چی میشه که آدم خودش پیش بینیه هوا را بخونه، بفهمه که طوفان دراهه، با خودش قرار بزاره قبل از خروج از منزل پنجره آشپزخانه را ببنده و.....یادش بره و پنجره را نبنده، یعنی نمیتونید تصور کنید چقدر به خودم فحش دادم آنهم از نوع ناجوووووووور.
***سیستم معیوب
۱- در یک سیستم معیوب: سعی کنید «لال بودن» را تمرین کنید! این تمرین در میزان عزیز بودن شما بسیار موثر است.
۲- در یک سیستم معیوب: هیچگاه کارمندان را با یکدیگر مقایسه نکنید؛ چون قطعا شاهد تبعیض خواهید بود.
۳- در یک سیستم معیوب: اگر مدیرتان ۳ یا ۴ ایراد دارد انتظار رفتنش را نکشید، چون قطعا نفر بعدی او ۴۳ ایراد دارد!
۴- در یک سیستم معیوب: می توانید با کارهای کم و کوچک، محبوبیت فراوانی به دست آورید؛ فقط کافی است «زبان» خود را تقویت کنید!
۵- در یک سیستم معیوب: ممکن است که هر چه بیشتر کار کنید، بیشتر خوار و خفیف باشید.
۶- در یک سیستم معیوب: با اشکالات سازمانتان بسازید و هرگز آنها را با مدیرتان در میان نگذارید؛ درغیر این صورت یک مشکل دیگر به سازمان اضافه می شود. آن مشکل، شما هستید!
۷- در یک سیستم معیوب: اشتباهات یک مدیر را هیچگاه به مدیر دیگر نگویید؛ در غیر اینصورت بجای یک مدیر، دو مدیر در مقابل شما موضع گیری خواهند کرد.
۸- در یک سیستم معیوب: با انجام کارهای مختلف و فعالیتهای به موقع، نظم شما تشخیص داده نمی شود؛ بلکه برای این کار راههای ساده تری هم هست. مثلا فقط کافیست همیشه میز کارتان را منظم نگه دارید!
۹- در یک سیستم معیوب: اضافه بر کارهای معمول کار اضافه ای انجام ندهید؛ در غیر اینصورت انتظار پاداش بیشتری نیز نداشته باشید.
۱۰- در یک سیستم معیوب: همیشه حرفها (فرمایشات) مدیرتان را تایید کنید، حتی اگر از نظر او «ماست، سیاه باشد!»
۱۱- در یک سیستم معیوب: تنها کاری که واجب است سریع انجام دهید، کاری است که مدیر شما شخصا از شما خواسته است.
۱۲- در یک سیستم معیوب: تنها انگیزه ای که می تواند شما را وادار به کار کند «کسب روزی حلال» است.
۱۳- در یک سیستم معیوب؛ آسه برو، آسه بیا، که گربه شاخت نزنه؛ مگر اینکه با گربه نسبتی داشته باشید!
متن از دوستان است
وقتی یک جفت زن و شوهر، در مورد خونشون ندید بدید باشند و هییییییچ جوری دلشون نیاد که روی دیوارهای خونشون یک میخ کوبیده بشه، نتیجه میشه اینکه، قابهای عکسی را که دوسه ماهی است از عکاسی تحویل گرفتند، همینجوری گوشه اتاق میمونه و ظاهرا حالا حالاها هم همینجوری اون گوشه خواهند ماند. هرکدوممون با هرگوشه دیوار کنار می آییم، اون یکی دلش راضی به میخ کوبیدن نمیشه و از نظر هردومون دیوار، حیفههههههههه.
به دلیل مشغله های تمام نشدنیه همسفر، تمام کارهای سفر را خودم پیگیری کردم، از پیدا کردن مقصد تا هرچه که لازم است در مورد آن تحقیق شود، منتها از تمام اطلاعاتم صرفا آنچه را که میدانستم خوشایند همسفر خواهد بود میگفتم و نکات استرس دارش را برای لحظات آخر گذاشتم، خوب گناه داشت، نمیخواستم الکی ذهنش مشغول شود.
