مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام به روی ماهتون

اگر از سرفه هایی که شدیدا به بنده چسبیدن فاکتور بگیرم، خدا را شکر مریضی بعد از یک هفته کم کم داره میره بیرون و اوضاع خونه عادی میشه، والا پوستمون کنده شد از بس تو شرایط خاص روزهامون را گذروندیم، عجب ویروسی بود.این دل من پر میزنه برای یک غذای درست و حسابی، سوء تغذیه گرفتیم هردو، حس و حال غذا پختن که نیست، سوپ آماده هم که هیچی. خواهر و‌مادر دلسوزدم دست هم نداریم بگذریم، همین که رنگ و روی مریضی از خانه دور میشود خدا را شکر، ما که با یک آنفولانزای فسقلی از پا افتادیم، الهی که رنگ و روی بیماری در هیچ خانه ای نباشد.

نمیدانم از عوارض بیماری است یا از حاشیه های هوای بارانی و سرد یا تغییر دیگری که نمیدانم چیست، اینروزها بسیار خوابالو شدم، یعنی یک چیزی میگم، یک چیزی میشنوید، هم صبحها در سرویس بیهوش میشوم هم با سختی در سرپیس بیدار میشوم و تا خود ظهر را به زور میکشانم اما، امان از بعدازظهرها،میخواهم بمیرم از بس که این پلک من روی من می افتد و نمیتوانم تمرکز کنم، حاضرم جانم را بدهم اما بتوانم نیمساعتی بخوابم،هی دارم با خودم سبک‌سنگین میکنم برم به مدیرم بگم اجازه بده من ظهرها ۱۵ دقیقه ناقابل چشم روی هم بزارم، قول میدم بعدش مثل بولدوزر کار کنم، اما تا وقتی امکانش نباشد....امروز ده دقیقه ایستاده خوابم برد، اگر اخراج شدم تعجب نکنید، حساب کردم تا خود عید از خواب درست حسابی خبری نیست.

*یک عادت سخت من اعتیاد به موچین هست، یک چیزی مثل اعتیاد به چای، وقتی خونه باشم محاله موچین کنار دستم نباشه، از وقتی بابرداشته شدن ابروهایم توسط همسفر آشناشدم (به عبارت دیگه وقتی ایشون یاد گرفت بدون درآوردن چشم من، فقط باابرو‌مشغول باشه) این اعتیاد کم کم جای خو ش را به روی کاناپه دراز کشیدن واعتماد کردن بهدستهای آرامبخش همسفر داد، لامصب هر مدل سردردی را درمان میکند، آنقدر آرامبخش هست که به همه تان توصیه میکنم، البته همسفر را توصیه نمیکنم، بفهمد جایی اشاره کردم سر منرا گوش تا گوش میبرد، همراهان خودتان را توصیه میکنم، دارم روی پروژه های آرامبخش دیگر هم کار میکنم آرایشگرهای طفلی کارتان حداقل دررابطه با من تمام میشودانشالا.

نیم ساعته که دو نفر همکار مذکر، در مورد هرچیزی تو مملکت دارند حرف میزنند و به عبارتی مغز مبارک منرا نوش جان میفرمایند.از مرگ اشرف و برادرش گرفته تا هررررر موضوع دیگری .میخوام خفشون کنم

سلام

ویروسهای نازنین علی رغم تمام مواظبتهای من و‌همسفر و ماسک زدن و یکی اینور خونه، یکی اونور خونه خوابیدن، بلاخره به وجود نازنین ایشون مهاجرت کردند و از امروز صبح همسفر نازنینم چنان از پا افتاد که دلم کباب شد براش. فکر کنید چقدر داغون بوده که حتی دانشگاه هم نرفته بود، تو فکر بودم که ای خدا من از کارخونه، با این حال خودم چطوری سوپی، غذای مناسبی برای ایشون تهیه کنم؟ گوشی را که بالا پایین میکردم برای پیدا کردن یک کمک، هی به غریبی و غربت خودمون تو این شهر شلم شوربا درود فرستادم، تا اینکه شماره عزیزی را یافتم، زنگیدم که عزیز جان، فلان خیابان و فلان مغازه یوپ خوبی داره، میشه لطفا یک کیلو سوپ برای همسفر بنده بگیری و منرا کمکی بنمایی؟آن بنده خدا هم قول داد و البته علی رغم درخواستم که خودش زحمت نکشه، سوپ فوق العاده ای آماده کرده و‌پخته بود و بالای سر همسفر کم جان بنده رسیده بود. خودم هم که به خانه رسیدم تازه فهمیدم، جمله پست قبل خیلی صحیح نبود، همسفرم که بیمار باشه، جدی جدی خونه داغونه.خلاصه که جایتان نه چندان خالی، بنده با صدای خروسی که اصلا نمیدانم چرا اینجوری شده و به این فضاحت رسیده و همسفر با تنی دردناک و تب دار یکی ایبنور خوابیده، اون یکی هم چون از انتقال ویروس مطمئن شده، همون طرف خوابیده.اوضاعی داریمها. حالا تو این شرایط تصور بفرمایید که بنده که کم کم دارم از میزبانی ویروسها رهایی میابم، چنان بی نتاب بستنیه قرار گرفته در فریزر شدم‌ که حد ندارد، همسفر بی انصاف هم که حتی در حالت درهم کوبیدگی هم  چهارچشمی مواظب اعمال و کردار من است، چنان دمپایی روفرشی را به سمت من پرتاب کرد که من ماندم ایشون چرا پرتاب نیزه المپیک شرکت نمیکنند.

