مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

از داستان‌های من

سلام

گفته بودم کیف پولم و همه کارت‌های زندگیم از جمله کارت ملی را گم کردم؟ البته گم شد یا سرقت شد یا هر اتفاق دیگه نمیدونم فقط دستم بود و لحظه ای بعد دیگر نبود.دقیقا دو هفته پیش و پوستم کنده شد برای گرفتن دانه دانه اش ، همه حل شد الا این کارت ملی عزیز و نازنین. امروز چند جا درگیر بودم برای همین موضوع و بلاخره قرار شد فعلا اعلام مفقودی کنم چون در هرصورت حداقل دو سه سالی کارت در دستم نخواهد بود.

اینها را میخواستم بگویم؟ نه، قصه از اونجا شروع شد که از پارکینگ چهارراه طالقانی که خارج شدم، از بس گیج میزنم برای راه خونه، از گوشی کمک گرفته بودم و همینطور گیج و منگ ماشین را میچرخوندم که ناگهان یک تابلو کوچولو سر یگ  کوچه استپم کرد. این  بیمارستان ، همون بیمارستان محل تولد  نیما بود ، همان بیمارستانی که من نابلد توی کرج اسمش را هم نشنیده بودم و از روزی که شنیدم تنم می‌لرزید از تصور دیدنش. 

یک لحظه توی ذهنم تصمیم گرفتم که بروم، تنها بودم و قطعا فرصت خوبی بود هرچند که میدونستم ذهن و روانم این مدت زیاد ساییده شده و طاقت شوک روانی جدید ندارم. ماشین را به سختی توی کوچه تنگ و شلوغ پارک کردم، آرام آرام که به درب بیمارستان شلوغ نزدیک شدم، نفس کشیدنم که سخت شد ، فهمیدم آدم تنها اومدن این راه نیستم، همسفر؟؟؟ قطعا همراهی نخواهد کرد، دوستانم؟ پدرم، مادرم، خواهرم؟ نه. ایکاش برادرکم بود، تنها کسی که میفهمه و به جای آتیش به جانم انداختن همراهی میکنه و آرامش میده، تصمیم معلوم شد، برادر که اینجا نیست، دیگران هم که نه، همسفر هم که ...ایکاش کسی بود.

قدم به قدم که جلو رفتم، حس کردم آن زن هم اینجا قدم زده، از اینجا عبور کرده،  حالش چطور بوده؟ احتمالا بد، قطعا بد وگرنه پسر کوچولوی نازنین من که 7 ماهه و با اون شرایط به دنیا نمی اومد. شاید بخندید، شاید احمق خطابم کنید یا دیوانه، ولی درد داشتم،  همینطور که وارد بیمارستان میشدم دردی شاید شبیه درد زایمان داشتم، به خودم گه آمدم کنار درب ورودی بخش زایمان بودم. ادمها، محیط، در و دیوار بیمارستان و همه چیز شبیه چیری بود که می‌تواند هزاران زن مثل آن زن را با آن شرایط فقط به اینجا بکشونه. 

پرسیدم و پرسیدم ،مجبور شدم توضیح بدم، به بایگانی فرستاده شدم، دخترک کم سن و سالی بود که داشت همراهی می‌کرد،  بانویی سالخورده کار را متوقف کرد، حکم قضایی خواست، سوالش واضح بود دنبال چی هستی؟ دنبال کی هستی؟

جواب من؟ دنبال پسرم،  دنبال زن زاینده، دنبال چند جواب که وقتی توی هرجایی مجبورم جواب بدم،  متوقف نشم، پسرکم طبیعی به دنیا اومده؟ چطوری به دنیا اومده، اون روز چه اتفاق افتاده. 

جلوی ادمها معمولی بودم تا وقتی بانوی سالخورده اشاره کرد به عنوان مادر اصلی به زن زاینده،  توهین آمیز متوقفش کردم، مادر اصلی منم،آن زن فقط زاییده، کلامش را تغییر داد به مادر واقعی، بدتر شدم که ایکاش نمیشدم، ایکاش بلد بودم ارام باشم و خواهش کنم کلامی بگویند،  خواهش کنم بفهمند حال مادری که پنج سال جنگیده تا تونسته امروز پا به این بیمارستان بگذاره و ببینه جایی که روزی عزیزترین موجود زندگیش اونجا به دنیا اومده . کلامی جواب ندادند.