گذشت وگذشت تا امشب، در یک برنامه بیخود تلویزیونی، (میدانید که همسفر در زمان حضورش در خانه و در حال انجام کار در هر حالتی تلویزیون را روشن نگهمیدارد) همینجوری اتفاقی مسیر سفر ما نشان داده شد و داااااااد همسفر درآمد که مریییییییم، تو خبر داشتی مسیر اینجوریه؟مریم تو میدونستی؟مریم تو چرا یک ماهه فقط داری از x وy فلانجا میگی، تو مطمئنی ما زنده میرسیم؟ و حالا من هستم و یک همسفر نق نقو و البته گوشی که نمیشنود. انشالا که به خیر میگذرد.
*دوست ندارم مثل مشنگها به هر چه در فیلم و سریالهای کوفتی ساخته میشود اعتراض کنم، بلاخره فیلمها باید ساخته شوند و برای ساخته شدن سوژه لازم است، اما گاهی آدم خسته میشه از اینکه در هر فیلم و سریالی، خانواده ای که بچه ندارند ، هزار و یک دیوانگی دارند و هزار جور مشکل روحی پیدا میکنند و ...
بچه نداشتن، یکی از هزاران مشکلیه که خانواده ها میتونند داشته باشند و لزوما همه شان کارهای دیوانه وار انجام نمیدهند، حتی اگر گاهی دلشان دیوانه شود.
*یک اخلاق عجیب غریب که من دارم و نمیدانم از کجا به ارث رسیده به من، این است که در آستانه هر سفری تمایل شدیدی به خالی کردن یخچال و فریزر دارم، انگار یک قانون نوشته نشده است که هرجور شده قبل از خروج از منزل و غیبت چند روزه از منزل هرچه هست تمام شود و فقط خدا به من کمک کند وقتی روزهای آخر نزدیک میشود و من نمیدانم با هیچی چگونه آشپزی کنم؟البته همین تلاش برای ساختن وعده غذایی از هیچ، کلی خلاقیت به دنبال دارد و البته بازهم اعتراض همسفر که، خانووووم خوب مگه اینجا بیابان آفریقاست که هیچی توی آن پیدا نمیشه؟ مگه واجبه تحریم کنی یخچاله بیچاره را؟ جواب من هم که معلوم است، بله، واجبه، اینکار را نکنم چطوری قوه خلاقانه وجودم را به کار بیاندازم. به هر حال الان دقیقا در روزهای قحطی و البته شکوفاییه نبوغ من هستیم.
سلام
اینکه کم مینویسم، به خاطر حرف نداشتن نیست، کمی گیجم، انگار نوشتن یادم رفته.مشکلات همیشگی هست و چیز تازه ای نیست.
محل کارم با نزدیک شدن به موعد تمدید قرار داد پر تنشتر از همیشه شده و البته تلاشم برای پیدا کردن کار مناسب هنوز به جایی نرسیده و صادقانه بگم ترس و استرس هم اجازه نمیده راحت تصمیم بگیرم که یکی دوماه بیکاری را تا پیدا شدن کار مناسب به جان بخرم.یک مقداری لازمه که فکرم آزاد بشه تا واقعا بفهمم میخوام چکار کنم.
بلاخره برنامه سفر برای آخر این هفته اوکی شد، جانم به لبم رسید تا توانستم برنامه تعطیلات تابستانه خود و چند روز وقت خالی همسفر را با هم یکی کنم. البته برنامه همسفر خالی نمیشد، بنابراین با کمک قوه جبریه و زوریه این چند روز خالی ایجاد شد و نکته خوب ماجرا را میدانید؟خاموش بودن گوشیهای هردوی ما.
این سفر برای هردومون بسیاری از تجربه های جدید را داره که انشالا اگر فرصتی بود در حین سفر و یا بعد از اون بیشتر در موردش صحبت میکنم.
*کمرنگیه این روزهای منرا ببخشید، متاسفانه علاوه بر درگیریهای ذهنی، میگرن و سرگیجه های بعد از آن ناجوانمردانه به جانم افتاده اند و فعلا مجبورم کمتر به صفحه مانیتور چشم بدوزم.
**به نظر شما با همسفری که فراموش میکند باک بنزین را چک کند و با چراغ روشن بنزین قرار است تو را به عروسی برساند و هییییییچ پمپ بنزینی هم در راه نمیبیند و جانت را به لب میرساند چه باید کرد؟؟؟