مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

قاصدک

چون میگذرد، قطعا غمی نیست.

بعضی روزها فقط باید بگذرند و خوبه که این روزها میگذره.

قاصدک را دوست دارم، برام حس خوب میاره،  امروز توی دستم نشست.

مانتو آستین بلند

سلام 

سالها تصورم این بود که وقتی ادمها یک سنی را رد میکنند، وقتی تجربه ای پیدا میکنند، دیگه از نظر روحی پخته میشن، دیگه با هرچیزی به هم نمیریزن، سراغ اعتیاد نمیرن، به خود..کشی فکر نمیکنند، این چیزها مال عالم نوجوونی و غلیان احساسات و ... هست.

باورم نمیشه تو این سن و سال، با این دکور بیرونی، با این حجم دغدغه و درگیری فکری، بارها و بارها به نبودن خودم فکر کنم،  تو اوج استیصال تنها چیزی که آرومم گنه، دیدن اسم مریم باشه روی یک سنگ. حس کنم با نبودنم همه چیز خیلی بهتر میشه و درست‌تر.

حدس می‌زنم عمیقا دچار افسردگی شدم، یک جورایی در هر حالتی حالم بده و البته خیلی موارد این حالتها را بیشتر و بیشتر میکنه.چندبار تلاش کردم از مشاور یا روانکاو کمک بگیرم و هربار به دلایل مختلف قضیه در نیمه راه رها شده.

امشب پسرم له دنبال یگ بحث ساده برای توقف بازی با تمام وجودش به سر و صورتم چنگ زد، تمام دستهام خراشیده و خون آلود شده، نمیتونستم کنترلش کنم و نمیخواستم بهش آسیب بزنم. دردناکتر از دستهای خراشیده  و خون الودم، خراشهای روی قلبم هست، خراشهای روی ذهنم هست. توی تاریکی خونه تلاش کردم قوطی کرم را پیدا کنم، توی اتاق مهمان تلاش کردم بالا و پایین دستم را کنم بزنم شاید سوزش‌ آن کم بشه، نشد. نه سوزش دستم و نه سوزش قلبم. اتفاقا بدتر هم شد. دلم می‌خواست همسفر کنارم باشه، بگه دردت را میفهمم، با هم درستش میکنیم، تنها نیستی.اما نبود، تنها کلامی که از دهانش خارج شد این بود که نباید اجازه بدی یهت آسیب بزنه، نبود درست مثل سالها قبل، درست مثل گذروندن تمام دردهای جدی زندگیم توی تنهایی.

فردا سه مهمانی مهم داریم از المان، میزبان اصلی‌شان من هستم، توی ذهنم دنبال یک روپوش آستین بلند میگردم که تا نیمه های کف دستم را هم بپوشاند، دنبال یک نقاب میگردم که تمام غم صورتم را یپوشاند، تمام پوشالی بودن روح و روانم را و خدا میدونه که چندبار به نبودن فکر میکنم.


از احوالات خاص دوران خاص

سلام

جمعه شبتون بخیر باشه الهی.

تولد همسفر بود، مدتهاست برای مناسبتها میلی به خرید هدیه نداریم و ترجیح میدیم با خاص کردن اون زمان،  جشن بگیریم.  حماقت کردم،  خریت کردم، یک هتل لوکس توی رامسر برای یک شب رزرو کردم. فکر کردم مثلا کمی جبران این چندماه را بکنم.  حساب کردم پنجشنبه صیح ترافیک کمی هست و راه هم اذیت نمی‌کند و یک سقز کوتاه توی فضای زیبا،  حالمون را جا میاره . ترافیک پنجشنبه زیاد بود، پسرک کلافه بود، کمی غر زد و همسفر، همسفر بلایی به سر روح و روانم آورد که هزاربار گفتم ... خوردم، غلط کردم که برنامه ریزی کردم برای پدر و پسر. 

