سلام سلام سلام
بلاخره تونستم بیام اینجا، راستش چون چند روز از هیجانهای سفر گذشته بود حسهای نوشتنم پریده بود اما با دیدن اخبار دوباره اون حس اون اتفاقها تازه شد.
روز یکشنبه با خروجپاز منزل مادر همسفر، همسفر پیشنهاد داد چون فرصت کافی داریم به جای مسییر خسته کننده همیشگی از جاده شمال به سمت کرج راه بیافتیم و بنده هم شادمانه از پیشنهادش استقبال کردم، به دلیل مشغله چند روز گذشته ما از دنیای نت و اخبار کاملا بیخبر بودیم و اصلا نمیدونستیم وضعیت هوا چطوره، خوشبینانه هوای گرم تابستانی را میدیدیم و بیخبر از همه جا وارد جاده شدیم. مسیر پرپیچ و خم زیبا و خنک بود تا اینکه کم کم هوا تاریک شد و نم نم باران هم شروع شد، با ورودمون به محدوده جنکل گلستان شدت باران آنقدر زیاد شد که بیشتر از ماشین سواری حس قایقرانی داشتیم، بی توقف یکسره تا گرگان آمدیم، به دلیل بارش شدید تصمیم گرفتیم بی خیال گشت و گذار شویم و یکسره تا تهران بیاییم، اما چون خوابمان گرفته بود قرار شد ساعتی استراحت کنیم و بعد راه بیافتیم که این یک ساعت با خواب ماندن ما تبدیل شد به چند ساعت و البته که باعث جا ماندن ما از جاده چالوس هم شد.صبح که بیدار شدیم هوا فوق العاده بود، کم کم به سمت سیاری رفتیم و آنجا خیلی اتفاقی یکی از دوستانمان را دیدیم، بعد از صرف صبحانه ، با تماس پدر از بسته شدن جاده چالوس خبردار شدیم و البته کمی هم به جان همسفر نق زدم که به خاطر خواب ماندن عبور از این جاده را از دست دادیم و البته که تصورمان این بود که به خاطر شلوغی جاده بسته شده، از سیلاب وریزش کوه همچنان بیخبر بودیم، در آستانه حرکت به سمت جاده فیروزکوه دوستی تماس کرفت و لز بسته شدن این جاده هم خبر داد، کم کم احساس خطر کردیم، مگه چه خبره که همه جا بسته شده،در منزل دوستمان با استفاده ازنت تازه فهمیدیم که بلهههههه،همه چیز به هم پیچیده، متاسفانه نه اخبار سایتها به روزمیشد و نه تلفن زاهداری جوابگو بود، بعد از چند ساعت تماس گرفتن بلاخره راهداری جواب داد که فیروزکوه باز شده و با تاکید هم گفت که ترافیک روان است. بااعتماد به تلفن راهداری به سمت قائمشهر رفتیم و وقتیدر ترافیک ورودیه جاده گیر افتادیم تازه فهمیدیم پلیس ورود به جاده را بسته و آنجابود که تازه جهنم واقعی را دیدیم، خدا میدونه چندتا ماشین سرگردان و عصبی اونجا بودند، باپلیسایی روبروبودن که هیچ جوابی نمیدادند، با بدترین لحن فقط تهدید به جریمه نویسی میکردند و میگفتندمتفرق بشین، خوب کجامتفرق بشیم؟ وقتی راهداری میگه راه بازه چرا شما راه را بستین؟
آدمهایی که اونجا بودن آنقدر خسته وعصبانی بودند که آمادگی برای هر نوع درگیری را داشتند و خدا میدونه که چند نفر بیخود و بیجهت با همدرگیر میشدند، همسفر سعی کرداز اونجا فاصله بگیره، با راهنمایی افراد محلی تونستیم از منطقه دیگری واردجاده بشویم و تازه بیافتیم توی ترافیک ده ساعته این جاده.
میدونید چی منرا بیشتر از همه چیز اذیت میکنه؟اینکه وقتی بحرانی پیش میاد هیییییییچ کس احساس وظیفه نمیکنه که باید جوابگوی مسافران درراه مانده ای که از اخبار واقعی هم به دور هستند و صرفا بر اساس شایعات تصمیمگیری میکنند باشه، هیچ کس فکرنمیکنه باید حداقل این مردم راآروم کنه، خدا میدونه چندتا ماشین همراه با خانواده، با بچه کوچک بین جاده های مختلف سرگردان بودند تا راهی به سمت خونه پیدا کنند، هیچ کس فکر نمیکنه حداقل امکاناتی برای این آدمهایی که تو شهر غریب گیر افتادندو همینطوری بین ورودیهای مختلف جاده ها میچرخند فراهم کنه تاحداقل بتونندچند ساعت یکجاآروم بگیرند.
*تو مسیربرگشت آنقدر هیجان پیش آمد که انگار خود سفرمشهد مربوط به روزها قبل بوده، جایتان خالی، آنجا هم سفر خوبی بود، من عاشق فروشگاههای مشهد هستم.