*در یک اقدام غیر اجتماعی، حتی دلم نخواست یک دانه تلفن از n  تلفنی که از هرطرفی این دوسه روز به خانه و گوشیم شده جواب بدهم، جماعتی را از خودم رنجاندم اما باور بفرمایید تحمل یک لحظه تلفن دست گرفتن هم نداشتم.

**من برای اولینبار در عمر این همه ساله ام با واژه مرخصی استعلاجی آشنا شدم، آنهم به صورت عملی، خدا بگویم دکتر را چه کند که من مثل مشنگها از هر حق و حقوقی دور ماندم و بی اطلاع.

***تو عالم گیجی و منگی قرص خوردن، دارم به تجربه بد فیلمهای گروهی که سال قبل دیدم فکر میکنم، چقدررررر حرص خوردم، دارم وسوسه میشم برم سراغ نگاه نو، همه تجربه اولن، میتونه خیلی خوب باشه، میتونه خیلی بد باشه، فرصت و انتخاب زیادی ندارم، مسافت هم تعیین کننده هست، فعلا منتظرم برنامه ها و سینماها اعلام بشه. تجربه ای داشته باشید ممنون میشم بدونم.سال قبل رسیدن بلیطها و گرفتنشون و ...عجیب بود، بی خیال، مثل همیشه بی خیال.

ادامه روزی درخانه

همسفرم تازه به خانه آمده، کم کم علائم سرماخوردگی و‌گلودرد در ایشون هم پدیدار میشه، عذاب وجدان دارم از اینکه خسته از راه رسیده و من با وجود تو خونه بودنم حتی نتونستم در را رویش بازکنم،از راه رسیده اومده سراغ من و تا میتونه شلغم و لیمو شیرین و شبیه این بدمزه ها تو حلق من بیچاره میریزه و یک خط در میان هم میگه مریم تو فقط خوب شو، پوستت را میکنم. بعد خیره میشه تو چشمام و با رعایت فاصله (ایشان در دوران بیماری هیچ رحم و انصافی نداره) میگه من هیچ تغییری نکردم؟ هی نگاهش میکنم، هی نمیفهمم، یک ضربه نه چندان آروم را به سرم میزنه و میگه مشنگ خانوم موهامو کوتاه کردم.دلم میخواد بغلش کنم دوباره خشن میشه و میگه پررو نشو،بروعقب، انبار ویروس.

یک چیزی شنیده بودم زن چراغ خونس و از این حرفها،تو این دو سه روز به عینه دیدم، من خوابیدم انگار ستون خونمون خوابیده(مریم خود پسند شده، هاها)، همسفر هم قبول داره البته.


کارهای کرده و نکرده

از صبح تا حالا فقط چهار مرتبه تونستم از کنار شوفاژ بلند بشم، ۲۵باید از ۵۰باید و نباید زندگی زناشویی دکتر هلاکویی، معرفی شده تو وبلاگ عمو را گوش کردم، یک جاهایی نگران زندگیم شدم، یک جاهایی هم خوشحال. یک بسته دستمال کاغذی را به دیار باقی فرستادم ، به اندازه تمام سالهای زندگی کرده و نکرده ام سرفه کردم، از بس که تلفن زنگ خورد که مثلا حال مرا بپرسند کلافه شدم و مجبور شدم از پریز بکشمش بیرون تا خفه شود، هزاربار خودم را لعنت کردم که این چه بلایی بود سر خودم آوردم، وبلاگ نگارا رفتم تا مثلا کمی چی بپوشم و‌چی نپوشم بخوانم،هزار بار به جان خودم نق زدم که چرا خونه موندم، به شماها نق زدم که چرا پست نمیزارین تا ساعتهای امروز من بگذره، بیمزه ترین نهار عمرم را خوردم و واقعا تعجب کردم که آخه دست پخت همسفر که اینطوری نبود،هی فکر کردم وقتی حالم خوب بود، حسم و زندگیم چطوری بود، چیزی یادم نیامد.به تمام کارهایی که میشد با یک روز مرخصی انجامش داد و‌من الان نمیتونم انجامشون بدم فکر کردم. کلا از دست رفتم.