مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

بعضی لحظه ها فقط اینجوری طعم میگیره،بارها و بارها گوش دادن به این:

به سوی تو

به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
سپیده دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی
نشان تو، گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی

کی رود رخ ماهت از نظرم، نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی
فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی
یک دم از خیال من نمی‌روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی توام
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی
فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی


*برای من با صدای زندوکیلی از همه دلنشینتره.

No news is good news.

یکی از جمله هایی که همیشه دوستش داشتم این بوده: بی خبری،خوش خبریه.

دلخوش کردنه میدونم، اما گاهی فقط همین دلخوشیها را آدم داره.

هر طرف را که میگیری، جای دیگه کم میاد

سلام

شرایط کار من طوریه که همه انتظار دارند تمام ساعاتی که امکان داره اضافه بمونی، یعنی از هشت صبح تا هفت شب، به همراه یک ساعت و‌نیم توی راه بودن از هر سمت در کنار روزهای پنجشنبه و جمعه و‌کلا هر روزی که اسم تعطیل داره، شرکت از نظر مالی خوش حساب هم هست و احتمالا همین همکارانم را وسوسه میکنه بیشتر و بیشتر توی کارخونه بمونند و البته کار فراوانی که تمامی ندارد. اما راستش من همیشه سعی کردم اونقدر تو کار غرق نشوم که زندگیم از طرف دیگری بلنگه، این لنگیدن البته ربطی به کار خونه و آشپزی و کلا کدبانوگری نداره، صرفا زمان با همسرم بودن برام معنی داشته، اما خیلی موقعها نمیشه، وقتی ساعت پنج میخوام انگشت خروج بزنم و مدیرم جدی  نگاه میکنه و میگه مگه میخواهی بری،وقتی همه برنامه ریزیهای کاری طوری انجام میشه که حتما حتما بایدهمه زمانهایی که داری و نداری را تو‌کارخونه بگذرونی،  وقتی همسفرم که هیچوقت اعتراضی نداره، به شوخی و خنده میگه، بزار نگاهت کنم، قیافت داره از یادم میره،وقتی هیچ تفریح و برنامه شخصی نمیتونی برای خودت تعریف کن، چون قبلا تمام وقتهات رزرو شدن، معلوم‌ میشه یک جایی کار درست نیست، تازه از انتظارات پدر و‌مادر و خانواده های دو طرف هم کلا فاکتور گرفتی.

تعادل برقرار کردن خیلی سخت میشه، یک جورایی یا باید بی خیال پیشرفت کاری بشی، چون هر گونه مسئولیت تازه گرفتن برابر میشه زمان بیشتر برای کار گذراندن و حضور کمرنگتر تو خونه،یا باید کلا بی خیال خانواده ات بشی و شیرجه بزنی تو کار.

در کنار اینها فقط کمی فکر کردن به وارد کردن نفر سومی به عنوان مثلا کودک دیگه تیر خلاص میزنه به تمام تواناییهای فکر کردنت.

گیج گیجم، این تلاش کردن برای متعادل کردن دو‌کفه ای که هیچ جوری با هم سازش ندارند خست کرده.

اگر به من بگن کدوم بخشه کار تو‌شرکتهای دارویی مزخرفه، میگم بخشهای ممیزی و بازرسی، یعنی دونه دونه سلولهای وجود آدم سرویس میشه تا این روزها بگذره، این روزها هم  در حال سرویس شدنم، امروز به همین چراغ نیمسوز اتاقم قسم که سه بسته کاغذ A4 پرینت گرفتم و چشهایم آلبالو گیلاس میچید از بس فرم نوشتم و پرینت گرفتم و QA جان تایید نکرد و مجددا از اول.حیف که دستم زیر ساطورشه، حیف که کارم لنگشه، حیف که مدیرمه، وگرنه بسته آخر کاغذها را تو سر خودم میکوباندم.ساعت هفت که شد، گفت میخواهی شب اینجا بمونی، گفتم مدیر جان، تصدقت ، منم و یک شوهر، میخواهی من امشب میمونم، اما بالاغیرتا خودت بعدا برام یک شوهر تهیه کن، چون طلاقم میده، تو راضی میشی من به قیمت یک ممیزی، بی شوهر بشم؟خودم فردا صبح از اول وقت هی برات فرم مینویسم و هی پرینت میگیرم.انشالا یا من از کار می افتم یا پرینتر.

