سلام
خسته از تمام حاشیه های تمام نشدنی محل کارم به خونه رسیدم، به لطف موقعیت این درب ورودی( این خونه سه درب ورودی دارد و روزی اگر عمری باقی بود، تعریف میکنم چقدر این موضوع برای من ترسناک است ) و موقعیت تلویزیون، پسرک معمولا اولین نفری است که مرا میبیند و هربار بلند اعلام میکند که بابا مامان اومد خونه، هوراااا.
امروز به محض ورودم بسته ای کشمش آورد و گفت مامان، ما خرید کردیم، بعد بسته آلو خشک و بعد برگه زردآلو و ...
همینطور که خریدهای انجام شده از نمایشگاه مستقر در دانشگاه را نشانم میدهد، با یک تعجب زیاد میگوید، مامان امروز دانشجوها یک حرف عجیب به بابا زدند، درحالیکه تلاش میکنم در بغل بچلانمش و صورت کثیفش را ببوسم، میپرسم چه حرفی؟
با هیجان ادامه میده: مامان، به بابا گفتند استاد.آخه این چه حرفیه؟
راست میگه جوجه، آخه این چه حرفیه؟
حالا من از اینکه دانشجوها به استاد بگویند خانم دکتر/آقای دکتر اصلا خوشم نمیاد. بنظرم استاد گفتن خیلی حس خوبی داره.
بچه کلمه ی استاد را با چی اشتباه گرفته؟
نمیدونم توی ذهنش چی بود، فقط کلمه جدید و عجیبی بود .
نیما
پسر روی پدرش تعصب داره