همسفر یک دودوتا چهارتای منطقی توی ذهنش داره که بخش حس کردن، بخش تجربه کردن،  بخش بی خیال بودن توی اون هیچ جایی نداره. تصلا مهم نیست پسرک توی آب چقدر خوشحال بود، خودش کتار دریا چطور بود؟ مهم اینه که هیچ انسان منطقی برای یگ شب نمیره شمال و ...

کجای زندگی چکار کردم که اینقدر همیشه بدهکارم ؟

ادمها یگ موقعی همه آنچه بلد هستند انجام میدن، شاید بتونند شما را خوشحال کنند، اگر نمی پسندید،  اگر دوست ندارید،  لازم نیست با تلخی ه چه بیشتر اینرا بگید و نشان بدید، شاید اون آدم چیز دیگه ای بلد نیست، کمی، فقط کمی مهربانتر ، بلایی سر پرستیژ و اعتبار شما نمیاره.

یک موقعهایی به‌خودم میگم من چقدر آویزون زندگی این مرد هست.

حس گند مزخرف مادر بی عرضه و داغون

سلام

تو چندماه گذشته، بارها پسرکم تولد دوستانش دعوت شده بود اما به دلیل نبودن من موفق به حضور در تولد نشده بود. از اول هفته متوجه یک تولد برای امروز شدم، هماهنگ کردم، مطمئن شدم میتونم بیاییم تولد و در نهایت به جوجه قول دادم. دو ساعتی باید زودتر از شرکت می آمدم تا به بخش اول تولد که بازی توی مجتمع بازی جالب و جدید برای ما بود،  می‌رسیدم.

با راننده سرویس هماهنگ کردم، کلی گشته بودیم هدیه بامزه ای خریدیم و دقیقا ساعت 12 اطلاع دادند به دلیل فلان مسئله کوفتی، یک جلسه کوفتی تر پیش اومده . زمان اتمام جلسه دقیقا زمان مورد نظر من برای خروج از کارخانه بود(ساعت ۱۵:۳۰)، جلسه با تاخیر شروع شد، اسید بود که توی دل من قل قل میکرد، ساعت شد 3، ساعت از۱۵:۳۰ گذشت، شد 4، شد 16:۳۰ و نفهمیدم چطور اومدم خونه. پسرک یک ساعتی بود که آماده شده بود، نگاه همسفر...

دکمه های لباسم را توی ماشین بستم، رژ لبی روی لب خشک شده ام پشت فرمان زدم و گاز دادم تا تولد. بازی تمام شده ولی به بخش خوب تولد رسیدیم.

پسرک تمام وقت بغض کرده بود، هرکاری کردم نرقصید، دوستانش سراغش اومدند،  کم کم با اونها دوید، جیغ زد، خندید. عرضه دوستانش در لبخند به لبش آوردن بیشتر از مامان داغونش هست.

سراغ خانه بازی رفتم، فرصت بود، تولد که تمام شد  پریدیم توی خونه بازی. کم کم خندید، تنها عرضه مادرش خرج کردن هست و تمام.

پر از حس مزخرف هستم که من جواب این جوجه را بعذترها چی بدم، بگم مامانت یک خودخواه بلندپرواز جاه طلب بود؟ بگم مامانت میخواست تمام دنیا را درست کنه اما از خونه خودش غافل بود؟

نیماجانم، نفس مامان، بخند، حتی با این مامان مزخرف، تو همیشه بخند .

عالم گیجی

سلام

پنج روز هست برگشتم به زندکی تقریبا معمولی، فیزیکی برگشتم اما روح و روان و مغزم هنگ هست، انگار یک شوک پنج ماهه تازه داره اثراتش را نشان میده، از کابینت خونم خبر ندارم، چیدمان یخچال گیجم میکنه، فضای محیط کارم عجیب و غریب هست، خلاصه یا همه چیز یک جور دیگه هست یا من جور دیگه شدم و هنوز برنگشتم به تنظیمات اولیه.

به پسرک قول دادم امروز کمی زودتر برم خونه و بریم تولد دوستش، همین امروز داره از زمین و زمان جلسه ایجاد میشه، انشالا که شرمنده جوجه نشم.

میام انشالله