*یک کتابی خیلی سال قبل خواندم، که احتمالا خیلی از شماها هم اونرو خوندید، کتاب دلنشین چراغها را من خاموش میکنم، نوشته زویا پیرزاد عزیز، آقا مدتیه هی من هرشب یاد این کتاب میافتم و اینکه چرا ما دونفری سر یک چراغ خاموش کردن هی بحث میکنیم، هی چانه میزنیم، قضیه از این قراره که تا مدتی قبل، کلید برق دقیقا بالای سر تخت بود و همسف. به دلیل دیر خوابیدن هرشب زحمت خاموش کردن را به عهده میگرفت اما به دنبال کمی تفییر و تحول تخت ۹۰درجه ساعتگرد چرخید و‌حالا کلید برق از ما دور شده،متاسفانه بنده هم به اندازه ضخامت خودم(ایکاش لاغر بودم)به کلید نزدیکترم و هرشب این جمله تکرار میشود که چراغها را من خاموش نمیکنم، جنگ و‌جدلی داریم نصف شبی، این هم از ماجرای شبانه ما، ملت نصف شب اصوات عاشقانه به بیرون ساطع میکنند، ما هم امواج خشونت طلبانه.

اتاق تمیز

آنها که تو‌شرکت دارویی کار کردند، میدونند اتاق تمیز چیه، اونهایی هم که کار نکردند، احتمالا میدونند چیه، هرچی هست شبیه خونه من نیست.

برای ورود به اتاق تمیز باید لباس یکسره و مخصوصی پوشید، امروز بانوی عزیزی از فلان اداره مهم تشریف فرما شده بودند به کارخانه و بنا به دلایلی باید اتاق تمیز را میدیدند و البته باید لباس مخصوص را هم میپوشیدند، آقا این خانم بازرس ضایع بازیهایی درآورد ناگفتنی، یعنی اگر کارتش را ندیده بودم میگفتم فی فی خانم از سر کوچه اومده تو کارخونه، از خودش عکس میگرفت و هی میگفت باتمک شدم؟؟؟؟این دهلن من هعی بازتر میشد، حالا فکر کنید یک گروه وسیع از آقایان پشت درب منتظر بودند تا ایشان لباس چنج کنند و آنها وارد شوند، اونقت ایشون مشغول عکسبرداری از زوایای مختلف خودشون بودند. 

** به لطف گیج شدن توسط بانوی ذکر شده وسیله ای در اتاق جا ماند، بعد از خروج همع از اتاق مجیور شدم تنها به اتاق برگردم، این اتاق که میگم کمی بیشتر از یک اتاقه، درواقع هی از یک اتاق رد میشی و درب قبلی پشت سرت بسته میشه تا درب جلویی بتونه باز بشه، اولینبارم بود که وارد اتاق شدم و البته در میان اتاق چهارم-پنجم بودم که درب قبلی بسته شد، درب جلویی هم باز نشد، به همین سادگی به همین خوشمزگی.موبایل نداشتم، با اناق خیلی آشنا نبودم، نمیخواستم ضایع بازی راه بیاندازم، نیم ساعت تمام زندانی شدم، هی تصور کردم واااای اگر مثلا اینجا سرد خانه بود چی میشد، اگر دستشویی بخوام چی میشه، اگر در باز نشه، تمام اگر واماهای وحشتناک تو این نیم ساعت به سراغم اومد،‌ بلاخره اپراتور نظافت پیدایش شد و نجات پیدا کردم، همکارها که فهمیدند میگن، اااا بدون موبایل نری اونجاها، زیاد پیش اومده درها مشکل پیدا کنند و باز نشن.