*سپیده مشهدی را نتوانستم ببینم، فقط شنیدمش و البته با توجه به حجم بالای لهجه مشهدی که من شنیده بودمباید بگویم ایشان اصلا لهجه نداشتند، تهمت نزنید.
دوستان گلم سلام
امروز ساعت شش رسیدم منزل و سریع آمدم کارخانه و خدا نکند که آدم دوروز سرکارش نباشد، بلبشویی برپا میشود واویلا،
انشالا عمری باقی ماند بعدا دوباره میام، فقط همینقدر بگم که حیف که خانواده از اینجا رد میشه، وگرنه...
یکسلام از پشت کوه
دیروز بعد از ظهر که از خانه مادر همسفر راه افتادیم، دوراه داشتیم برای برگشتن به خانه، دل را به دریا زدیم و از سمت شمال آمدیم، غافل از وضعیت راه و بارندگی و سیلاب و..حالا پشت رشته کوه البرز ماندیم، هراز بسته، چالوس بسته، جاده فیروز کوه بسته و و ما اینجا گیر افتادیم، فکر کنید دسترسی به نت پیدا کردم برای چک کردن وضعیت راهها، اومدم اینجا پیش شما. دعا بفرمایید راهها باز شود، میخواستم از کارخانه بیام بیرون، با این اوضاع اخراجم میکنند.
دوستان سلام
من دارم باروبندیل را جمع میکنم این بچه را چند روزی پیش مادرش ببرم، بلکه با شنیدن هر لهجه مشهدی اینقدر ذوق نکند.
احتمالا بی نت خواهم بود، پس نگرانم نباشید.
امیدوارم تعطیلات خوبی در پیش رو داشته باشید. دوستان روزه دار هم صبحانه دلچسب روز عید نوش جانتان.
*اگر کاری در مشهد داشتید که در توان من بود، در خدمتم.
همسفر عادت داره موقع کار کردن به صدای تلویزیون گوش بده، فقط روشن بودنش مهم هست(از این مسئله میگذرم که سالها این مسئله از مشکلات ما دونفر بود، من از سر و صدای تلویزیون گریزانم و ایشان از سکوت خانه) خلاصه این شبها پس از افطار که ایشان جهت ادامه کارش پشت سیستم مینشیند، من هم پشت تبلت و گاهی کتابهایم می افتم و توی دنیای خودم میرم، چند شب هی صدای خنده اش را میشنیدم از میان یک سریال شمالی، امشب که قهقه اش بلند شد میگم به چیه این لهجه شمالی میخندی؟؟؟؟ جواب میده شمالی کجا بود، مشهدیه. بله. در سریال یکنفر با اکسنت زیبای مشهدی صحبت میکند و دل همسفر بنده از خوشی قنج میزند و صدای خنده اش به آسمان میرود.جدی جدی باید آخر هفته این بچه را به زادگاهش و مادرش برسانم تا بلایی به سرش نیامده.
* همسفر لطف کردند از پشت سیستم بلند شدند و یک خربزه را قاچ کردند، نق میزنم آخه چرا اینقدر زیاد، یخچال بو میگیره، ظرف میوه را کنار دست من میگذارد و دوباره مشغول کار میشود،به چند دقیقه نمیرسد که به هم خیره میشویم، هردو متعجب از ظرف خالی، من با دل درد از پر خوری، ایشان منتظر برای خوردن.
*امروز یکجلسه سنگین با دکتر داشتیم، در پایان جلسه، همه که بلند شدند، گفت خانم مرمرانه شما بمانید، حدس زدم مثل همیشه که کارهای R&D را فقط با خودم مطرح میکند، باز کار جدیدی در دست دارد، همه که رفتند گفت خوب چه خبر؟ من هم هی شروع کردم گزارش دادن از کارهای نصفه نیمه در دستم، هی اوگفت خوب، هی من ادامه دادم، حرفهایم که تمام شد، در جواب خوب آخرش و هیچ خبر دیگر من، یک دفعه پرسید، خانم مرمرانه شما دنبال کار میگردی؟ انگاری که یک برق ۲۲۰ ولتی به من وصل شد،بحث وگفتگوهایمان بماند که تکرار کردنش اذیتم میکند، نتیجه جلسه دونفرانه گل و بلبلمان که ایشان به تنهایی گرفتند این شد که: خانم مرمرانه جان، شما ستون و پی و زیربنای کارخانه من هستی، هر موقع خواستی بروی بایییییییید از شش ماه قبل خبر بدهی و یک نفر را عین خودت آموزش بدهی و بعد بروی. خواستم بگم دکتر جان اگر من بتوانم شش ماه از زمانی که خواستم بروم اینجا طاقت بیاورم، دیگر اصلا چرا بروم؟ دوما اصلا فکر کن که من ماندم، آن خر دوم که کپیه خودم باشد را از کجا پیدا کنم؟
*به حول و قوه الهی مذاکرات هم تمام شد، با آنها که همزبان نبودیم توانستیم حرف بزنیم، یعنی ممکن است روزی با همین همزبانهای خودمان، توی همین مملکت خودمان، زبان هم را بفهمیم و کمی با هم کنار بیاییم و کم بلا سر خودمان بیاوریم؟؟؟