سلام
شبتون خوش باشه الهی.
در اعماق وجودم یکی از ترسناکترین تعاریفی که از قیامت شده، آشکار شدن تمامپنهانیهاست. یک حس ترسناک و خجالت آور د پر از اضطراب. احتمالا توی همین دنیای موجود هم باز شدن یک مسئله، مطرح شدن مسائل مخفی، لو رفتن و چیزی شبیه اینها تجربه ای بسیار سخت و سنگین هست .
برای من چند مورد لو رفتن پیش اومد که بسیار دردناک بود. دلممیخواهد حس و حال تجربه اون روزها برود و برنگردد، اما هیچ وقت تصوری نداشتم که اون طرف قضیه بودن هم چقدر درد داره. یعنی صرفا مجرم و مقصر بودنه آزار دهنده نیست، خود مظلوم و قربانی بودنه هم عجیب درد داره و لو رفتن آنها که بهشان اعتماد کردی همچین طعم شکنجه داره.
متاسفانه، شوربختانه، من آدم برونگرایی هستم. یعنی تمام حس و حال بدم با حرف زدن از بین میره. شرایط زندگیم طوری پیش رفت که از خیلی از دوستانم دور شدم، از خواهرم و البته برادرکم که گوش شنوایم بود دور شدم، همسفرم با هرچه مشغولتر شدن در کارش نشان داد خیلی علاقمند به شنیدن حرفهای گاها تکراری من نداره. حضور پسرک در زندگیم، نداشتن یکهمراه در کنارم صرفا برای شنیدن ترسها و نگرانیهام(همسفر در نگهداری از جوجه بسیار بیشتر از من وقت میزاره)،پیشرفت سریع توی کارم و به دنبالش زیاد شدن حواشی کار و استرس و مسئولیتش در کنار اخلاق و علاقه مزخرف من برای صمیمی شدن با همکارها علی رغم تجربه بد گذشته باعث نزدیک شدن دو نفر از همکارها به من شد. یک گروه سه نفره بودیم، بسیار بسیار لحظات خوبی داشتیم، بسیار بسیار بودنشان بار روانی همه آنچه بالاتر گفتم کم کرده بود. تصورم خیالم شناختم یک رابطه دوستانه بود . کم کم تو فرصتهای محدود حرف زدیم، درد و دل کردیم.خیلی از نگرانیها و استرسهای من با اونها مطرح شد. من گفتم و آنها میشنیدند. پایمان به منزل هم باز شد. توی کار یک تیمقوی شناخته شدیم و من ، مریمی که در آستانه ۴۰ سالگی داره قرار میگیره، مریمی که مسئولیت تربیت یک فرزند را داره، مریمی که مثلا دیگه باید بتونه آدمها را بشناسه باز هم آزموده را آزمود و باخت.
گروه سه نفره ای در کار نبود. دو گروه یک و دو نفره بود که خیلی بامزه درد و دلهای احمقانه یک نفر میشه سوژه غیبتهای دو نفر. تمام وجودم درد میکنه از حماقت خودم. از حماقت خودم و از حماقت خودم. ایکاش که این نیز بگذرد.
*ممکنه چیزی نفهمید که چی نوشتم.مهمنیست، گوش شنوایی که ندارم. اینجا مینویسم شاید کمی از درد وجودم کم بشه.
**مثلا رفقا، این رسمش نبود.
***اعتماد نکنید، نکنید . به هیچ کسی، حتی عزیزترینهایتان
سلام به روی ماهتون
آذرماه که به پایان میرسه کمی دلگیر میشم، دلم برای حال و هوا و عطر پاییز تنگ میشه شدیدا. برای خش خش برگهای زیر پا به ویژه امسال که پسرک هم شدیدا مشتاق خرد کردنشان زیر پاهایش شده. ته دلم به خدا میگم میشه پاییز بعدی را هم ببینم؟
مثل سالهای قبل امسال هم برای ما پر بوده از تلخی و شیرینی اما شاید به دلیل شرایط خاص امسال ، سختیهایش بیشتر دیده شد. چتد نفر از عزیزان را از دست دادیم که متاسفانه به دلیل مراسم نداشتن، روزهای خیلی سختتری گذشت برامون.برای پدرکم شاید سختتر از همه بود. خیلی غمگین شده و خم شدن شانه هایش دلم را میلرزونه. نزدیکش هم نیستم که کمی دستش را بگیرم و کم کنم غصه این از دست دادنهای ناگهانی را. دلم پر میزنه برای عطر وجودش.
امسال بعد از سالها برای اولینبار برادرک را نداریم کنارمان و حال و هوای مادرکم گفتنی نیست. دلمان تنگ شده و به روح مخترعان نرم افزارهای جدید درود میفرستیم که چه خوب که حداقل میبینیمش.
پسرکم، پسرکم دل میبرد از مادر گاهی خسته و کم حوصله اش و البته همیشه عاشقش. اصرار به گفتن و تکرار هرچه میشنو دارد و وای وای از گفتنش.
خبر خوب.برادرک خانه خریده و همه ما خوشحالیم. خیلی خوشحالیم.
سلام
صبح زیبای آذرماهیتون بخیر
تازه تو سرویس نشستم و فرصت کردم زیپ بوتم را ببندم و شلوارم را مرتب کنم. دکمه های لباسم را هم در حال ورود به سرویس تونستم ببندم. بعضی صبحها پسرک خیلی پر انرژی قبل یا همزمان با من بیدار میشه و نتیجه میشه اینطور آماده نبودن . البته همراهیش با همسفر تا پای سرویس خوبه چون روزهای دیگه که خوابه و حدود ده دقیفه ای تنها تو خونه هست استرس بسیار میکشم از احتمال زلزله و تصادف خودمون وهرچیزی باعث بشه جوجه ت تنهایی بیدار بشه و ما کنارش نباشیم. خلاصه روزگاری داریم دوستان .
فعلا من برملالای سرویسی.
سلام
خوبین دوستان؟ حال و هوای زیبای آذرماهتون چطوره؟
یک کاری دستم بود تمامش کردم، نیاز به تجدید قوا و افزایش سطح انرژی برای شروع کار دوم داشتم، گفتم قدمی اینجا بزنم.
تو سالهای مختلف زندگیم روی چند نفر حساب کرده بودم، از عزیزترینهایم و جایتان خالی نباشد، چنان دوری خوردم هربار که انگار سهمگینترین ضربه به صورتم خورده، جوری که تا مدتها دور خودم میچرخم از قدرت ضربه اش. بارها و بارها این اتفاق تکرار شده و من در این زمینه همان احمقی بودم که روز اول هم. این مدت اخیر آنقدر درد کشیده ام، آتقدر زجر کشیده ام که روحم جای درد اضافه ندارد. یک ساعت، حتی یک ساعت خلوت هم ندارم که خودم را بغل کنم و از درد وجودم کم کنم. تنها لحظات، ثانیه ای جلوی آینه هست که به خودم خیره میشوم و سعی میکنم دست از تنبیه ذهنم بردارم و به خودم قول بدهم که فرداها روز بهتری است.که دیگه جز به آغوش خودم و کلام خودم احدی را محرم روح و روانم ندونم اما...
میدونم چند ماه دیگه، چند سال دیگه که درد این روزهایم کمرنگ شود باز تکرار و تکرار.
*پسرک قرص مسکنی است که دقایقی دنیایم را بهشتی میکند اما زمان که میگذره، پر میشم از ترس و وحشت که مبادا این حماقتها و رفتارهای ساده لوحانه را از من بیاموزد؟