برگشتم، حالم خوب نبود، نیم ساعتی کنار حیاط بیمارستان مسیر رفت و آمد ادمها را دیدم و تلاش کردم به خودم قول بدم هر حال بدی بود برای این مرتبه تنهایی بود،که قول به خودم اگر روزی روزگاری به خواست نیما به این بیمارستان آمدم آنقدر آرام و آرامبخش باشم که پسرکم بتونه همه حال خوب و بدش را با من تقسیم کنه، که بدونه تنها نیست.

من نفهمیدم دنبال چی بودم توی اون بیمارستان،  ایکاش نیما بفهمد.

نظرات 4 + ارسال نظر
آزاده دوشنبه 7 آبان 1403 ساعت 10:50

خوب شما کلمه مادر رو(چه اصلی چه غیر اصلی) به زن زاینده تقلیل دادی اولین باره همچین ترکیبی به گوشم میخوره.تو این جور مواقع بیشتر از واژه مادر یا (پدر )بیولوژیکی استفاده میشه که بنظرم برای کسی حساسیت زا نمیتونه باشه.

شما فکر کنید من اصلا نمیخوام از کلمه مادر با هر صفتی استفاده کنم

زری.. یکشنبه 6 آبان 1403 ساعت 14:26 https://maneveshteh.blog.ir

عزیزم، جواب سوالم را که در پست قبلی پرسیده بودم، اینجا گرفتم.
تو خیلی زن شجاعی هستی، شک نکن. البته که مادر مهربان و کافی ای هم هستی. همه ی ما مادرها یه وقتهایی کم و زیاد یه خستگی هایی داریم، یه وقتهایی فکر میکنیم به اندازه کافی برای بچه هامون وقت و انرژی نمیذاریم. این قصه ی همه ما مادرها هست، به خودت افتخار کن که اینقدر مسؤولیت پذیر هستی.

سلام، فکر میکردم جواب دادم قبل‌تر.
در مورد شجاعت نظری ندارم اما همه آنچه بلدم را به کار میگیرم، ایکاش که به اندازه بلد باشم

ویرگول شنبه 5 آبان 1403 ساعت 21:56 http://Haroz.blogsky.com

خدای من، عجب کاری کردی
این جسارت و توانایی رو فقط در مادرها میشه پیدا کرد
نمی دونم چی بگم، فقط می تونم بگم دردی که داشتی واقعا غیر قابل تصوره
خوش به سعادت نیما با چنین مادری

نمیدونم جسارت بود یا حماقت، هر چه بود باید میرفتم و البته که این چند روز خفه شدم از شدت حرف نزدن در موردش.
ایکاش که نیما باور کنه چقدر عزیز هست، چقدر پسرم هست. هرچقدر من کم هستم و ناکافی

بهار از کویر شنبه 5 آبان 1403 ساعت 00:29

سلام عزیزم خواهر همسر یک ماهی هست دخترکی سفید برفی را به فرزندی گرفته است خیلی عزیز هست همه دوستش دارن همه تلاش می کنند که خواهر همسر به خوبی از اون مراقبت کنه
گاهی اوقات که بد قلقی می کنه منو صدا می کنه تا آرومش کنم وقتی دخترک رو در بغلم می گیرم و دستهای کوچیکش بوس می کنم همش به زنی که اون رو به دنیا آورده فکر می کنم که الان کجاست چه حال داره آیا دلش برای دخترک تنگ نمی شه
البته هیچ کدوم از این فکر ها رو به خواهر همسر نمی گم
می دونی مریم جان خدا رو شکر شما تو شهر بزرگی زندگی می کنید ::ولی شهر ما کوچیکه و برخی حرفا واقعا خواهر همسر رو اذیت می کنه

سلام، چشمتون روشن برای ورود این فرشته به زندگی.
چه خوب که همه همراهی می‌کنند برای ورود این فرشته. مراقب مادر باشید که رفتارهای مهربان شما را برداشت بد نکنه.
شهر کوچک و بزرگ ممکن هست که تفاوتهایی داشته باشن ولی مشکلات خاص همه جا هست، امیدوارم به بهترین شکل از اونها عبور کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد