته درگیرم و نمیتوانم از مرخصی شدیدا توصیه شده پزشک استفاده کنم، تمام کارهای برنامه ریزی شده ام برای پایان هفته هم به هم پیچید و الان دقیقا نمیدانم چه غلطی باید بکنم. چسبیده به شوفاژ و پنهان شده در زیر چند پتو، هی مواظبم چشمم به همسفر نیفتد و سر خودم را با یک کتاب مزخرف گرم کردم

حرف گوش کنید، کله شقی مزخرفه.

*بهمن ماه داره نزدیک میشه و من نمیدانم با وجود حجم بالای ساعت کاری و علاقه ام به دیدن فیلمهای حداقل یک گروه چه کنم، ایکاش که امسال غیر از تهران در جاهای دیگه مثل کرج هم درست و حسابی فیلم پخش بشه.خیلی چشم سفیدم که با این حال داغونم فکر جشنوارم نه؟ میدونم، همسفر زیاد بهم میگه

سلام

من زیاد اجازه استفاده از گوشیه موبایلم را در محل کار ندارم، اما امروز به اندازه چندماه گذشته مجبور شدم با تلفن صحبت کنم،ظهر توی رختکن دیدم که روی گوشی کلی میسکال افتاده، از شرکت سابق، از دفتر مرکزی شرکت سابق، از یک شماره ناشناس و هرکدون n مرتبه. شصتم خبردار شد که پیش بینیم در مورد برگشت خوردن چک درست از آب درآمده و خدا را شکر چون از قبل حدس میزدم این دکتر مار.مولک بازکلکی سوار کنه، چک را به حساب خوابانده بودم تا خود بانک اتومات برگشت بزنه. اول به شماره ناشناس زنگکیدم، بانک مربوطه بود و اعلام‌کرد چک برگشت خوره، گفتم دستت طلا داداش،‌صبرکن تا خبرتون کنم،تماس با کارخونه گرفتم از دفتر خواسته بودن من برای پاس کردن چک نروم و به دفتر که زنگ زدم حسابدار مربوطه که الحق و والانصاف نابب برحق خود خانم دکتره گفت: عزیزم نمیدونم چرا بانک اشتباه کرده،ما موجودیمون اوکی بوده، بهشون هم گفتماشتباه کردند، حالا دوباره برو سراغ چکت پاسش کن، ما هم گفتیم اوکی خودتی.

در تماس با بانک قرار شد چک برگشت بخورد مگه اینکه موجودی داشته باشه، آخیشششششش،دلم خنک شد.

***چند روز بعد:چک پاس شد.

آنفولانزای خانه دختری

سلام علیکم

خسته اولین شنبه زمستانی نباشید، انشالا که شما از آنفولانزا و ویروسهای عجیب غریب زمستانی در امان مانده باشید و تنتان سالم باشد، بهارکم از چند روز پیش خیلی بد مریض شد و‌به دنبالش خواهرک و بعد هم مادر جان بنده، هرچه هم به گوششان خواندم که مادر جان آن دوتا که افتادند تو بهشان نچسب، از راه دور خدمات رسانی کن ، کسی گوش نکرد، راستش را بخواهید عجیب دلم میخواهد این روزها کنارشان باشم، به ویژه کنار خواهرکم که به خاطر شرایط خاص بارداریش  و روزهای پر استرسش روحیه خسته هم پیدا کرده و البته دارو هم نمیتواند مصرف کند و حسابی هم بدن درد دارد و از آنجاییکه کلی هم در غذا خوردن لوس تشریف دارد، هیچ سوپ و غذای مناسبی هم نمیخورد، اما متاسفانه شرایط کاریم من را صرفا در حد یک انرژی دهنده تلفنی نگهداشته که هی زنگ بزنم و‌قربان صدقه شان بروم و تکه تکه هایی که در اینترنت پیدا کرده ام برای بهبود حالشان ، به خورد مغزشان بدهم و ...

*امشب توی اخبار جوکی شنیدم در مورد توقیف یک فیلم، خیلی بامزه است، هزاربار فیلمنامه را میخوانند و بالا پایین میکنند و هزار جور هم موقع فیلمبرداری چکشان میکنند و بعد که فیلم آماده میشود و تازه تو جشنواره هم پخش میشود، میگویند ضد سنت هست و ضد مذهب، مگر فیلمنامه حضرت یوسف را به شما به جای خانه دختر نشان دادند و بعد موضوع را پیچانند و دخترانه اش کردند، بعد هم کدام ضد مذهب، کدام ضد سنت، کمی انتقاد آنهم باهزار جور استعاره و نه مسقیم به یک رفتار اشتباه میشود ضدیت با سنت و‌مذهب، آنوقت خزعبلاتی با صحنه های شیک و رنگ به رنگ فانتزیه جزیره کیش و فلان کشور و فلان منطقه تهران میشود تقویت مذهب و سنت، فیلم را ندیده بودم میگفتم یا خدا، چی ساختند مگه؟

**هیچ وقت با لباس سفید درحالیکه کمی هم مشغول وبگردی و نت گردی هستید انار دانه نکنید، فاجعه به بار مینشیند، تجربه دارم که میگم.

**بلاخره موعد چک تصفیه حساب شرکت سابق رسیده است، فقط منتظرم از بانک بزنگند و بگویند موجودی کافی نیست تا من بدانم و دکتر(احتمالا هیچ کار خاصی نخواهم کرد، فقط بیشتر حرص میخورم)

سوختن

سلام

اگر یک نفر از من بپرسد دریک جمله بگو جمعه خود را چگونه گذراندی؟ فقط میتوانم بگویم غذا سوزاندم. این غذا سوزاندم نه به این معنی که یکبار غذایم سوخت، دقیقا به این معنی که بارها و بارها غذا سوزاندم،

*جایتان خالی بسیار هوس فسنجان مریم پز کرده بودم، با ناز و نوازش از دیشب در حال پخت بود و امروز دقایقی قبل از وارد شدن به ظرف مورد نظر خیلی قشنگ و زیبا ته گرفت بله، ته گرفت.

* جایتان خالی هوس لبو کرده بودیم و امروز بعد از ظهر چند لبوب کوچولو را درون ظرف انداخته و مشغول شده بودم که مجددا ، سوخت، ایینبار ته نگرفت، سوختتتتت.

*برای غذای همسفر قرمه سبزی گذاشته بودم از صبح تا همین حالاها بپزید، دیگر نمیگویم چی شد، معلومه دیگه ته گرفت و البته از انجاییکه به شدت از آمار سوخت و ساز امروز کفری بودم، برای نجات این اخری با عجله به سمت ظرف غذا رفتم و انگشت نازنین را بی هوا به ظرف چسباندم و بله...

**لازم به توضیح نیست که جهت جلوگیری از هرگونه کلامی از طرف همسفر مجبور شدم خیلی قاطع بگم، حرف بزنی من میدونم با تو، خودم کلافه شدمها، خوب ایشان به حرف من گوش نکرد و حرفش را زد.

**در تمام امروز مشغول امر دلپسند و مریم پسند کتاب خوانی بودم، دلیل سوختنها معلومه دیگه؟؟؟