مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

دارم از خیابانی عبور میکنم که مدتهاست مسیرم تعریف شده اما ذهنم یک جوری رفتار می‌کنه انگار که اولین مرتبه هست. نرده خیابان، مغازه ها، چراغ راهنمایی ، همشون ، قبلی‌ها هستند اما یک چیزی عوض شده، ذهنم، مغزم توی چند روز گذشته شرایطی گذرانده که انگار همه چیزم عوض شده. پسرکم قول سفر گرفته بود، چمدان در ماشین بود که مجبور شدم  بیرون بیاوریم و عزیز دلم را به بیمارستان برسونیم، امان از بیمارستان، ای داد از بیمارستان ، ای داد از هرچیز این مملکت، ای داد از جان بی ارزش در این مملکت، ای داد از هیچ‌چیزی که سرجایش نیست، ای داد از اشکهای پسرم، عزیز دلم، مردم و زنده نشدم که نشدم. به آسمان چشم دوختم که تو قطعا یک زندگی به ما بدهکاری، یک زندگی به معنی واقعی زندگی.

پسرکم بهتر شده اما خودم یک جوری از دست خودم رفتم که نمیدانم چطور برمیگردم.

سلام

اگر زندگی روتین شد، اگر کلافه شدیم از یکسری مشکلات ، چند دقیقه به بخش کودکان بیمارستان برید، خود جهنم را می بینید.

دق کردم برای شبی که گذشت، برای پسرکوچولوی نازنینم که درد کشید و خانه را خواست، برای ناتوانی خودم توی کم کردن دردش.

مدتها حتی برای نمونه گیری خون برای تعیین گروه‌خونیش مخالفت کردم و دیشب...

خدای مهربونم مواظب دونه دونه فرشته ها باشه الهی 


سلام

به لطف دنیای مجازی، چند ساعتی هست که همراه برادرم هستیم در بیمارستان، منتظر فرشته کوچولو هستند ، او لحظه لحظه خبر میدهد و ما تصور می‌کنیم آنجا در اتاق انتظار کنارشان هستیم، امیدوارم چشم بخیل حکو.مت همین باقی مانده مجازی را از ما نگیرد، همین کوتاه دبدنها و بودنها را.

به لطف مزخرفات سفارت و ویزادهی، پدر و مادر همسر برادرم در آخرین لحظه و با صرف هزینه سرسام آور توانستند پیزا بگیرند و همین دو سه ساعت پیش، کنار بچه ها رسیدند، تصور می‌کنیم دنیا اگر مرز نداشت، اگر خیلی چیزها نداشت چقدر دلنشین‌تر بود.

دلم برادرم را میخواهد زیاد، دلم لحظه زیبای دیدن دخترش را میخواهد ،دلم همراه بودنشان را میخواهد.

سحرخیز باش تا ...

سلام

به لطف عدم تغییر ساعت و جابجا شدن به منزلی که آفتاب از تمام روزنه هایش ورود میکند، از چهار صبح بیدار می‌شویم ، هرچقدر تلاش میکنیم خواب برنمیگرده، به ناچار مشابه خانواده های روستا نشین قدیمی از صبح زود مشغول کار و زندگی میشیم ، همسفر قسمتی از حیاط که هنوز آماده نشده بیل میزنم و من کمی ریحان می‌چینم که برای نهار همراه داشته باشم، بوته های فلفل تند کاملا به بار نشستند و چشمک میزنند، از آنها هم می‌چینم. کمی کارهای خانه پیش می رود و  کم کم به سمت درب خروج میروم، به لطف ورود یک سوسک بالدار بزرگ از درز توری پنجره، اول شب هم خوب نخوابیدیم و الان گیج خوابم. مسیر کارم آنقدر طولانی شده که بتونم خواب مفصل داشته باشم، اگر گوشی اجازه دهد.

یک هوای خنک و خوبی شده که دلم میخواد ماشین بره همینطوری و به کارخونه نره.الان دلم اصلا کارخانه و حواشی تمام نشدنی اونرا نمیخواد، دلم هیچ‌چیزی از اون کارخانه را نمبخواد،دلم خلوت و خواب میخواد.

سلام

به لطف یک ماموریت کوچولو در همین حوالی، امروز کارخانه نرفتم، با هزارتا ذوق پسرکم را صبح آماده کردم و به مهد رسوندنم، هرچند که شازده قهر بود و فرمودند اصلا دلش نمی‌خواهد پسر من باشه، چرا ؟چون دیشب مجبورش کردم خودش با دوچرخه رکاب بزنه و من را مجبور به هول دادن نکنه، دندان رو جگر کذاشتم و سعی کردم نشنوم چی میگه، به خونه برگشتم نیم ساعتی وقت داشتم ، به عنوان اولین تجربه های تنهایی ، نگاهش کردم ،هوا فوق العاده خنک و دوست داشتنی بود توی حیاط ، از فرصت خلوت استفاده کردم و هوای فوق العاده را با دود قاطی کردم، به گوشه گوشه های خونه نگاه کردم، انشالا اگر من زنده باشم و روزگار برقرار، حدود هفت هشت سالی مهمان این خانه خواهیم بود، تلاش میکنم دوستش داشته باشم، انشالا که موفقیت آمیز باشه.

باغچه را وارسی میکنم، از دیدن جوجه های کوچولو اندازه فندق، حیرت میکنم، بوته خیار و بادمجان گل داده، بوته فلفل پر شده از فلفلهای ریز، چندتایی بامیه نشسته روی بوته بامیه که به خواست مادر کاشتم،تمام تلاشم را می‌کنم که حس خوب بگیرم از این تجربه تازه و فراموش کنم که چقدر نمی‌خواستم به این خونه بیام و البته که توی منطق دودوتای همسفر، حس و حال منفی یا دوست داشتن و نداشتن خونه خیلی لوس بازی و کودکانه هست.